واقعا پشیمان نیستم

«آلبرت مرد بدی نبود. خصوصیاتی که سبب شود از او به عنوان مرد بدی یاد شود که اذیت و آزاری برای اطرافیانش داشته باشد را نداشت، اما با این حال برای من که همسرش بودم ضعف‌های زیادی داشت که چشم‌ پوشی از آنها کار راحتی به نظر نمی‌رسید. گرچه آنچه که وجهه بیرونی زندگی مشترک ما نشان می‌داد آن بود که زوجی هستیم که احترام زیادی برای هم قائلیم و نسبتا خوشبخت زندگی می‌کنیم، اما واقعیت چیز دیگری بود که فقط هر دوی ما از آن خبر داشتیم. زندگی زیر یک سقف برای ما هیچ‌وقت به آسانی نمی‌گذشت و در طول هشت سال ازدواجمان احساس خوشبختی و راحتی نکردم. او هم نظری مثل من داشت اما انگار راه چاره‌ای برای آن نمی‌دیدیم. انگار نمی‌‌توانستیم بدرستی در مورد زندگی‌مان تصمیم بگیریم.»
کد خبر: ۳۱۵۶۲۲

ماموران پلیس نیوجرسی آمریکا پس از کشف جسد آقای «آلبرت ردجس» 32 ساله اولین مظنون را همسر 30 ساله او «نیکول ردجس» شناسایی کردند. با این که هنگام حضور ماموران در محل حادثه که منزل کوچک این زوج بود اثری از خانم نیکول وجود نداشت، اما از آنجایی که شخص تماس گیرنده با پلیس خود را همسر مقتول معرفی کرده بود جای شکی وجود نداشت که او در مرگ بی‌رحمانه شوهرش دست داشته و بالاخره یک ماه بعد دستگیر شد. پزشکی قانونی پس از بررسی جسد آقای ردجس مرگ او را به علت خوردن تعداد زیاد قرص‌های آرامبخش اعلام کرد که احتمالا در نوشیدنی به این مرد خورانده شده بوده است.

«ما زندگی خوبی نداشتیم گرچه اوایل سعی می‌کردیم تا هر طور شده همه چیز را به شکل بهتری مدیریت کنیم اما بی‌فایده بود. حقیقت این بود که شوهرم هرگز از کار کردن لذت نمی‌برد و این بزرگ‌ترین مساله برای زندگی مشترک ما بود. نمی‌دانستم چه طور باید او را به پول در آوردن و فعالیت کردن تشویق کنم. این مشکل بزرگ مساله‌‌ای نبود که حتی بخواهم در مورد آن با کسی بحث کنم یا حتی کمکی بگیرم. موضوع کار نکردن شوهرم به خودش ارتباط داشت و به نوع زندگی‌اش در مجردی و جوانی که همیشه از سوی پدرش از لحاظ مالی کاملا تامین می‌شد. این مساله سبب شده بود که علاقه‌ای به کار کردن نشان ندهد و روز به روز بیشتر مرا نسبت به همه‌چیز مایوس کند.

«خانم و آقای ردجس پس از یک سال نامزدی با هم ازدواج کردند. آشنایی آنها توسط خانواده‌ها صورت گرفته بود و از نظر والدین‌شان آنها می‌توانستند زوج خوب و خوشبختی را تشکیل دهند. تنها چیزی که نیکول هرگز در مورد آن فکر نکرده بود احساس تنبلی و سستی شوهرش در کار کردن و پول درآوردن بود که تنها بعد از ازدواجشان و زندگی زیر یک سقف بروز کرد تا آن زمان به نظر می‌رسید همه چیز برای این دو جوان بروفق مراد باشد و کوچک‌ترین مساله‌‌ای سبب ناراحتی‌شان نشود.

«وقتی با هم ازدواج کردیم به من قول داد که هرگز آزارم ندهد و زندگی خوبی را برایم فراهم کند. در مورد فراهم کردن یک زندگی راحت دروغ نگفته بود. اوایل ازدواجمان بسیار خوب بود. پول زیادی برای خرج کردن داشتیم که می‌دانستم از پدرش به او می‌رسد و اصلا هم سوال نمی‌کردم که چرا تمام وقتش را در کلوپ‌های بازی گلف یا تنیس و دیگر تفریحات می‌گذراند. به نظرم تا زمانی که از لحاظ مالی تامین بودیم دلیلی برای سختگیری‌های من وجود نداشت اما یک اتفاق زودهنگام در زندگی‌مان همه چیز را تغییر داد. پدر آلبرت ورشکست شد.» به گفته خانم نیکول 30 ساله که پس از دستگیری به قتل شوهر 32 ساله‌اش آلبرت ردجس اعتراف کرده است مشکلات زودهنگام آنها پس از مرگ پدر شوهرش آغاز شد.

با مرگ این مرد که یک تاجر موفق بود همه چیز ناگهان تغییر کرد. وجود انواع و اقسام بدهی‌هایی که او به دفاتر و شرکت‌های مختلف داشت سبب شد که در طی چند روز تمام دارایی‌های او از دست برود و برای تنها پسرش آلبرت چیزی باقی نماند. برای این زوج که تصور می‌کردند تا پایان عمرشان در رفاه خواهند بود این ضربه بزرگی بود که تحمل آن بسیار سخت و غیرقابل تحمل بود. بخصوص که آلبرت هیچ علاقه و تمایلی به کار کردن نداشت و حتی نمی‌دانست در محیط‌های کاری چه رفتاری را باید از خودش نشان بدهد.

«پس از مرگ پدرشوهرم زندگی‌مان بشدت لرزید. باید کار می‌کردیم تا هزینه خانه و زندگی که داشتیم را فراهم کنیم. من چون حسابداری بلد بودم توانستم با چند ماه کار کردن به صورت داوطلبانه در یک شرکت بالاخره استخدام شوم و کم‌کم به پول درآوردن برسم اما برای آلبرت قضیه بسیار متفاوت بود. او حاضر نبود که به خودش سختی بدهد و می‌خواست هر طور شده همان شکل زندگی سابق و در رفاهش را ادامه بدهد که امکانپذیر نبود. کم‌کم روزهای سخت‌تر از راه رسید. ناچار بودیم قناعت کنیم. هرچه را که پس‌انداز داشتیم استفاده کرده بودیم. آلبرت بلد نبود چطور با این شرایط کنار بیاید و همه سنگینی مشکلات مالی روی دوش‌ من بود. تا چند ماه بعد از شروع فشارهای مادی او هنوز در جلسات بازی گلف که بسیار پرهزینه بود شرکت می‌کرد و حاضر نبود قبول کند دیگر در شرایط مالی‌ای نیست که بتواند هزینه این‌گونه ولخرجی‌ها را تقبل کند. مشکلاتمان روز به روز بیشتر می‌شد و بالاخره مجبور شد سر کار برود.»

به گفته نیکول شوهرش در طول 8 سال زندگی مشترکشان ده‌ها شغل تعویض کرد و هرگز نتوانست در محلی ثابت مشغول کار شود. نوع رفتارش با کارفرماها به شکلی بود که حاضر نبودند قبولش کنند و خیلی زود عذرش را می‌خواستند. چند سال بعد از ورشکستگی، آلبرت بناچار خانه چند هزار دلاری‌اش را فروخت و به جای کوچک‌تری نقل مکان کرد تا بتواند به زندگی راحتش ادامه بدهد اما این کار هم تنها چند ماه توانست مشکلات مالی‌اش را سرپوش بگذارد. او باید با واقعیت کنار می‌آمد و نوع زندگی شاهانه‌ای را که در گذشته تجربه کرده بود کنار می‌گذاشت.

«تعویض خانه، شوک بزرگی برایش بود. برای من زندگی در یک آپارتمان کوچک آنقدر مهم نبود که آلبرت را آزار می‌داد. شرایط، فشار زیادی رویمان می‌آورد که باید با آن می‌ساختیم. اگر چه من در همان محلی که استخدام شده بودم کار می‌کردم و روبه پیشرفت بودم اما مشکلات داخلی زندگی امانم را بریده بود. ماه‌ها به خاطر عقب افتادن قبض‌هایمان دچار عذاب بودیم و کاری هم از دست من برنمی‌آمد. آلبرت مردی نبودکه اهل کار و پول در ‌آوردن باشد و بالاخره این اعتراف را 4 سال پس از گذشت زندگی مشترکمان به زبان آورد.»

آلبرت که خودش می‌دانست از لحاظ شخصیتی طوری بزرگ شده که نمی‌تواند زیر بار دستورات کارفرماهایش برود و حتی به کسی جواب پس بدهد به نیکول گفت که فکر کار کردن و پول درآوردن شوهرش را از سرش بیرون کند. نیکول چاره‌ای به جز ادامه زندگی نداشت. آلبرت معتقد بود با پول کمی که در بانک داشت و از سودش استفاده می‌کرد نقشش را در فراهم کردن مادیات زندگی بازی کرده و لزومی ندارد که سختی بیشتری به خودش بدهد.

نیکول می‌دانست که شوهرش هرگز نمی‌تواند در کارهایش موفق باشد. د‌ه‌ها محل کار و موقعیتی که برای آلبرت به وجود آمده و ‌او همه آنها را خراب کرده بود نشان می‌داد که به گفته خودش نباید انتظار زیادی از او داشت.

«چند سال اول به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم تحمل می‌کردم. سخت‌کار می‌کردم و سعی می‌کردم هر طور شده زندگی‌مان را بچرخانم اما کم‌کم احساس می‌کردم دیگر مغزم توان این همه سختی و مشکلات روزمره را ندارد. آلبرت حاضر نبود کوچک‌ترین کمکی در گذران زندگی‌مان بکند و حتی به خودش زحمت نمی‌داد که برای وضعی که دچارش بودیم کاری بکند.

وقتی در یک سال اخیر فهمیدم که از فشارهای زیاد زندگی معتاد به الکل شده دیگر طاقتم را از دست داده بودم. نمی‌توانستم تحملش کنم. این اعتیاد همه چیز را به آتش کشیده بود و کوچک‌ترین عشقی را که به او داشتم از بین برده بود. وقتی نقشه قتلش را کشیدم به کاری که می‌کردم آگاه بودم. می‌خواستم به خاطر سال‌های ‌زندگیم که به پایش تباه شده بود جواب پس بدهد و اکنون هم پشیمان نیستم.»

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها