در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
کسی که نمیدانیم کیست ولی یک جورهایی شبیه به رضا فلاحتی است برایمان ایمیل زده و هی گفته نکن، کافه این کارها را نکن. حالا اگر شما فهمیدید ما چه کاری نباید انجام دهیم به ما هم بگویید که بفهمیم: « نکن! این کارهارو به خاطر خودت میگم. برای مو که فرقی نداره اما برای تو! چرا خیلی فرق داره. الان داغی متوجه نیستی. چهار روز دیگه میفهمی که چه خبره. سردبیر محترم میاد بهت میگه باید کمکم کرکره کافه را بکشی پایین و صفحه را دربست بدی به شتر جان. آخه تو دل همچین کاری داری که از این کارا میکنی؟ آخه اگر دل تعطیل کردن کافه رو نداری اگه دل دیدن شتر رو توی کل صفحه نداری از این کارا نکن. پشیمون میشی. باز میگه من چیکار کردم (خب آخه چیکار کردم؟) دیگه میخواستی چیکار کنی؟ تو داری با کارهات دل یک مشتری کافه رو میشکنی...» (خلاصه اگر شما چیزی از حرفهای این استاد فهمیدید ما هم فهمیدیم.)
مرضیه. ف این حسی را که تو نسبت به دانشگاه داری ما هم از همان ترم اول داشتیم. کلی برای خودمان ذوق و شوق داشتیم که وارد دانشگاه شویم ولی وقتی شدیم دیدیم ای بابا همه آن چیزهایی را که خودمان بلد بودیم را هم داریم از یاد میبریم. زیاد هم به حرف و حدیثهای دور و بریها اعتنا نکن. سرت به کتابها و زندگی خودت باشد. این کتابهایی که تو گفتی من نخواندم. یعنی خیلی توی نخ اینجور کتابها نیستم اما اگر خوب است و تو میگویی
فوقالعادهاند میرویم میخوانیم. البته فقط اولی را! چه خوب که عید برای سفر داری میروی کربلا. من همیشه دلم میخواست عراق را ببینم، هم به خاطر نجف و کربلا و هم به خاطر دیدن آثار آن تمدن بی نظیر بین النهرین. البته اگر صدام و بعد آمریکاییها چیزی ازش باقی گذاشته باشند. حالا میخواهی بروی کربلا مواظب باش. کلا عراق دست به ترکیدنش خوب است. امیدوارم خوش بگذرد.
فائزه خانم یعنی معدلت شده
79/18 و مامانت معتقد است خراب کردهای؟ یعنی باید چند میشد؟ من اگر معدلم 14 میشد مادرم کل فامیل را مهمانی میداد. تولدت هم مبارک. چه جالب که درست روز حمایت از حقوق مصرفکنندگان به دنیا آمدهای! بله... کلی دلم سوخت که رفتی کوه برف بازی. جا دارد که از فرط حسادت تکهتکه شویم. حالا واسه چی اعصابت خرد بود؟صونا هم یک ایمیلی داده که کلی جگرمان را سوزاند: « بله منم خوبم.. اصلا چرا بدباشم؟ مگه میشه تو این شرایط بد بود؟ کارنامهام رو نگرفتم؟ که گرفتم. نمرههام درخشان نبود؟ که بود! معلمهامون کلاسهای فوق برامون نمیگذارند؟ که میگذارند. هر روز 40 ساعت سرمون غر نمیزنند که میزنند. صبحها کله سحر بیدار نمیشیم که میشیم. تا کله سحر بیدار نمیمونیم که میمونیم. کنکور نداریم که داریم. استرس و اضطراب نداریم که داریم. در معرض آنفلوآنزایآ قرار نداریم که داریم... ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت. هر روز احساس میکنیم داریم پیرتر میشیم. چرا؟ چون که بهترین سالهای عمرمونرو که میتونیم همون طور باشیم که هستیم و از زندگی مون لذت ببریم... خودمون رو زندونی آینده کردیم. همین کنکور، فشارش دستکم چهار، پنج سال آدم رو پیر میکنه. هر چی میکشیم از این کنکوره... بله جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی... بالاخره پیری شتری است که بیکاره و گاه و بیگاه میاد و سن و سال هم نمیشناسد. یه چشمک میزنه میره... » (خب مشتریان عزیز اگر کاری ندارید ما برویم خودمان را از این بالا پرت کنیم پایین، دیگر تحملش را نداریم...) راستی تولدت هم مبارک!
خب دخترخاله نورا خانم، بدان و آگاه باش که این نورا خانم کافه کاغذی همان دخترخاله شما است. حالا شما چرا از ما خوشت نمیآمد؟ مگر ما چه هیزم تری فروخته ایم؟ حالا کی گفته این ایادی این قدر بامزه است؟ به قول مادربزرگ محترم مان به حق چیزهای ندیده و نشنیده. این شعر را هم نورا گفته: «یکی روز از روزهای خوب خدا/ کمی شد هوا ز سرما و باران جدا/شدم رهسپار بر سرای خالهام/ بجویم یکی احوال ز دخترخالهام/که دختر خالهام را نام، همتا بود/ در هوش و ذکاوت یکی و یکتا بود/ کمی خنده رو باشد و بسی مهربان/ نیابی مثالی چو او در جهان/خلاصه پس از دیدن و احوالپرسی/ بکردیم با یکدگر دوتا روبوسی/ نشستیم با هم به پای درد دل/ بچیدیم غمهایمان یکایک ز دل/به ناگه یکی چشمم افتاد بر نسل سه / بگفتم که: همتا، تو خوانی نسل سه؟/ بگفتا: که آری، چه عالی بُود/ ز پرت و پلا و چرند خالی بود/ که هر مطلبش زان یکی برتر است/ ایادی نگو، کز همه سرتر است/ بگفتم: که احسنت بر تو جانم، آفرین/ چه داریم تفاهم بر سر این آخرین/ ولیکن یکی صفحه کز آن بهتر است/ بنامند کافه کاغذ که چون مهتر است/ بدارد شفیقی نه مست و ملنگ/ که وی را بنامند شتر گاو پلنگ/ بگفتا: من هرگز نخواندم آن صفحه/ که دارم تنفر بسی زان صفحه/ ندارد کلامات آن سَرّ و ته/ چو بینم پیاپی بگویم اَهّ و اَه/ نشاندم خشم خود را به آرامش/ چو ریزند آبی سرد بر آتشی/ رُخم گشت رنگی و سرخ وکبود/ بگفتم: بجز کافه دیواری کوته نبود؟/ نخواندیش و ندانی تو چنین است/ میان نسل سه آن بهترین است/ در این هنگام خاله گشت وارد/ بگفتا: که مرا گیرید شاهد/ منم دارم به این کافه علاقه/ بخوانم هر سه شنبه با علاقه/ پس از چندی خبر آمد ز همتا / که: دختر خاله جانم بس شگفتا! /عجب چیزی بُود این کافه کاغذ/ بخوانم من ز این پس کافه کاغذ/ ولی هستم هنوز بر این عقیده/ ایادی بهتر است،این ورپریده».
خب ما رفتیم دنبال کار و زندگیمان. خیلی سر به سر آب و هوا نگذارید که به گمانم هیچ اعصاب مصاب ندارند. تا هفته بعد عزت همگی زیاد.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد