کد خبر: ۳۱۶۴۳۹

مجید خیلی دلش می‌خواست چند تا از اون آلبالوها رو بچینه و بخوره. آخه هر وقت به اونا نگاه می‌کرد، دهنش آب می‌افتاد! اما نمی‌شد،‌واسه این‌که صاحب اون خونه با هیچ کدوم از اهالی رفت و ‌آمدی نداشت و به نظر بروبچه‌های محل خیلی بداخلاق بود و اونا ازش می‌ترسیدن و حتی جرات نداشتن از جلوی خونه‌اش رد بشن چه برسه به این‌که برن و آلبالو بچینن.

اما فکر اون کوچولو‌های آبدار خوشمزه یه لحظه‌ام از سرمجید بیرون نمی‌رفت واسه همین موضوع رو به بهترین دوستش محمد گفت که بیاد با همدیگه چند تا آلبالو بچینن و بخورن اما جواب محمد این بود:

«تو داری شوخی می‌کنی، نه؛ می‌دونی اگه دستش به ما برسه چی می‌شه؟ اصلا حرفشون نزن» اما مجید اینقدر اصرار کرد تا محمد راضی شد و قرار گذاشتن یواشکی برن و فقط چند تا آلبالو بچینن.

یه روزی که کوچه خلوت بود هر دو رفتن و کنار دیوار همسایه وایستادن، درست زیر شاخه‌های آلبالو، محمد دست مجید رو کشید و گفت: مجید جون بیا بریم من از خونمون چند تا آلبالو بهت می‌دم، فقط این کار رو نکنیم آخه اگه یه موقع سر برسه چی؟

‌ نکنه ترسیدی

نه نترسیدم اما...

‌دیگه اما نداره، زود باش

مجید سعی کرد به محمد کمک کنه تا بره بالا اما پاش لیز خورد و افتادن زمین.

محمد گفت: چیکار می‌کنی باباجون، اگه نمی‌تونی ....

نه ، نه صبر کن الان می‌برمت بالا

مجید دوباره سعی کرد محمد را بالا ببره، اما نشد. محمد بهش گفت که یه کمی بیشتر تلاش کنه و بازم مجید سعی کرد.

توی همین اوضاع که داشتن با هم سر و کله می‌زدن یه دفعه در خونه همسایه باز شد. حمید آقا بود.

مجید با دیدن مرد همسایه محمدرو بین زمین و آسمون ول کرد و پا به فرار گذاشت. محمد هم افتاد روی زمین و فریاد زد، هی، معلوم هست چیکار می‌کنی، داغون شدم.

مجید که از ترس زبونش بند اومده بود خواست که با اشاره سر به محمد هم خبر بده اما او متوجه نمی‌شد و گفت: «چرا اینقدر شکلک در میاری، چته؟»

مجید این بار با دستش اشاره کرد و محمد سرش رو چرخوند و با دیدن مرد همسایه همونجا خشکش زد. حمیدآقا جلو اومد و با مهربانی گفت: دستتو بده به من پسر جون، خوردن آلبالو راه داره، این کار که شما کردین هم زشته و هم خطرناک.

بعدش رفت یه ظرف پرآلبالو برای مجید و محمد آورد.اون دو تا هم فقط همدیگه رو نگاه کردن، اونم با دهن باز!

رضا بداقی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها