کد خبر: ۳۲۶۰۹۷

شاهین گفت: بله... با کمک مامانم این همه پول را جمع کرده‌ام...

علی گفت: خوب برای چی جمع می‌کنی؟ برای این‌که آخرسر خرجش کنی دیگه...

شاهین گفت: بله... اما مامانم گفته به موقع باید خرج کنم...

علی گفت: برو بابا... بچه‌ننه... بیا برداریم بریم خرجش کنیم...
یک عالمه خوراکی بخریم بیایم...

شاهین فکری کرد و گفت: نه...

اما دهانش هم برای خوراکی‌های خوشمزه آب افتاده بود. این پا و آن پا کرد تا بالاخره قبول کرد و قلک را برداشت و یواشکی زیر پیراهنش پنهان کرد و به سمت خیابان راه افتادند. به گوشه امنی که رسیدند قلک را شکستند و علی تمام پول‌های شاهین را برداشت و با هم به سمت مغازه راه افتادند. اول از همه رفتند به یک مغازه ساندویچ‌فروشی که سوسیس‌های تنوری خوشمزه‌ای داشت و دو تا ساندویچ بزرگ پنیری سفارش دادند با دو لیوان نوشابه بزرگ و مشغول خوردن شدند. یک ساعتی طول کشید تا ساندویچ‌هایشان تمام شد و با شکم‌های بزرگ و برآمده از مغازه بیرون آمدند.

علی گفت: بیا کمی راه بریم تا غذاهایمان هضم شود و برای فصل بعدی آماده شویم.

شاهین گفت: باشه...

یک پارک کوچکی نزدیکی آنجا بود که مردی دستفروش جلوی در پارک آدامس بادکنکی می‌فروخت. علی از آنجا دو تا آدامس قلقلی رنگی خرید و یکی یک دانه در دهان‌هایشان انداختند و راه می‌رفتند و بازی می‌کردند.

بعد از مدتی علی گفت: خوب حالا بریم مغازه آقا طاهر... آنجا بستنی‌های بزرگ و خوشمزه‌ای داره، و به سمت بستنی‌فروشی راه افتادند و دو تا بستنی قیفی بزرگ با مخلفات رویش که شامل انواع آجیل و موز و آناناس و نارگیل می‌شد، گرفتند و مشغول خوردن شدند.

علی که در یک چشم به هم زدن بستنی‌اش را خورد و شاهین گاز آخر را با بی‌میلی می‌زد ولی علی دستبردار نبود.

شاهین در دلش می‌گفت: به نظرم تا ته پول را خرج نکنه دستبردار نیست...

درست حدس زده بود. بعد از آن‌که رسیدند به مغازه لواشک و آلوچه جنگلی فروشی، علی گفت: شاهین می‌خوای اینها رو هم امتحان کنی...

شاهین که همیشه حرف مادر در گوشش بود که گفته بود این چیز‌ها کثیف است، گفت: نه... نه...

علی گفت: چطور می‌تونی بگی نه... از دستت می‌ره.

شاهین آب از دهانش راه افتاده بود و در آخر گفت: باشه... اما خیلی کم می‌خوام .

و علی تمام پول باقیمانده را انواع خوراکی‌های ترش و خوشمزه خرید و به سمت خانه راه افتادند. در راه تمام آنها را هم خوردند. به خانه که رسیدند شاهین به سختی از پله‌ها بالا می‌رفت چون آنقدر سنگین شده بود که نمی‌توانست تکان بخورد. به خانه که رسیدند مادر گفت: بچه‌ها کجا بودید؟... چرا اینقدر دیر ؟...

علی گفت: داشتیم بازی می‌کردیم، اما شاهین جوابی نداد و به سمت اتاق رفتند.

شاهین بعد از چند ساعت حالش دگرگون شد و خلاصه تمام چیزهایی را که خورده بود پس داد و در گوشه‌ای نشست.

مادر شاهین که از همان اول متوجه نبودن قلک شده بود به شاهین گفت: خوب... پسرم... این کار درست بود؟

شاهین گفت: نه.. به خدا مامان... علی مجبورم کرد...

مادر گفت: پسرم اول از همه تو هرکاری بخواهی انجام دهی باید از من اجازه بگیری و بی‌اجازه نباید پول خرج کنی. تازه این قلک حاصل چند ماه زحمت تو بوده که با چه سختی پول‌هایت را جمع کرده بودی. یادت باشه که پول ارزش داره و جمع‌کردن پول هم ارزش داره و بیخودی نباید خرج کرد. دوم این‌که من دوست ندارم تو بیرون از خانه غذا یا هر چیز دیگری بخوری، چون معلوم نیست چه کسی و چطوری آن را تهیه می‌کند. سوم اینکه تو فقط خودت اجازه داری درباره پولت و عملت تصمیم بگیری. چرا اختیارت را به کس دیگری می‌دهی؟

شاهین به حرف‌های مادرش فکر کرد و متوجه شد که عجب اشتباهی کرده است و از مادر عذرخواهی کرد.مادر گفت: این که پول کمی بود... ولی یادت باشه که وقتی بزرگ شدی و پول‌های زیادی به دست آوردی قدر پولت را بدانی.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها