متشکرم پدر

نوجوان که بودم یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سینما ایستادم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود. به نظر می‌رسید پدر خانواده پول زیادی نداشت. 6 بچه که به نظر می‌رسید همگی کمتر از 12 سال دارند لباس‌های کهنه اما تمیز پوشیده بودند. همگی آنان با ادب بودند. دوتا دوتا پشت سر پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درباره فیلمی که قرار بود ببینند صحبت می‌کردند.مادر، با عشق به شوهرش لبخند می‌زد.
کد خبر: ۳۴۰۳۶۱

وقتی به باجه بلیت فروشی رسیدند متصدی از پدر خانواده پرسید چند قطعه بلیت می‌خواهید؟

پدر جواب داد: لطفا 6 بلیت برای بچه‌ها و دو بلیت برای بزرگسالان. فروشنده، قیمت بلیت‌ها را گفت که پدر، سرش را به باجه نزدیک تر کرد.او به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چقدر می‌شود؟

متصدی باجه دوباره قیمت بلیت‌ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتی زیر لب حرف‌هایی رد و بدل کردند. معلوم بود که مرد، پول کافی به همراه ندارد. حتما فکر می‌کرد که به بچه‌هایش چه جوابی بدهد. همان موقع پدرم دست در جیبش برد، یک اسکناس درآورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از روی زمین برداشت به شانه مرد زد: «ببخشید آقا، این اسکناس از جیب شما افتاد.» مرد که متوجه موضوع شده بود گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود اما درآن لحظه برای این که پیش بچه‌ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه‌ها وارد سینما شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا این که ثروتمند بمیریم. (جانسون)

وبلاگ بهروز تشکر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها