در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
دو سه روزی طول کشید تا کارآگاه توانست ایوبی را ردیابی کند. او یک فروشگاه پوشاک ورزشی داشت و در صنف خودش آدم معتبر و سرشناسی بود، اما شهاب از اینجور آدمها که دستی هم در خلاف داشتند زیاد دیده بود. وقتی ظهوری او را به اتاق بازجویی برد، سرگرد تصمیم گرفت از همان شگرد همیشگیاش استفاده کند. او با لحنی ظفرمندانه در حالی که باد به غبغب انداخته بود و از بالای عینک به مظنون نگاه میکرد گفت: «خب جناب ایوبی، ما همه چیز را میدانیم؛ قاچاق شیشه، قتل، تهدید و... فقط نمیدانم اختلاف شما با جواد سر چقدر بود. اختلاف مالی داشتید دیگه؟ سر مواد بود. تا اینجایش را خودم میدانم، فقط رقم به من بگو.» ایوبی مات و مبهوت به شهاب و ستوان ظهوری نگاه میکرد، نمیدانست چه بگوید. شهاب پیش خودش فکر کرد ماهی را به تور انداخته و همین الان است که ایوبی مقر بیاید، اما پیشبینیاش درست از آب درنیامد. متهم یک دلیل کاملا منطقی برای اثبات بیگناهیاش داشت، او سکته مغزی کرده و یک ماه تمام در بیمارستان بستری بود. هرچند ایوبی توانسته بود خودش را از اتهام قتل جواد مبرا کند، هنوز تیر کارآگاه به سنگ نخورده بود. این مرد میتوانست اسرار باند قاچاق شیشه را برملا و قاتل را به او معرفی کند، اما ایوبی میگفت از مواد مخدر هم خبر ندارد. او خلاف بقیه کسانی که پایشان به آن اتاق باز میشود قاطعانه و با طمانینه حرف میزد: «من و جواد از 8 سال قبل همدیگر را میشناختیم. او تولیدی جوراب داشت و برایم جنس میآورد. چند باری هم با هم سفر خارجی رفتیم. دو سه بار اولش برای تفریح بود، اما کمکم به این فکر افتادیم که جنس وارد کنیم. من زبان بلد نبودم، اما جواد مثل بلبل آلمانی حرف میزد و چم و خم کار را میدانست. کمی هم سرمایه داشت که انداخته بود توی این کار. من از بقیه کارهای او خبر ندارم. اهل خلاف و قاچاق هم نیستم. اگر مدرکی دارید رو کنید وگرنه سرم خیلی شلوغ است و باید بروم.» شهاب از طرز حرف زدن متهم خیلی عصبانی شده اما قانون دست و پایش را بسته بود. برای همین فقط دستی به چانهاش کشید و خسته و عصبی از اتاق بازجویی بیرون آمد. ظهوری دوان دوان خودش را به او رساند و پیشنهاد داد یکبار دیگر با پدر و مادر جواد صحبت کنند. شهاب با وجود این که مطمئن بود از آنها چیزی درنمیآید، قبول کرد و 2 نفری راهی خانه پدر مقتول شدند. قبل از این که به آنجا بروند، سر راه به دفتر خدمات مشترکین که سیمکارت اعتباری را به قاتل فروخته بود سر زدند. فروشنده از سفر برگشته بود. او وقتی ماجرا را از زبان ظهوری شنید، سراغ دفترش رفت و همان جملهای را تکرار کرد که قبلا برادرش به کارآگاه و ستوان گفته بود: «خریدار اسمش نیلوفر خاشعی است.» شهاب یکدفعه از کوره در رفت. دست خودش نبود از اول که کار روی این پرونده را شروع کرده، هیچ سرنخ دندانگیری پیدا نکرده بود. همان طور که با مشت به پیشخوان شیشهای میکوبید، خطاب به پسر جوان گفت: «یعنی یک کارت شناسایی از طرف نگرفتید؟ وقتی انداختمت گوشه زندان میفهمی از این به بعد باید بیشتر حواست را جمع کنی.» فروشنده که انتظار چنین برخورد تندی را نداشت، اول براق شد، اما خیلی زود کوتاه آمد و از ترس این که مبادا تهدید سرگرد جدی باشد کمی به ذهنش فشار آورد و بالاخره گفت: «یادم آمد. آن زن حامله بود.» ظهوری تشکر کرد و دست رئیساش را گرفت و او را به بیرون مغازه برد. پدر و مادر جواد هیچ زن حاملهای را نمیشناختند. برای همین ظهوری پیشنهاد داد از ایوبی در این باره تحقیق کنند. متهم وقتی از بازداشتگاه بیرون آمد آنقدر عصبی و بدعنق بود که نمیشد روی همکاریاش حساب کرد، اما شهاب ترجیح داد باز هم بلوف بزند: «ببین تا خرخره گیر افتادی. با هر کس که صحبت میکنیم تو را متهم میکند. میگویند خلافکار توی دست و بالت زیاد است. چه میدانم، شاید آدمکش اجیر کرده باشی....» هنوز حرفهای سرگرد تمام نشده بود که ایوبی از روی صندلی بلند شد: «من حرفی برای گفتن ندارم. اگر مدرک و شاهد دارید بیاورید. من هم میخواهم وکیل بگیرم.» ظهوری که تا این لحظه فقط نظارهگر اوضاع بود، خودش را دخالت داد و به حمایت از رئیسش گفت: «اینقدر وکیل وکیل نکن. خیال کردی با کی طرف هستی؟ ما یک سرنخ داریم. اگر کمکمان کنی به نفع خودت است، دنبال یک زن باردار میگردیم. خودش را نیلوفر خاشعی معرفی کرده اما میدانیم اسمش جعلی است.» ایوبی فقط یک زن باردار میشناخت و آن نادره بود که البته تا جایی که خبر داشت بچهاش را سقط کرده بود. جواد به نادره قول ازدواج داده بود اما وقتی پای بچه وسط کشیده شده زیر حرفش زده و نادره را وادار کرده بود سقط کند. از همان موقع هم بود که اختلافاتشان شروع شده بود. کارآگاه بعد از تمام شدن پرس و جوها، به ستوان دستور داد با خانه پدربزرگش تماس بگیرد و با نادره صحبت کند. ظهوری ترجیح داد این مکالمه را با موبایل خودش انجام بدهد، برای همین از اتاق بیرون رفت و وقتی برگشت رنگش پریده بود. نادره 2 ساعت قبل از خانه بیرون زده و به دروغ گفته بود او را به اداره آگاهی تهران احضار کردهاند. باز هم 2 مامور سراغ ایوبی رفتند. او این بار واقعا عصبانی شده و شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن، اما چارهای نداشت جز این که به سوالات جواب بدهد. او با حرفهایش ستوان را به نادره بدبین کرد. نادره قبلا گفته بود هیچوقت با ایوبی از نزدیک ملاقات نکرده، اما حالا معلوم شده چند بار همراه جواد به خانه او هم رفته بود. همین نشان میداد نادره موضوعی را پنهان میکند. ایوبی وقتی بیشتر به مغزش فشار آورد، یادش آمد یک بار نادره از او شکمبند خواسته، اما او توضیح داده بود در مغازهاش فقط پوشاک ورزشی پیدا میشود. کارگاه دوباره از آن جهشهای ناگهانی انجام داد و خطاب به ستوان گفت: «عکس نادره را بردار. سریع باید برویم دفتر خدمات مشترکین.» آنها درست لحظهای به آنجا رسیدند که مغازه تعطیل شده بود و داشتند کرکرهها را پایین میکشیدند. جوان فروشنده با دیدن عکس بلافاصله او را شناخت و یادش آمد این زن یک گردنبند قاجاری هم داشت. این همان گردنبندی بود که موقع بازجویی از گردن نادره باز شده و زمین افتاده بود. دیگر تردیدی وجود نداشت که قتل کار خود این زن است و کارآگاه و دستیارش بازی خوردهاند. ظهوری با بیسیم مشخصات نادره را اعلام کرد. قبل از هر کاری او باید ممنوعالخروج میشد. اتفاقا این ترفند جواب داد و یک ساعت بعد، درست وقتی نادره میخواست به مقصد آلمان سوار هواپیما شود، بازداشت شد. نادره وقتی در اداره آگاهی یک بار دیگر با سرگرد شهاب رودررو شد سرش را پایین انداخت و گفت: «دلم طاقت نیاورد. باید میرفتم پیش پسرم. نگرانش بودم. از این قاتلها هر چه بگویی برمیآید.» کارآگاه این بار میدانست نادره داستانسرایی میکند، اما به روی خودش نیاورد و صبر کرد تا فروشنده سیمکارت و ظهوری از راه برسند. همین که پسر جوان وارد اتاق شد، نادره احساس خفقان کرد. انگار چیزی راه گلویش را بسته بود. یک ساعت بعد، زن شروع کرد به گفتن حقیقت. اول درباره اختلافاتش با جواد بر سر سقط جنین و ازدواج حرف زد و توضیح داد از قبل برای کشتن جواد نقشه کشیده بود. بعد اعترافاتش را ادامه داد: «روزی که جواد به خانهام آمد، فکر نمیکردم به پدر و مادرش گفته باشد کجا میرود. برای همین او را کشتم و جسدش را در بیابان انداختم، اما روز بعد فهمیدم همه خبر دارند جواد مهمان من بوده. میدانستم به زودی گیر میافتم. برای همین یک خط اعتباری خریدم و شروع کردم به تهدید کردن خودم، بعد هم به اداره آگاهی آمدم و طوری اعتراف کردم که شما خیال کنید من مجبور به اقرار شدهام و بیگناه هستم. من از قبل ویزا و بلیت گرفته و منتظر بودم وقتش برسد تا بتوانم از کشور خارج شوم. اگر این کار را نمیکردم زود گیر میافتادم، اما اگر سر شما را به قاچاق شیشه گرم میکردم فرصت بیشتری به دست میآوردم.»
این پرونده هم تمام شده بود. کارآگاه آنقدر احساس خستگی میکرد که برای اولین بار در طول خدمتش یک هفته مرخصی گرفت. او تصمیم داشت با همسر و پسرش به کیش برود.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد