کد خبر: ۳۱۶۴۳۳

هوم... صحنه جالبی بود. ایده بدی برای نوشتن یک داستانک نبود: پیرمردی قبل از آن‌که فرزندانش از او بخواهند، خودش سراغ خانه سالمندان می‌رود. سریع رفتم و یک کاغذ و مداد برداشتم و شروع کردم به نوشتن. حسابی وارد حس و حال داستان پیرمردی شده بودم که بچه‌ها و نوه‌هایش دوستش داشتند اما پس از مرگ همسرش طاقت نیاورده و خودش به خانه سالمندان رفته بود.

سرم را بالا گرفتم و از پنجره به پیرمرد نگاه کردم. به نظرم آمد مدام به شکل مشکوکی این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کند! ذهنم بلافاصله نظریه جدیدی تولید کرد. نکند... دزدی، قاتلی چیزی بود؟! به فکر فرو رفتم. این هم ایده بامزه‌ای بود. پیرمردی که به خانه سالمندان می‌رود و همه را گروگان می‌گیرد و تهدید می‌کند که بچه‌ها بیایند پدر و مادرشان را ببرند...! بله! خودش بود! آن دو،سه پاراگرافی را که نوشته بودم خط زدم و دوباره شروع به نوشتن کردم. نوشتم و نوشتم و بار دیگر به پنجره و پیرمرد نگریستم. ربع ساعتی می‌شد که همان‌طور در حال قدم زدن بود. مداد و کاغذ را به طرفی انداختم و دستم را زیر چانه‌ام زدم: با کسی قرار داشت؟ باید قبل از این‌که از کنجکاوی می‌مردم، می‌رفتم و از خودش می‌پرسیدم. هنوز قدم برنداشته بودم که دیدم پیرمرد بالاخره ایستاد. بی‌اختیار پنجره را باز کردم و به بیرون خم شدم. حس کردم قرار است اتفاقی بیفتد. پیرمرد چندین بار دور و برش را نگاه کرد و من یکدفعه متوجه شدم که دیگر کسی هم در خیابان نیست. تا اطرافش را خالی دید جلو رفت و انگشتش را روی زنگ خانه سالمندان گذاشت. شاید 20 ثانیه تمام، انگشتش روی زنگ بود و سرانجام در حالی که می‌خندید قامت راست کرد و شروع کرد به دویدن و پشت یکی از ماشینهای کنار پیاده‌رو مخفی شد.من در آن لحظه، دیگر درست نفهمیدم که پرستار خانه سالمندان زمانی که بیرون آمد و شروع کرد به داد و بیداد، چه گفت یا پیرمرد کجا غیبش زد. فقط با ناباوری ایستاده بودم و به داستانکم فکر می‌کردم: «داستان پیرمرد». یعنی این پیرمرد، همان قهرمان داستان من بود؟!

مسافر دنیای خواب

اینم داستانک مسافری که خواب نداره هیچ ... تو این صفحه پارتی هم نداره (دیدی کجاهاش با چه تغییراتی بهتر شده ؟)

مشق شب

سایه‌ها رنگ تنهایی به خود گرفتند و آسمان تنهاتر از همه شبها شد. ستاره‌ها خاموش شدند و ماه در پس ابرها خفته ماند. خورشید از یاد برد طلوع کند و پروانه به شمع قناعت کرد. گل سرخ به قطره شبنم دل خوش کرد و من به نوشتن در تاریکی.

رها از سواد کوه

دریای قطره‌ها

...می‌خوای فردا روز دیگه‌ای باشه... تو یه آدم دیگه‌ای بشی و دیگران به چشم بهتری تو رو نیگا کنن؟ سعی کن هر فردا، از فردای گذشته‌ات لااقل کمی بهتر شده باشی. با این حساب وقتی این کمی بهتر شدنها رو در تعداد بیشمار فرداها ضرب کنیم حاصل ضرب، انسانی شده که کاملا با گذشته‌ش متفاوته.بیژن غفاری ساروی از ساری

فریاد

می‌خوام شروع کنم به حرف زدن و نوشتن و گلایه کردن. می‌خوام از این دنیا با همه بی‌مرامی‌هاش گلایه کنم. می‌خوام دلمو آتیش بزنم و خاکسترشو دور بریزم. دلم داره آتیش می‌گیره، گرماش داره خفه‌م می‌کنه. سخته که داد بزنم. آخه می‌ترسم، می‌ترسم به خاطر فریادم سرزنش بشم. می‌ترسم دلیل داد زدنم رو ازم بپرسن و نتونم توضیحی بدم. می‌ترسم نتونم بهشون بگم که من به خاطر شما دارم می‌سوزم. به خاطر شماست که دلم داره آتیش می‌گیره.

لنگه کفش بیابانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها