بچه بازیگوش

کد خبر: ۳۱۱۷۰۲

مادر طبق معمول شب‌های زمستان آماده بود تا وارد یکی از مجتمع‌های آپارتمانی شود. برای همین بچه‌هایش را جمع کرد و نزدیک در پارکینگ، زیر ماشینی، منتظر ماند.

خوشبختانه بعد از چند لحظه ماشینی از راه رسید و در، آرام آرام باز شد. او هم از فرصت استفاده کرد. بدون جلب توجه با بچه‌هایش وارد شد و در جای گرمی پناه گرفت. اما هنوز لحظه‌ای نگذشته بود، که متوجه شد. یکی از بچه‌هایش نیست! با نگرانی اطراف را گشت ولی خبری نبود. دلش شور می‌زد و بسیار ناراحت بود که ناگهان، فکری به ذهنش رسید. برای همین با عجله پشت در رفت و با کمال تاسف متوجه شد حدسش درست است!

بچه‌ کوچکش به خاطر بازیگوشی پشت در جامانده بود.

سعی داشت خونسردی‌اش را حفظ کند. برای همین به او گفت: نگران نباش پسرم بزودی ماشین دیگری در را باز می‌کند. فقط آرام باش و در جای خودت بمان! اما فرزندش نگران بود و گریه می‌کرد. مادر هم جز دیدن و غصه خوردن کاری از دستش بر نمی‌آمد.

خدا می‌داند او در آن لحظه چه احساسی داشت!

سعی کرد باز هم دلداری‌اش دهد ولی این بار صدای اعتراض بعضی از ساکنین مجتمع بلند شد و حتی مردی عصبانی، از روی بالکن شیئی به طرف بچه گربه پرتاب کرد که خوشبختانه به او نخورد ولی چنان ترسید که به سرعت فرار کرد و از آن جا دور شد.

مادر که شاهد این اتفاق بود، مرتب به این طرف و آن طرف می‌رفت، پنجه‌هایش را روی در می‌کشید و فرزندش را صدا می‌کرد که یک دفعه لنگه کفش سرایدار هم به طرف او پرتاب شد و او هم فرار کرد. حالا هیچ کدام از وضع دیگری خبری نداشت!

مادر دلشکسته که تقریبا ناامید شده بود در گوشه‌ای تاریک نشست و چشم به در دوخت تا شاید... که ناگهان صدایی شنید. چشمانش برق زد و با خوشحالی از جایش پرید. ماشینی پشت در بود و در آرام‌آرام باز می‌شد. مثل برق بیرون پرید و دنبال پسرش گشت! تا سرانجام او را در حالی که به شدت از سرما می‌لرزید، در گوشه سطل زباله سرکوچه پیدا کرد.

بچه گربه از دیدن مادر خیلی خوشحال شد ولی پاهایش از سرما سست شده بود و حال راه رفتن نداشت. از طرفی در پارکینگ هم در حال بسته شدن بود و شاید تا مدتی دیگر باز نمی‌شد! برای همین مادر او را به دندان گرفت و با سرعتی باور نکردنی، او را داخل مجتمع برد.

آن شب همه در شوفاژخانه روی تکه مقوایی کنار هم خوابیدند و صبح زود برای یافتن غذا، با اولین ماشین از پارکینگ خارج شدند. بچه گربه بازیگوش هم که با مراقبت‌های مادر حالش خوب شده بود و با خواهر و برادرش بازی می‌کرد، تصمیم گرفت از این به بعد بیشتر حواسش را جمع کند.

سیدرضا تولایی‌زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها