کد خبر: ۳۳۰۴۱۶

نگار گفت: بابای من برام یه دوچرخه خریده، دیروزم رفتیم پارک و یه عالمه بازی کردم، خیلی خوب بود، کیف داشت.

نگین هم گفت: بابای منم می‌خواد برام دوچرخه بخره، ولی یه ذره پولش کمه، بهم گفته اگه چند روز صبر کنم یه دونه از اون خوب خوباش برام می‌گیره.

نگار یه فکری به سرش زد و گفت: ببین من چند تا پول دارم و می‌تونم اونارو بدم بهت و به بابات کمک کنیم!

بعد بدون این که منتظر جواب نگین بشه بلند شد و رفت از توی وسایلش قلک سفالی رو که مامانش چند وقت پیش براش خریده بود، آورد و به زمین زد و شکست. بعد با همدیگر سکه‌ها رو از میان شکسته‌های قلک جمع کردن و به نگین گفت: بیا، به نظرم خیلی پوله. ببر بده به بابات تا بتونه یه دوچرخه خوشگل برات بخره.

نگین خیلی خوشحال شد و سکه‌ها رو گرفت و اونارو خوب نگاه کرد و گفت: نگار واقعا می‌گی؟ یعنی حالا می‌تونیم دوچرخه بخریم؟!

نگار گفت: آره، پولش خیلی زیاده.

نگین بسرعت رفت و در را هم محکم پشت سرش بست. مامان نگار که توی آشپزخونه مشغول کار بود، با صدای در، خودشو به اتاق رسوند تا ببینه چه خبر شده.

با دیدن قلک شکسته گفت: نگار، اینجا چه اتفاقی افتاده؟

نگار گفت: مامان جون عصبانی نشی‌ها. الان می‌گم. بابای نگین می‌خواد براش یه دوچرخه بخره، ولی پولش کمه. منم قلکمو شکوندم و پولامو دادم به نگین بده به باباش تا دوچرخه بخره. کار بدی کردم؟

مامان با تعجب نگاهی به نگار انداخت و خندید، دخترشو بغل کرد و بوسید و گفت: نه عزیزم، خیلی هم کار خوبی کردی.

رضا بداقی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها