سلسله مباحث جام‌جم درباره بازنگری در برنامه علوم انسانی - 5

علوم انسانی ابزار تحقق آرمان‌های انقلا‌ب

معمولا این اعتقاد وجود دارد که علاوه بر عقل و تجربه، ابعاد اعتقادی، فرهنگی و ارزشی نیز در علوم انسانی دخیل هستند بنابراین علوم انسانی غربی بدون بازنگری نمی‌تواند در جامعه اسلامی کاربرد داشته باشد؛ چرا که علاوه بر تفاوت جهان‌بینی اسلامی با جهان‌بینی غرب از نظر اجتماعی نیز تفاوت‌ها چشمگیر است، برای این بازنگری شناخت، نقد و نظریه‌پردازی بسیار مهم است، در بررسی این ابعاد با دکتر عماد افروغ از استادان جامعه‌شناس دانشگاه و نماینده سابق مجلس شورای اسلامی به گفتگو نشستیم.
کد خبر: ۳۰۴۶۲۶

به نظر شما چه تعریفی می‌توان از علوم انسانی ارائه کرد و بر اساس چه ملاکی برخی رشته‌های دانشگاهی را در زیرمجموعه علوم انسانی قرار می‌دهند؟

با توجه به رویکردها و گفتمان‌های مختلفی که در زمینه علوم انسانی مطرح شده، دیگر براحتی نمی‌توان علوم انسانی را تعریف کرد، حتی اگر بخواهیم به گونه‌ای با استمداد از ارسطو بگوییم که دو دسته حکمت، علم و دانش داریم؛ یک دسته دانش و حکمت نظری و دیگری حکمت و دانش عملی، و بگوییم در ذیل حکمت نظری مباحثی مانند الهیات، طبیعیات، ریاضیات و در ذیل حکمت عملی اخلاق (تهذیب نفس)، تدبیر منزل و تدبیر مدون مطرح است، با قسمت حکمت عملی که می‌تواند به گونه‌ای در ذیل علم انسانی قرار بگیرد، اختلافی نداریم، اما امروزه با پارادایم‌هایی روبه‌رو هستیم که حتی ریاضیات، طبیعیات مانند فیزیک و امثال آن را هم یک مقوله تاریخی و انسانی می‌دانند و آن تقسیم‌بندی ارسطو که گفت آنجایی که پای انسان و عمل و رفتار او به میان بیاید، از آن به عنوان حکمت عملی یاد می‌کنیم و الباقی علوم را به عنوان حکمت نظری می‌دانیم دیگر پذیرفتنی نیست، چون در دانش طبیعی هم پای عمل به میان می‌آید، البته نسبت به علوم انسانی شدت و ضعف وجود دارد، بعضی‌ها کاملا نگاه تاریخی به مطلق علوم اعم از علوم طبیعی و انسانی و اجتماعی دارند، عده‌ای بخش علمی آن را هم کمی مورد توجه قرار می‌دهند. مثلا رئالیسم انتقادی که متأخرترین روش‌شناسی است و تلاش می‌کند جامع‌ترین هم باشد، معتقد است علم چه علم طبیعی و چه علم اجتماعی یک عمل اجتماعی است، وقتی که عمل اجتماعی شد، آن وقت مباحث زبان‌شناختی، فرهنگی و تاریخی در آن دخیل می‌شود، حتی یکی از گزاره‌هایشان این است که شرایط فرهنگی، تاریخی و اجتماعی تولید معرفت ولو معرفت علمی روی محتوای معرفت اثر می‌گذارد. بنابراین بواقع نمی‌توان علم انسانی را تعریف کرد، تعریف علم انسانی کار سختی است، منتها تلاشمان این است که به تعریف آن نزدیک شویم و حداقل به خاطر بحث هم شده به فضایی دست بیابیم که بحث را امکان‌پذیرتر کند.

به نظر بنده آنچه که مربوط به انسان هست و تلاش می‌شود که یک مطالعه روشمند از آن به دست داده شود، این روشمند بودن الزاما به معنای پوزیتیویستی یا اثبات‌گرا بودن نیست، آنجایی که پای مطالعه روشمند و نظام یافته درباره انسان به میان می‌آید، از آن به عنوان علم انسانی یاد می‌کنیم، حالا این علم انسانی می‌تواند روان‌شناسی، اقتصاد، جامعه‌شناسی، ادبیات و حتی فلسفه را هم در بر بگیرد و شاخه‌ها و شعبات متعدد و متنوعی داشته باشد که خود این شاخه‌ها و شعبات هم بر حسب تفاوت‌ها و موضوعیت خاصی که بین یکدیگر دارند، می‌توانند دلالت‌هایی هم درباره روش و اهداف مورد مطالعه داشته باشند، یعنی با توجه به تنوع موضوعات می‌کوشیم نسبتی میان سه وجه موضوع، روش و هدف برقرار کنیم و متناسب با هر رشته از علوم انسانی حرفی خاص بزنیم، به عنوان مثال اگر نگوییم جمعیت‌شناسی از جامعه‌شناسی جداست، تفاوت‌هایی با آن دارد، اقتصاد کاملا با روان‌شناسی یا با جامعه‌شناسی یا با ادبیات تفاوت‌هایی دارد، خیلی از این علوم به روش‌های علوم دقیقه نزدیک و خیلی هم دور هستند.

پس با توجه به اهمیت موضوع، بالاخره چه تعریفی می‌توان از علوم انسانی ارائه کرد؟

به هر حال قطع نظر از این پیچیدگی‌هایی که اشاره شد، نکته‌ دیگری را هم باید مدنظر قرار دهیم که شاید در این بحث به ما کمک کند، در تمایز میان پدیده‌های انسانی و اجتماعی و پدیده‌های طبیعی، پدیده‌های طبیعی دارای یک مفهوم‌محوری ساده هستند، اما پدیده‌های انسانی و اجتماعی یک مفهوم‌محوری مضاعف دارند. اصطلاحا به مفهوم‌محوری ساده هرمنوتیک ساده می‌گویند و به مفهوم‌محوری پیچیده و مضاعف، هرمنوتیک مضاعف ‌گفته می‌شود. در پدیده‌های طبیعی با شیء نسبتا خاص و ثابت یا صفت و حالت ویژه روبه‌رو هستیم، پدیده‌های طبیعی مانند خورشید، زمین، ماه و... هیچ وجهی از هرمنوتیک را بر حسب موضوع خاص خودشان حمل نمی‌کنند، اما محقق از وساطت مفهومی برای فهم پدیده‌های طبیعی استفاده می‌کند، اگر زبان نداشتیم، قادر به درک پدیده‌های طبیعی هم نبودیم، بنابراین پدیده‌های طبیعی هم از یک وساطت مفهومی برای شناسانده شدنشان استفاده می‌کنند، این نکته بسیار دقیقی است، به همین دلیل است که خیلی‌ها می‌گویند ما درک مطابق با واقع چه در خصوص پدیده‌های طبیعی یا اجتماعی نداریم، برای این‌که از طریق یک واسط مفهومی به سراغ پدیده‌ها می‌رویم، نمی‌توانیم مدعی شویم که موضوع ذهنی ما کاملا منطبق بر موضوع واقعی است. قائل به این هستیم که یک چیزی خارج از معرفت ما وجود دارد، اما این‌که معرفت ما منطبق با آن شیء بیرونی باشد و کاملا بتوانیم از یک انطباق محض دفاع کنیم، امروزه پذیرفتنی نیست. از این رو در پدیده‌های طبیعی دارای هرمنوتیک ساده، یعنی هرمنوتیک از سوی محقق به سوی موضوع هستیم و در علوم انسانی و اجتماعی با هرمنوتیک مضاعف، یعنی هم از سوی محقق به موضوع و هم از سوی موضوع نسبت به محقق روبه‌رو هستیم؛ یعنی پدیده‌های اجتماعی و انسانی خودشان هم واجد هرمنوتیک هستند(این نکته خیلی دقیقی است.) به عنوان مثال، خورشید دارای هیچ وجهی از هرمنوتیک نیست، فقط درک من از خورشید هرمنوتیک و مفهوم‌محور هست، خورشید مفهومی نیست، اما پدیده‌های انسانی و اجماعی اغلب مفهومی هستند و از یک تولید اجتماعی برخوردارند و حسب این تولید اجتماعی و مفهومی بودنشان دارای هرمنوتیک خاص خودشان هم هستند، پس هرمنوتیک دو سویه شد؛ هم از طرف محقق سوی موضوع اجتماعی و هم از طرف موضوع اجتماعی سوی محقق. ضمن این‌که این بحث‌های تخصصی و پیچیده به این معنا نیست که از وضع مادی بسیاری از پدیده‌های اجتماعی هم غافل شویم، در پدیده‌های اجتماعی مثل پدیده‌های طبیعی هم یک وجه مادی و عینی داریم، این هم در واقع نگاهی است که امروزه به پدیده‌های طبیعی و اجتماعی می‌شود. بنابراین اگر بخواهم پاسخ کوتاهی به این پرسش بدهم، باید بگویم علم انسانی، علمی است که از انسان و نیازهای او و از حوزه‌های مختلف مرتبط با حیات انسانی (فردی، اجتماعی، گروهی) سخن می‌گوید.

به نظر می‌رسد ارائه تعریفی از انسان برای ورود به بحث علوم انسانی و غیر انسانی ضروری است، به عقیده شما تعریف انسان برای تعیین حدود علوم انسانی چقدر ضروری است؟

به هر حال قبل از این‌که پای علوم انسانی و غیرانسانی به میان آید، باید بحث مستوفایی از انسان ارائه کنیم. انسان شامل طبیعت و اجتماع است، اگر تعریف خاصی از انسان داریم، به گونه‌ای پای ماوراء‌الطبیعه و بی‌نهایت، آخرت، حکمت صدرایی و کل‌گرایی توحیدی به میان می‌‌آید، این انسان، علوم انسانی و طبیعی ویژه خودش را می‌طلبد، در چنین نگرشی نیازمند معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ هستیم، یعنی معرفت‌شناسی خاصی که شامل معرفت وحیانی، عقلانی، شهودی، اشراقی، حسی، تجربی و رفتاری است. متاسفانه امروزه این رابطه را در علوم و دنیای غرب نداریم، دنیای غرب این ارتباط ارگانیگ معرفت‌شناسی را از خودش سلب کرده است، بخصوص با ظهور پوزیتیویسم و از سده 17 به بعد این اوج گرفت و فقط به حس، تجربه و مشاهده اصالت بخشید، اما با نقدها و پارادوکس‌های زیادی روبه‌رو شد و امروزه شاهد این واکنش‌ها به این نگرش‌ها هستیم، اکنون تلاش می‌شود مبانی مغفول متافیزیکال علم و فلسفه تعلیم و تربیت دیده شود و جایی برای توجه به پیش‌فرض‌های عقلی فراهم گردد. اینها را در اختیار داشتیم، منتها متأسفانه به دلیل این‌که هم داشته‌های خود و هم دنیای غرب را خوب و درست فهم نکردیم، غرب را مورد مواجهه یکسویه قرار دادیم، ممکن است در یک ساحتی از سیاست غرب را محکوم کنیم یا در ساحتی از هستی‌شناسی آن را مورد تعرض قرار دهیم، اما در ساحتی سخت داریم به او چنگ می‌زنیم، آن هم به یک غرب خاص، نه غرب به ما هو غرب.

کشورهای درحال توسعه به خاطر توجه به توسعه اهمیت کمتری به علوم انسانی می‌دهند ولی کشوری که بخواهد بدون توجه به مقولا‌ت انسانی به توسعه برسد تجربه موفقی نخواهد داشت

یک غرب خاص متصور، وگرنه غرب یک کلیت در هم تنیده نیست، غرب از گفتمان‌های متعدد و بعضا متعارض تشکیل شده است، حتی اگر شاید بتوان غرب را یک گفتمان نامید، این گفتمان متشکل از اجزای به هم پیوسته نیست، اجزای متعارض دارد. غرب یک گفتمان از آسمان افتاده و تصادفی نیست، غرب برخاسته از گذشته تاریخ بشر، تاریخ خودش و شرق است، این گونه که غرب را یک کلیت درهم تنیده می‌‌پنداریم و با آن مهاجه می‌کنیم، خود یک پدیده غربی و مربوط به یک گفتمان خاص در غرب است، یعنی در واقع این نگاه شرقی نیست، این همان نگاه دیگرسازی است که غرب همیشه خود را برجسته نشان داده و ما داریم همان متاع را به خودشان پس می‌دهیم، یعنی شرق‌شناسی وارونه آنها به غرب‌شناسی جدید تبدیل شده است، یعنی شرق‌شناسی‌ غرب این گونه بود که نشان دهد غرب یک تافته جدا بافته، متمدن و توسعه‌یافته است و شرق متوحش و توسعه نیافته است و اکنون ما این موضوع را بر عکس می‌کنیم، در حالی که هیچ کدام از این دو نگاه یعنی غرب‌شناسی و شرق‌شناسی قابل تأیید نیست، نه تنها اشکالات تاریخی، بلکه اشکالات روش‌شناسی زیادی دارند.

اگر بخواهیم میان علوم طبیعی و انسانی اولویتی قائل شویم، به نظر شما اولویت را باید به کدام داد؟

اگر بخواهیم نسبت‌سنجی میان علوم دقیقه و انسانی به رغم تفاوت‌ها و اشتراک‌هایی که با هم دارند، انجام دهیم، فکر می‌کنم در این نسبت‌سنجی اولویت را باید به علوم انسانی داد، به خاطر این‌که محور علوم انسانی، انسان، جوهره و غایات اوست، اگر به این معنا توجه نشود، که در کشور ما متأسفانه توجه نشده قضیه برعکس می‌شود، یعنی علوم دقیقه بر علوم انسانی فائق می‌آید. علوم دقیقه در بهترین حالتشان ابزار و علم ابزاری هستند، علم غائی نیستند. متأسفانه چون در کشور ما به این دقایق و ظرایف توجه کافی نشده، مباحث متافیزیکال مربوط به علم (طبیعی و انسانی) مغفول واقع شده است، دچار نوعی نقض غرض (یک بام و دو هوا) شدیم و این حالت را در ابعاد مختلف حیات سیاسی، اقتصادی و در برخی مواقع اجتماعی شاهد هستیم. بنابراین این طور نشود که با غفلت از این مباحث ظریف ما عملا شاهد این باشیم که علوم دقیقه که علوم ابزاری هستند، مقامی بالاتر از علوم انسانی که علوم غائی هستند، داشته باشند.

به طور نمونه پیش از این که نیازی به صنعت کشاورزی یا پزشکی داشته باشیم، باید ببینیم این صناعت را برای چه منظور و هدفی می‌خواهیم، چه سازمان و نهادی تعیین می‌کند که این صنعت‌ها برای چه منظوری باید به وجود بیایند، این مباحث در حوزه علوم انسانی قرار دارند، می‌گوییم، چون سلامت مهم است، نیاز به صنعت پزشکی داریم، چون خودکفایی در کشاورزی مهم است، نیاز به صنعت کشاورزی داریم، یعنی در واقع تعیین اولویت‌ها به عهده علوم انسانی است، بخصوص تفاوت قائل شدن میان آن چیزی که جایگاه ابزاری دارد و آن چیزی که جایگاه غائی دارد، حتی وقتی بحث درباره علوم و فنون مختلف می‌شود، این‌که چطور می‌شود و چه کار باید کرد که در جامعه‌ای فی‌المثل علوم کشاورزی، پزشکی، مهندسی و... رشد کند، اینها سوالاتی نیست که پزشک و مهندس بتوانند به آن پاسخ دهند، اینها سوالات علوم انسانی است، یعنی وقتی سوالی درباره علم و فناوری مطرح می‌شود، متخصصان یک علم یا فن خاص نمی‌توانند به آن پاسخ دهند. پس به نظر می‌‌رسد جایگاه علوم انسانی جایگاه بسیار در خور و بالایی است و به مراتب از جایگاه متصور و شناخته شده علوم دقیقه بالاتر است، ضمن این‌که فهمی که اکنون از علوم دقیقه داریم، فهم غلطی است، اتفاقا اگر خوب و دقیق نگاه و بررسی کنیم، فهمی که از علوم دقیقه داریم، مرتبط با فهم انسانی است، یعنی این فهم هم خودش می‌تواند زیر مجموعه یکی از رشته‌های علوم انسانی قرار گیرد. امروزه رشته‌ای به نام فلسفه علم داریم، همین رویکردی که در علوم دقیقه در کشور ما مطرح است، تابع یک نگرش خاصی به فلسفه علم است و فلسفه علم خودش از رشته‌های علوم انسانی است، اگر خوب دقت کنیم، می‌بینیم از زوایای مختلف نسبت به علوم انسانی جفا و غفلت شده است.

برای روشن شدن بحث به نظر ضروری است که تعریفی از علم هم ارائه کنید؟

علم می‌تواند مشمول پارادایم‌های مختلف باشد، یک وقت شما نگاه اثبات‌گرایانه به علوم می‌کنید، زمانی نگاه هرمنوتیک در مطالعه روشمند دارید و زمانی نگاه رئالیسم انتقادی دارید، اینها همه باید مورد نظر قرار گیرد، چون واقعا پیچیدگی کار در همین جاهاست، دیگر نمی‌توان برخورد سرانگشتی با علم و علوم انسانی کرد، مسائل خیلی پیچیده شده است و تقریبا می‌توان گفت بغرنج شده است، به این سادگی نمی‌توان برخورد کلیشه‌ای، ساده، هیجانی یا سیاسی با این مقوله کرد، مقوله بسیار پیچیده است و رشته‌های مختلفی امروز دست‌اندرکار یک علم هستند، مبانی متافیزیک، فلسفه علم، فلسفه تعلیم و تربیت و نحله‌های مختلف شناخت‌شناسی را داریم.

نکته‌ دیگری هم عرض کنم برای این‌که باب بحث باز شود و آن این است که حسب این اثری که شناخت‌شناسی‌های مختلف بر تعریف علم می‌گذارند، دیگر این دوران را پشت سر گذاشتیم که معتقد باشیم علم از مشاهده آغاز می‌شود و کافی است که پیشداوری‌ها، ذهنیت‌ها و ارزش‌های خودمان را کنار بگذاریم و فقط به مشاهده واقعیت بپردازیم، این عقیده دیگر ارزشی ندارد، چون هیچ کس بدون پیش‌فرض، سوال، تئوری و متاتئوری (فرا نظریه) به سراغ واقعیت نمی‌رود. اینجاست که می‌توانیم ردپایی از تاثیر ارزش‌ها و مفروضات در علم انسانی را پی بگیریم، علاوه بر مباحثی که مربوط به شرایط فرهنگی، تاریخی و مفهومی درک علوم انسانی می‌شد.

علوم انسانی با علوم دیگر در مبانی، موضوع و منطق چه تفاوتی دارند، موضوع علم پزشکی جسم انسانی است، اما چرا نمی گوییم این علم جزو علوم انسانی است؟

علوم انسانی و طبیعی تفاوت در موضوع دارند، میان موضوع یا هستی‌شناسی و شناخت‌شناسی و روش‌شناسی ارتباطی وجود دارد. تقریبا از سده 18 از زمانی که اثبات‌گرایی رایج شد، عده‌ای از دانشمندان در علوم اجتماعی هم مدعی شدند هیچ فرقی بین موضوع اجتماعی و طبیعی و منطق طبیعی و اجتماعی نیست، ازجمله جان استوارت میل و آگوست کنت و دیگران. اینها مدعی شدند تفاوت میان علوم طبیعی و اجتماعی در پیچیدگی است، در کیفیت و نوعیت نیست، یعنی موضوع پدیده‌های اجتماعی پیچیده‌تر از موضوعات طبیعی است، اما منطق و روش واحد است، در برابر اینها عده‌ای از دانشمندان گفتند که در این علوم هم تفاوت کیفی و نوعی بین موضوع اجتماعی و طبیعی وجود دارد، هم این‌که روش آنها نباید یکی باشد، چون منطقشان یکی نیست. دسته اول پوزیتیویست‌ها هستند، دسته دوم کسانی هستند که غالبا آنها را در ذیل هرمنوتیک قرار می‌دهند، البته هرمنوتیک دارای دامنه وسیعی است، گروه دیگری هم اخیرا ظهور کردند که معتقدند حسب اشتراک‌ها و تفاوت‌‌های موضوعی میان پدیده‌های طبیعی و اجتماعی باید از روش‌هایی استفاده کنیم که هم تفاوت و هم تشابه دارند، یعنی حالت سومی است، قدر مسلم این است که بین موضوع پدیده‌های انسانی و اجتماعی و پدیده‌های طبیعی تفاوت وجود دارد. حال بعضی‌ها معتقدند کاملا تفاوت وجود دارد، اما به عقیده گروهی دیگر، علی‌رغم تفاوت‌ها، تشابهی هم وجود دارد، مثلا در پدیده‌های طبیعی یک وجه مادی غیر‌هرمنوتیک داریم، مدعیان جریان سوم هم معتقدند در پدیده‌های اجتماعی هم وجه مادی غیر هرمنوتیکی داریم، اما مدعیان گروه اول معتقدند وجه مادی غیرهرمنوتیک در پدیده‌های اجتماعی داریم، اما به اصطلاح مدعیان اخیر می‌گویند علاوه بر وجه هرمنوتیک پدیده‌های اجتماعی وجه مادی غیرهرمنوتیک هم داریم، بنابراین کاملا روشن است که بحث‌ها چگونه است.

گروهی معتقدند موضوع علم پزشکی با موضوع جامعه‌شناسی یکی است، فقط موضوع جامعه‌شناسی پیچیده‌تر است و نمی‌توانیم منطقی را که در علوم طبیعی داریم کاملا در پدیده‌های اجتماعی هم به کار بگیریم، عینیت، عام‌گرایی و قانون‌گرایی که در علوم طبیعی می‌توانیم دنبال کنیم، نمی‌توانیم در علوم اجتماعی پی‌بگیریم، بنابراین در اینجا با قوانین احتمالی و شبه قانون سرو کار داریم، پس گروهی این گونه معتقدند، اما عده دیگر معتقدند موضوع انسانی هیچ نسبتی با موضوع پزشکی از باب توجه به مثال شما ندارد، برای این‌که در علم پزشکی با جسمی سروکار داریم که این جسم، شیء است، در حالی‌که در علوم اجتماعی با پدیده‌هایی سروکار داریم که معنادار و قاعده‌مند هستند، باید این قاعده‌ها را بفهمیم و دلایل، معانی و انگیزه‌ها را شکار کنیم، نمی‌توانیم در واقع به مثابه شیء بیرونی یا موضوع شناسایی با آنها برخورد کنیم، باید یکی از آنها شویم و به همین منظور باید وارد میدان ارتباطات، زبان، معانی، دلایل و قواعد آنها شویم، بنابراین دسته دوم کاملا نگاه متفاوتی دارند. دسته سوم وجه هرمنوتیک را می‌پذیرند، اما معتقدند پدیده‌های اجتماعی به هر حال وجه ساختاری و مادی هم دارند و باید به اینها هم توجه کرد و نباید فقط در حد ایده‌ها و معانی بماند، این معانی دلالت‌های خاص خودشان را هم ایجاد می‌کنند، مثلا در نظام آپارتاید، مساله تبعیض‌نژادی فقط در حد ایده نیست، بلکه این ایده به تحولات ساختاری و مادی هم می‌انجامد. بنابراین بنده فکر می‌کنم دیدگاه سوم، دیدگاه قابل قبول‌تری است و هم به تفاوت‌ها و هم اشتراک‌ها توجه دارد، اگر نگوییم موضوعات اجتماعی و طبیعی کاملا متفاوت هستند، اما تفاوت‌هایی دارند.

آیا علوم انسانی در چارچوب برنامه‌های حوزه‌های علمیه، ما را از علوم انسانی مشابه در دانشگاه‌ها بی‌نیاز می‌کند، مثلا آیا با وجود فقه نیازی به حقوق داریم و آیا با وجود فلسفه اسلامی، به سرمایه‌گذاری در رشته فلسفه در دانشگاه‌ها نیازی داریم؟

خیر، علوم انسانی در چارچوب برنامه‌های حوزه‌های علمیه، ما را از علوم انسانی در دانشگاه‌ها بی‌نیاز نمی‌کند. بخشی از علوم ناشی از تحول شرایط و جامعه‌ است، همان اشتداد وجودی که ملاصدرا مطرح می‌کند. جامعه دچار تغییر و تحول شده است، اما آیا علم متناسب با این تغییر و تحول رشد کرده است؟ آیا حوزه متناسب با نیازهای فقهی جامعه ادای وظیفه کرده است؟ یک حکومت دینی نیاز به فقه جمعی حکومتی دارد، آیا حوزه این فقه حکومتی را در اختیار حکمرانان قرار داد؟ قرار نداده است. یعنی در همان جایی که این توقع از حوزه بود و امام راحل(ره) در منشور روحانیت اشاره می‌کنند و رهبر معظم انقلاب در سفری به قم تاکید فرمودند هنوز حوزه نتوانسته است به آنها پاسخ دهد، حوزه فعلی پاسخگوی این مساله نیست، حوزه توانمندی‌ها و بالقوه‌هایی دارد که می‌تواند با عنایت به این بالقوه‌ها خودش را بسط دهد و مسلط به بحث‌های معرفت‌شناسی شود و در این موارد ذی‌صلاح‌تر از دانشگاه هم هست، چون عقبه تاریخی دارد، اما اکنون نه تنها به این بسط و انبساط توجهی نمی‌شود، بلکه شاهد روند معکوس هستم، یعنی حوزه اسیر دانشگاه شده است. بنابراین نمی‌توانم بگویم نیازی به علوم انسانی در دانشگاه نیست، نیاز هست، منتها این نیاز باید معقول و مستدل باشد و پشتوانه آن حکمت و معرفت لازم وجود داشته باشد، اکنون این معرفت و حکمت وجود ندارد، نه فقط علوم انسانی، بلکه در علوم دیگر نیز وضع به همین منوال است و واقعا رها شده است. فقه در حوزه و حقوق در دانشگاه نسبت متباین ندارند، شکلشان فرق می‌کند، ارتباط جوهری با هم دارند، هر دو از مقولات ربطی و الزام ‌آورند، ولی تنظیم و تدوینشان با هم تفاوت‌هایی دارد، امیدوارم فقه بتواند خود را به روز کند که در تنظیم حقوق مورد لزوم نیاز به استفاده از منابع دیگر نداشته باشیم.

شما به موارد مهمی از اهمیت علوم انسانی اشاره کردید، وضعیت علوم انسانی در کشورهای توسعه‌یافته و در حال توسعه چگونه است؟

کشورهایی که بظاهر و به اصطلاح توسعه‌یافته هستند، در وهله اول علوم انسانی توسعه‌یافته‌ای دارند، بسیاری از کتاب‌هایی که اکنون در شاخه‌های مختلف علوم انسانی ترجمه می‌شود، از این کشورهاست، به هر حال نمی‌توانیم این موارد را نادیده بگیریم و فی‌نفسه پرداختن به علوم انسانی و تعداد کتاب‌های منتشره در این باره یک شاخص توسعه‌یافتگی است. این نشان می‌دهد که انسان، تفکر، آزاداندیشی، نوآوری، بداعت و خلاقیت بها دارد، نمی‌خواهم درباره نسبت بین بداعت انسانی و تحولات سخت‌افزارانه توسعه‌ در شاخه‌های مختلف صحبت کنم، این بحث مجالی دیگر می‌طلبد، اما اگر متوجه این معنا نشویم و فقط وجه سخت‌افزاری را مورد توجه قرار دهیم و به زیربنای تحولات و دلالت‌های انسانی و رشد و پیشرفت علوم انسانی حداقل موازی با این تحولات علمی، فناوری و توسعه‌ای توجه نداشته باشیم، واقعا دچار نقض غرض و مسیر انحرافی می‌شویم که اگر بخواهیم این حرف‌ها را بومی کنیم، در وهله اول تیشه به ریشه انقلاب و وجوه نرم‌افزاری جامعه و فرهنگ خودمان می‌زنیم، دچار خلط هدف و وسیله می‌شویم، یعنی ارزش‌های غایی فدای ارزش‌های ابزاری می‌شود، همان طور که قبلا گفته شد، در این شرایط علوم ابزاری جایگاهی بالاتر از علوم غائی پیدا می‌کنند و مطمئن باشید که به توسعه هم نخواهیم رسیم، یعنی جامعه متلاشی می‌شود و دوام نمی‌آورد، چون برای بنده غیر قابل تصور است که در جامعه‌ای بشود به مقولات و نیازهای روحی، معنوی و انسانی انسان‌ها توجه نکرد و صرفا با خرد ابزاری جامعه را پیش برد. این خرد ابزاری به هر حال در مقطعی از تاریخ از سوی منتقدان نظریه انتقادی در غرب مورد نقد قرار گرفت، که همه چیز در علم و فناوری خلاصه شد و انسان فراموش، شیء و ازخود بیگانه شد. ما که از انسان، فروغ انسانی و آزادی انسان سخن می‌گوییم، نشود که در عمل همان خرد ابزاری را به صورت مضاعف منتقل کنیم، یعنی هم خرد ابزاری را داشته باشیم به معنای رسیدن به توسعه با تکیه بر فعالیت‌های عمرانی و... و هم این را مجهز کنیم به یک شیء‌شدگی دینی، یعنی یک توجیه دینی هم به آن بدهیم و انسان هدف را به انسان ابزار تبدیل کنیم، یعنی به جای این‌که انسان هدف و غایت باشد، ابزار رسیدن به توسعه به اصطلاح یکسویه اقتصادی باشد.

بنده فکر می‌کنم این یکی از هشدارهایی است که باید تذکر داد و از زنگ خطرهایی است که باید به صدا درآورد، نمی‌خواهم اصلا بحثم سیاسی شود، اما روش‌شناسی‌‌ای دارم که به دلالت‌های سیاسی یک مساله توجه دارد، یعنی اصلا بحث موضعگیری سیاسی نیست، بحث این است که رئالیسم انتقادی که بنده آن را پذیرفتم، یک نگاه انتقادی دارد و سعی نمی‌کند صرفا گزارشگر واقعیات باشد، هم می‌خواهد واقعیات را به عقب برگرداند، هم می‌خواهد به دلالت‌های غلط این واقعیت‌ها تذکر دهد و احیانا ارزش‌هایی را از دل واقعیت بیرون بکشد. شخصا معتقدم بخشی از ماجراهایی که در کشور اکنون در حال روی دادن است، ناشی از شیء‌شدگی مضاعف دینی، علم‌زده و فن‌زده، یعنی نگاه تکلیف‌گرایانه صرف به انسان و سکوت در برابر خردابزاری غالب در کشور است. بی‌دلیل نیست که مدتی وارد مسیر کمیت‌گرایی شدیم و تمام هم و غم خود را در رسیدن هرچه سریع‌تر به یک توسعه علمی، فناوری، عمرانی و... گذاشتیم و از کیفیت دور شدیم و از وجه فرهنگی انقلاب فاصله گرفتیم و می‌خواهیم هر چه سریع‌تر به یک وجه تمدنی برسیم و وجه تمدنی را هم در ساختمان‌های بلند، آمار و ارقام، مجلات و کلا در تعداد و فراوانی می‌بینیم. احساس می‌کنم این نگاه غلطی است، این نه با انقلاب و فرهنگمان ارتباط و همخوانی دارد و نه دنیای امروز این‌ را تأیید می‌کند، دنیا از قسمت‌هایی که یکسویه رفته، آسیب دیده و به تعبیر یکی از صاحبنظران غربی تکنولوژی امروز غرب به تصحیح تکنولوژی دیروز پرداخته است، اما متاسفانه جهان سوم در حال کپی‌برداری از فناوری دیروز غرب است که خود غربی‌ها آن را کنار گذاشتند و در حال تصحیح آن هستند، اما جهان سوم در حال چنگ ‌زدن به همان تکنولوژی دیروز است.

به نظر می‌رسد کشورهای در حال توسعه به اشتباه به خاطر توجه به توسعه اهمیت کمتری به علوم انسانی می‌دهند و فکر می‌کنند با توجه به علوم طبیعی زودتر می‌توانند به توسعه برسند، اما در کشورهای توسعه‌یافته این گونه نیست!

بنده همین نکته‌ای را که شما بیان کردید، تایید می‌کنم و واقعا به نظر می‌رسد برخی چون تصور دقیقی از مقوله توسعه ندارند و نسبت توسعه سخت‌افزار با توسعه نرم‌افزار یا وجوه نرم‌افزاری را درک نکرده‌اند، خیلی شتابان، بی‌ریشه، بی‌بنیاد و ناشیانه با این مساله برخورد می‌کنند و معترف به دلالت‌های او هم نیستند، این نکته‌ای است اساسی که به نظرم قابل تأمل است. بله کشورهایی هستند که بدون توجه به مقولات انسانی خواستند به توسعه‌یافتگی برسند، اما به نظرم تجربه موفقی نداشتند، توسعه درون‌زا و پایدار را نداشتند. نمونه مثال‌زدنی آن ایران قبل از انقلاب اسلامی است، الگوی توسعه در زمان شاه، الگوی نوسازی بود، این الگویی بود که بعد از جنگ جهانی دوم نظریه‌پردازان توسعه در غرب برای کشورهای در حال توسعه برای مقابله با بلوک شرق تنظیم کردند، به کجا انجامید؟ به یک انقلاب ختم شد. شما نگاه کنید که سیاست‌ها در وجه نظری و تئوریک خودش چه بود، قطع نظر از جهات غیر دینی آنها، الگو همین الگو بود، الگوی نوسازی بود، این الگو هم مدلول‌ها و مبانی‌ خودش را داشت و بیشتر فرهنگ توسعه مطرح بود تا توسعه فرهنگی، یعنی فرهنگ باید خودش را با توسعه وفق دهد، کدام توسعه؟! همان توسعه که در غرب اتفاق افتاده است، فرهنگش چیست؟، همان فرهنگی که در غرب اتفاق افتاده است. نوعی فردگرایی و توجه به دنیا داشتن، اما توسعه فرهنگی یعنی توسعه‌ای که خودش را با فرهنگ وفق دهد، یعنی قرار نیست فرهنگ خودش را با توسعه وفق دهد، توسعه باید خودش را با فرهنگ وفق دهد، وقتی در حوزه نظر، شعار فرهنگ می‌دهیم و در عمل فرهنگ را تابع توسعه و سخت‌افزار می‌کنیم، بالاخره با مقاومت فرهنگ روبه‌رو می‌شویم، زمان شاه با مقاومت فرهنگ مواجه شدیم، منتها درس عبرتی از این مقاومت‌های فرهنگی گرفته نمی‌شود، بنابراین شخصا معتقدم که اولا باید به این مساله توجه داشت که توسعه یکسویه علمی و فناوری معلول یک علوم انسانی خاص است، در ثانی این گونه نگاه خاص به علوم انسانی قابل توجیه نیست، برای این‌که خیلی از مسائل فرهنگی، اجتماعی، روحی و روانی را نادیده می‌گیرد و توفق را به علم ابزاری می‌دهد، نه علم غائی.

علوم انسانی در کشور ما در چه زمانی به علم درجه چندم تبدیل شد؟ در نظام آموزشی کشور تمیز انتخاب رشته‌های علوم انسانی از سوی دانش‌آموزان مورد توجه نیست و علاقه‌مندی دانش‌آموزان با استعداد و حتی خانواده‌هایشان به علوم دیگر است، اینها نتیجه چیست؟

با شناختی که از نحوه علم‌آموزی بزرگان در تمدن اسلامی دارم، نمی‌توانم این جدایی انگاری‌ها را و این تفکیک میان علوم انسانی و علوم دقیقه را تایید کنم. هنوز هم سراغ داریم کسی که عاشق علم ریاضی است، اما عالم دین هم هست و برای امرار معاش کشاورزی هم می‌کند. در گذشته همان معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ یا به تعبیر دیگر نسبت به دانش نظری و عملی که عرض کردم، به گونه‌ای بوده است که عالم همان گونه که عشق و دین می‌ورزیده کسب علم نیز می‌کرده است، یعنی این گونه نبوده است که امرار معاشی از بابت علم دینی و اوقات فراغتی هم مربوط به حیات زندگی اقتصادی خودش داشته باشد. این موارد در هم تنیده بوده است، این فرد شاید امرار‌معاشی از بابت فعالیت‌های علمی نداشت، بلکه کشاورزی می‌کرد و زندگی می‌گذراند و با فراغ بال و خیالی آسوده و به دور از این شکل‌‌گرایی‌هایی که در کشور رایج و دل‌آزار هم شده است، اثری از این چیزها نبود، یعنی عالم حسب نیازها، ذهنیت و تلاش‌های خودش هم کارها و فعالیت‌های علوم دقیقه و علوم دینی را انجام می‌داد و هم به کشاورزی مشغول بود که اینها همه حکایت از یک امر محتوایی داشت تا یک امر کلی و کپی‌بردارانه. این نکته‌ای است که ما اکنون بشدت به آن نیاز داریم، باید به سمت ملاک‌های مضمونی که از آزادی و خلاقیت به دست می‌آید حرکت کنیم. یکی از فیلسوفان علم به تعبیری اشاره می‌کند که خیلی زیباست، او می‌گوید: «باید شنود شاعرانه از طبیعت داشت» به نظر می‌رسد گذشتگان شنود شاعرانه ‌تری از طبیعت داشتند، یعنی شعر، احساس و عشق با علمشان عجین بود، بین دانش نظری و عملی و زیست جهانشان پیوندی برقرار بود.

وقتی درحوزه نظر شعار فرهنگ می‌دهیم ولی در عمل فرهنگ را تابع توسعه می‌کنیم بالا‌خره با مقاومت فرهنگ مواجه خواهیم شد

از یک زمانی این پیوند قطع می‌شود، چرا قطع می‌شود؟! فکر می‌کنم این قطع شدن همزمان با تحجرگرایی و اخباری‌گری است، یک انقطاع تاریخی داریم، این انقطاع باید بررسی شود. یک عصر طلایی ترجمه داریم که منتج به خلاقیت ‌شد، اما در مقطعی خلاقیت قطع ‌شد، این قابل بررسی است و مورخان علم هم آن را بررسی کردند. بنده فکر می‌کنم عمده‌ترین عامل انقطاع خلاقیت به تحجرگرایی و رفتارگرایی بر می‌گردد و شاید بین تحجرگرایی و رفتارگرایی و داشتن قدرت رابطه‌ای وجود داشته باشد، یعنی صاحبان قدرت بیشتر تمایل به اخباری‌گری و تحجر دارند تا توجه به عقل، تفکر، نوآوری، خلاقیت، بداعت، نواندیشی، اصول‌گرایی (به معنای تقابل اخباری‌گری و اصولیون) و تقابل تحجر و اشعری‌‌گری با تفکر اعتزالی. بنده معتقدم یکی از عوامل همین مورد است، اما در دوران جدید به جرات می‌توانم بگویم که از زمانی این مساله ایجاد شد که رضاخان آمد، دوران جدیدی که ما می‌توانیم به صورت نظام‌یافته و سیستماتیک از آن یاد کنیم، به کودتای رضاخان بر می‌گردد، البته رگه‌هایی قبل از آن هم وجود داشت. از زمان کودتای رضاخان است که تقریبا از ساختار اجتماعی گذشته فاصله می‌گیریم و جامعه دچار تغییر قابل توجه بین سطح نظری و ایدئولوژیک سیاسی و اقتصادی می‌شود. از آن زمان است که در واقع رشته‌های فنی و عمرانی منزلت ویژه‌ای پیدا می‌کنند و دانش‌آموزان و دانشجویان خلاق، باهوش و با استعداد به دلیل جاذبه‌های مادی این رشته‌ها جذب رشته‌های غیر علوم انسانی می‌شوند و شاید بسیاری از اینها بعدها تغیر رشته دهند، اما نظام این‌گونه سیستم خود را تعبیه می‌کند و دانشجویان علوم انسانی الباقی هوش‌ها و استعدادها و هم الباقی رشته‌ها را شامل می‌شوند. این داستان به‌هر‌حال در سال‌ 1356 و اوج انقلاب دگرگون می‌شود، خیلی از دانشجویانی که متوجه این معانی می‌شوند و مقداری باد تحول و انقلاب به آنها می‌خورد، تغییر رشته می‌دهند و رشته‌های انسانی را انتخاب می‌‌کنند، بخصوص در خارج از کشور و حسب این تغییر ذائقه و جهت هست که با یک بیداری هم همراه می‌شود که موج روشنفکری جدیدی خلق می‌شود و به تحول انقلاب اسلامی می‌انجامد.

‌ بعد از انقلاب اسلامی وضعیت علوم انسانی دچار چه تحولی شد؟

بعد از انقلاب اسلامی هم ما همان رویه قبلی را دنبال کردیم، یعنی به جای این‌که بحث جداگانه‌ای راجع به معرفت‌شناسی داشته باشیم و معرفت‌شناسی‌های انسانی را از معرفت‌شناسی‌‌های طبیعی تفکیک و جایگاه و وزن هر کدام را مشخص کنیم، جایگاه‌های کیفیت را با کمیت و انتظار را با تامین، علیت را با توصیف خلط نکنیم، متاسفانه با آشفتگی و درهم‌آمیختگی و با هدف رسیدن به توسعه هر‌چه سریع‌تر و به رخ کشیدن عظمت جمهوری اسلامی همان مسیر با همان استراتژی ادامه یافت. این حرف من با ذائقه خیلی‌ها جور در نمی‌آید، ولی بنده سوالی مطرح می‌کنم، پاسخ علمی به من دهند. ببینید، رضاخان کودتای خاصی انجام می‌دهد، در کودتا جابه‌جایی نیرو صورت می‌گیرد، اما در انقلاب قرار است که یک تحول ساختاری ایجاد شود، ساختار یعنی روابط درونی و نسبتا پایدار، قرار است در انقلاب روابط درونی و نسبتا پایدار تغییر کند، اینها چقدر تغییر کرده‌اند، چه اندازه استراتژی مرکز پیرامونی پهلوی اول و دوم در زمان انقلاب دگرگون ‌شد، چه میزان اتکا به اقتصاد نفتی که از زمان پهلوی آغاز شد، در بعد از انقلاب تعدیل پیدا ‌کرد؟ چه اندازه ظرف تحقق شعارهای انقلاب اسلامی ایجاد و تأسیس ‌شد؟ آیا رابطه مرکز پیرامونی را اصلاح کرده‌ایم؟ اتکا به اقتصاد نفتی را از بین برده‌ایم؟ در رابطه قدرت ثروت و قدرت منزلت تغییری به وجود آمده است؟ البته تحولی ساختاری بعد از انقلاب انجام گرفته و آن این است که در نظام بین‌الملل مختار عمل می‌کنیم، یعنی روابط بیرونی ما مشمول تحول شده است، اما در داخل چنین چیزی نمی‌بینم چون ساختار داخلی متحول نشده است، اتفاقا اگر ساختار را حفظ و افراد را عوض کنیم، افراد را هم مساله‌دار می‌کنیم، اکنون خیلی از چهره‌های با منزلت تاریخی بعد از این‌که تصدی‌گری کردند، دیگر آن جایگاه منزلتی و تاریخی خودشان را از دست دادند، این بحث مهم است که نشان می‌دهد واقعا باید یک تحول بنیادینی را ایجاد کنیم، به نظر بنده شورای عالی انقلاب فرهنگی در این زمینه اصلا ادای وظیفه نکرده است و من فرصت را مغتنم می‌شمارم و می‌گویم اگر قرار است شورای عالی انقلاب فرهنگی تحول ایجاد کند، باید شاهد حضور معرفت‌شناسان قوی‌ در آن باشیم؛ آنهایی که علم، فلسفه‌های علم طبیعی و اجتماعی، ظرف متمرکز مانع را می‌شناسند و قائل به آزادی و استقلال نسبی و رقابت بین دانشگاه‌ها هستند. جنس فرهنگ با سیاست فرق می‌کند، حاصل این کارها این می‌شود که آنهایی که این معانی را می‌فهمند و دلسوز هستند، وقتی این حرکت‌ها و شاخص‌ها را می‌بینند، کنار می‌کشند. شاخص‌های بازدارنده در کشور زیاد داریم، اما در غرب نداریم، چرا باید اینها را نادیده بگیریم؟ آیا چون غرب با ما دشمن است، باید همه مؤلفه‌های مثبت آن را نادیده بگیریم؟ چه کسی چنین توصیه‌ای را اخلاقا می‌تواند بپذیرد. اصلا آیا این برخوردها عقلانی هست؟

به موضوع بحث برگردیم فکر می‌کنم این گسست به دوره رضاخان بر می‌گردد و بعد از انقلاب نیز تشدید شد، اصلا خود این تمایزگذاری‌های بین علوم حکایت از یک معرفت‌شناسی عرضی دارد که این معرفت‌شناسی عرضی هم معلول رنسانس (روشنگری و مدرنیته) به بعد است که در واقع روش پوزیتیویستی در علم فیزیک مطرح شد و به علوم انسانی هم سرایت کرد، وقتی پوزیتیویست‌ها تفوق را به عالمان فیزیک دادند و آنها را الگو و مرجع قرار دادند و نسخه‌ای پیچیدند که عالمان انسانی هم باید به علم فیزیک تأسی جویند، خواه ناخواه فیزیک و شیمی و علوم دقیقه و مهندسی را منزلت ویژه بخشیدند، غافل از این‌که خود این نوع نگاه هم معلول یک نوع نگرش ویژه در علوم انسانی است.

آقای دکتر، بومی‌سازی و اسلامی‌سازی علوم انسانی به چه معناست و بنا بر چه ضرورتی مطرح شد و چه راهکارهایی برای تحقق آن وجود دارد؟

اگر قرار باشد علوم انسانی وارداتی و مصرفی نباشد، شک نکنید که بومی است، یعنی علم انسانی اگر قرار باشد به وجه هرمنوتیک مضاعف، تاریخی و اجتماعی بودن و به وجه عمل اجتماعی و زبان‌شناختی آن عنایت و توجه شود، خواه ناخواه بومی است، بنابراین کسی نمی‌تواند بگوید علم انسانی عام داریم، یعنی علم انسانی عام معنایی ندارد، علم انسانی در ذات و ماهیتش بومی است، اولا با مساله خاص خودش گره خورده است، ثانیا با شرایط فرهنگی و اجتماعی خودش عجین است، این نکته خیلی دقیقی است که البته اخیرا به این معنا پی‌بردند، یعنی روش‌شناسی و دنیای غرب هم چند صباحی است که به این نتیجه رسیده و به دکترین و جریان شناخت‌شناسی و روش‌شناسی قوی تبدیل شده است. علم ماهیت تاریخی و اجتماعی دارد، نه به آن شکل غلیظی که قوم‌مداران و تفسیرگرایان می‌گویند، البته آن هم یک نحله است، به عقیده آنها، هیچ وجه تعمیمی در علوم انسانی معنا ندارد، وقتی وجه تعمیمی معنا نداشته باشد، یعنی وجه بومی دارد، اما کسانی هم هستند که به وجه تعمیمی هم باور دارند، اما معترف به وجه بومی هم هستند. تنها کسانی که سخت مدعی این هستند که علوم انسانی غیر بومی است، پوزیتیویست‌ها هستند که امروز مورد اقبال و توجه هم نیستند. پس علم انسانی در وهله اول بومی است، اگر غیر از این بود باید شک کنید و در ایران باید شک کنید، چرا؟، چون وارداتی است، چون مساله‌محور نیست، مدام مطلبی به دانشجو القا می‌شود، بدون این‌که روح، جوهر و مساله‌محور بودن آن درک شود و البته این بدین معنا نیست که ترجمه نباید صورت گیرد، نه اصلا بنده مخالف ترجمه نیستم، ارزش ترجمه کم نیست، اما باید دقت شود.

به هر حال علوم انسانی باید بومی شود، یعنی باید نیاز ما را برآورده کند، این نیازها صرفا نیازهای عملی نیستند، بلکه نیازهای نظری را هم شامل می‌شوند، ضمن این‌که نیازهای نظری و عملی به هم مرتبط هستند، این همه مساله در کشور وجود دارد، بعد از انقلاب چه مقدار کار تولیدی برای فهم بیشتر مردم از واقعیت جامعه کنونی دست داده شد. چقدر تئوری‌های تازه خلق شد، چه میزان کارهای جدید متأثر از آن روش‌شناسی‌هایی که اجازه نگاه بومی می‌دهد، انجام شد؟! متأسفانه نه شاخص‌ها زمینه‌ساز خلاقیت‌ها است و نه تحولات فکری و معرفتی و روش‌شناسی لازم وجود دارد که این معنا را درک کند که اگر علم، علم هست باید بومی باشد، حتی علوم دقیقه نیز چون یک عمل اجتماعی است، تا حدی تحت تأثیر شرایط منطقه‌ای، زبان‌شناختی و تاریخی خودش قرار دارد. بنابراین اگر غیر از این باشد باید تردید کرد، حتی یک بحثی اکنون تحت عنوان نقش متاتئوری(فرا نظریه) در علم مطرح هست، که بنده منکر نقش متاتئوری نیستم، حتی شاید عده‌ای بگویند ما به دنبال علم اسلامی هستیم، می‌گویم اشکالی ندارد، فقط بدانید که علم اسلامی در حوزه مورد بحث، علم حدیث، کلام، فلسفه اسلامی و... نیست، ما می‌توانیم تحت تأثیر کتاب، سنت بحث متاتئوری، یعنی پیش‌فرض‌های خود را سامان دهیم، یعنی پیش‌فرض‌هایی از قرآن، سنت و... ا‡خذ می‌کنیم، اما مهم این است که در نهایت می‌‌خواهیم واقعیت‌شناسی کنیم، اگر اینها می‌خواهند در تئوری و کشف ضرورت‌ها و روابط بیرونی مفید باشند، باید حکایت از واقع باشد.

زمانی اعتقاد بر این بود که با ذهن خالی باید به سراغ واقعیت رفت، اما اکنون ما منکر این هستیم و معتقدیم چنین چیزی امکان ندارد، چون با ذهن خالی نمی‌توان به سراغ واقعیت‌ها رفت، پس ذهن می‌تواند سرشار از آموزه‌های دینی باشد. ما به علوم روان‌شناسی، اقتصاد، جامعه‌شناسی و... نیاز داریم، علومی می‌خواهیم که حکایت از بیرون اقتصادی، سیاسی، فردی و جامعه‌شناختی داشته باشد، اما قرار نیست به اسم جامعه‌شناسی، به علم حدیث بپردازیم. به عنوان مثال بگوییم که جامعه‌شناسی اسلامی یعنی این‌که اجتماعیات قرآنی را جمع کنیم و نام آن را جامعه‌شناسی بگذاریم، این مجموعه‌ای از هنجارها و باید و نبایدهاست. در حالی‌که جامعه‌شناسی ضمن این‌که متأثر از بایدها و نبایدهاست، اما حکایتگر واقعیات هم هست، یعنی گزاره‌های خبری است، نه انشایی. ضمن این‌که بنده ارتباط اینها را منکر نشدم، اما نهایتا باید خبر از واقع دهیم، جدا از این‌که تحت تأثیر هر چیزی باشیم. نهایتا باید به دنبال صفات واقعی عالم باشیم، با هر منطق و روش‌شناسی، بنابراین این گونه نباشد که علم غرب را بگیریم و به ریشه‌های تاریخی و فرهنگی آن توجهی نداشته باشیم و در کشور آن را بومی کنیم، بنده هیچ وقت چنین اعتقادی نداشتم. مراد بنده این است که یک فرازبانی در قالب روش‌شناسی رئالیسم انتقادی به ما گفته علم بومی تولید کنیم. بحث ما این است که تا چه اندازه جامعه علمی و شاخص‌های ما برای این تولیدات بومی اعتبار قائل است. زمانی که کسی حرف تازه‌ و ناآشنایی می‌زند، با آن برخورد می‌شود. این نگاه حتی در غرب هم خریدار ندارد، وقتی شاخص‌های علمی و آموزشی کشور را با غرب مقایسه می‌کنیم، چه تفاوت‌هایی را می‌بینیم. واقعا اگر می‌خواهیم علم بومی تولید کنیم، این شکل‌گرایی‌ها باید به کنار رود و محتوا اصالت پیدا کند، اگر محتوا اصالت یابد، آن وقت شرایط بومی، فرهنگی و تاریخی ما متبلور و نسبت بین دانش عملی و نظری برجسته‌تر می‌شود، همچنین نسبت میان توسعه علم و نیازهای یک منطقه و نسبت بین نظام آموزشی و ساختار شغلی معنادارتر می‌شود. اکنون وضعیت را نگاه کنید، عده‌ای در را‡س تصمیم می‌گیرند که کدام رشته را در کجاها تأسیس کنند، این کار را می‌کنند و مدام فارغ‌التحصیل می‌دهند، به نیازها و شرایط زیست‌محیطی هم توجه نمی‌کنند، چون علم را خوب درک نکردند، قاطبه این افرادی که برای علم تصمیم می‌گیرند ممکن است در علم خودشان تبحری داشته باشند، اما درباره علم خودشان تبحری ندارند. ما بشدت نیازمند مباحث معرفت‌شناسی برای فهم دقیق‌تر علم بومی هستیم. بنابراین معتقدم علم اولا و به ذات بومی است، هیچ علمی غیربومی نیست، مگر علم وارداتی و مصرفی که ما امروز اسیرش هستیم.

آیا موضوع اسلامی کردن علوم انسانی به معنای تأسیس علم جدیدی است، یا سخن از این موضوع به معنی تغییر جهت این علوم به مسائل و معضلات بومی است؟

هیچ علم و مفهومی تأسیسی نیست، مفاهیم زاده مفاهیم گذشته هستند. مانند یک واژه‌نامه، معانی لغت جدید را بر اساس معانی لغت قدیم فهم می‌کنیم، بر اساس مفاهیم شناخته شده مفهوم جدید معنا پیدا می‌کند. بنابراین هیچ علم و پارادایمی نمی‌تواند جدید باشد، این تلقی معنا ندارد، پارادایم‌ها و گفتمان‌ها براساس گفتمان‌های قبلی شکل می‌گیرند، پس قابل قیاس هستند. فلسفه اسلامی از آسمان‌زاده نشده است، اول فلسفه یونان شکل گرفت، در جهان اسلام ترجمه شد و بعد به کار گرفته شد و ممکن است ابوابی به آن اضافه و یا از آن کم شده باشد. بنابراین معنا ندارد که بگوییم علم جدیدی را می‌خواهیم تأسیس کنیم. بالاخره اگر بخواهیم حرف تازه‌ای بزنیم، باید حرف‌های موجود را خوب بفهمیم. بنده روی این سخنم اصرار و تأکید دارم باید همه را خوب بفهمیم و درک کنیم تا حرف تازه‌ای بزنیم، حرف‌های موجود را بشناسیم و نقد کنیم، اگر خوب می‌فهمیدیم، این حرف‌های نخ‌نما و سطحی را بیان نمی‌کردیم. از کتاب، سنت و تاریخ می‌توانیم الهام بگیریم و فرضیه خلق کنیم و پیش‌فرض بیرون بکشیم و بعد به طور روشمند برای فهم عالم واقع به کار بگیریم.

از کتاب، سنت و تاریخ می‌توانیم الهام بگیریم و فرضیه خلق کنیم و پیش‌فرض بیرون بکشیم و بعد به طور روشمند برای فهم عالم واقع به کار بگیریم

بنابراین نمی‌توانیم خود را از تجارب بشری محروم کنیم، مگر نهضت ترجمه خود را محروم کرد. تقریبا 200 سال نهضت ترجمه طول کشید تا منتج به خلاقیت شد، نباید چشم و گوش خود را به یافته‌های قبلی ببندیم. اگر بخواهیم حرف تازه‌ای بزنیم، باید حرف‌ و سخن موجود را بشناسیم و کپی‌بردارانه برخورد نکنیم، باید تحت هر شرایطی خودمان باشیم. البته باید این خودباوری، روشمند، قاعده‌مند و موجه باشد. آنهایی هم که سعی کردند علم اسلامی تأسیس کنند، بعد از 30 سال هیچ حرف تازه‌ای برای گفتن ندارند، جز همان حرف‌های 30 سال پیش خودشان. هیچ چیزی نتوانستند اضافه کنند، برای این‌که درست نگاه نکردند و اشراف نداشتند. قبل از علم بحثی به نام تجرید انتزاع مطرح است؛ یعنی قبل از این‌که وارد شناخت موضوع شویم، زاویه دید مهم است. اگر کامل و درست نگاه نکنیم تا ثریا ناقص حرکت می‌کنیم. در یک پدیده چه چیزی را می‌خواهیم فهم کنیم، آیا می‌خواهیم رابطه درونی را کشف کنیم یا صرفا می‌خواهیم یک توصیفی به دست دهیم، اگر می‌خواهیم صرفا یک رابطه درونی ذاتی را کشف کنیم مطمئن باشیم که خیلی موارد را به دست می‌آوریم. یک رابطه درونی ذاتی خیلی اساسی است، به یک علیتی رسیدیم که از دل این علیت و ساختار یک سازوکاری بیرون می‌آید و این می‌تواند یک شناخت تبیینی قوی ارائه کند، اما اگر نگاه اول و تجرید غلط باشد، تا آخر راه هم غلط می‌رود. افرادی را دیدم که ادعای علم بومی در کشور داشتند، متأسفانه به جایی نرسیدند، این افراد تجرید بد و نادرستی برقرار کرده بودند و نهایتا به هیچ نتیجه‌ای هم نرسیدند.

جنابعالی دغدغه نوعی روش‌شناسی علوم انسانی را مبتنی بر فلسفه صدرایی دارید. به طور خلاصه گزاره‌های اصلی این نوع روش‌شناسی را بیان می‌کنید؟

اولا دنبال معرفت‌شناسی‌های پاره پاره نباشیم، دنبال این نباشیم که معرفت‌شناسی‌ها را عرضی و جدا از هم ببینیم، انسان موجودی یکپارچه و منظومه است. حکمت صدرایی که همان کل‌گرایی توحیدی باشد، به این نگاه منظومی و معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ خیلی نزدیک است، حداقل در ساحت فلسفه ملاصدرا میان قرآن، برهان و عرفان، جمعی برقرار می‌کند، این کار خیلی جالب است. نزاعی در طول تاریخ وجود داشته که ملاصدرا با محوریت وحی اینها را با هم جمع می‌کند، یعنی دعوای اشراقیون، مشائیون را برنمی‌تابد و یک وحدت برقرار می‌کند. این نگاه کل‌گرایی توحیدی به هستی، به نگاه یکپارچه و ضدثنویت خیلی نزدیک است، یعنی معتقد است که هیچ جدایی مطلقی بین فرد و جامعه، دنیا و آخرت، دیانت و سیاست، نظر و عمل و... وجود ندارد، این خیلی جالب است. اکنون می‌بینیم روش‌‌شناسی‌‌ها و فلسفه علوم اجتماعی که امروزه مطرح می‌شود، این‌ را تأیید می‌کند. دیگر نمی‌توانیم مدعی ثنویت باشیم. در کل‌گرایی توحیدی، نفی ثنویت می‌بینیم، این نفی زمینه را برای معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ فراهم می‌کند که ما نمی‌‌توانیم برای مطالعه این عالم، منفک به عالم نگاه کنیم، کاری که انسان غربی در دوره رنسانس انجام داد، این بود که نگاه مکانیکی به عالم داشت و آن را از غایتش جدا کرد و معتقد بود به چرایی و چیستی عالم کاری ندارد و صرفا به چگونگی آن می‌پردازد، در حالی‌که به چرایی، چیستی و چگونگی عالم باید توجه کنیم، نمی‌توانیم نگاه مجموعه‌ای به عالم نداشته باشیم. معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ این استعداد و قابلیت را به ما می‌دهد که در نگاه مرتبط میان معرفت وحیانی، عقلانی، شهودی، حسی و تجربی تعارضی نبینیم، چیزی که با عنوان پوزیتیویسم شاهدش بودیم که سر از بن بست درآورد و بعد هم ناگزیر شدند اعتراف کنند که ما در پیش‌فرض‌های خودمان، پیش‌فرض‌های متافیزیکی داریم. پوزیتیویست‌ها در ادعا این را نفی می‌کردند، بعد فهمیدند این ادعا مبتنی بر پیش‌فرض‌های متافیزیکال است و پذیرفتند.

مطمئنا اگر پیش‌فرض‌ها عوض شود، علم عوض می‌شود، به همان نسبتی که میان علم و متافیزیک نسبت هست، اگر پیش‌فرض‌های ما تغییر یابد، علم ما عوض می‌شود. امروزه بحثی کاملا جا افتاده و آن این است که هیچ علمی عاری از پیش فرض نیست، این پیش‌فرض‌ها می‌توانند از وحی، شهود و اشراق و... اتخاذ شوند. هیچ مانعی ندارد، اما روش‌شناسی طولی و هماهنگ، نگاه منظومه‌ای، نگاه غایت‌‌شناسانه، نگاه مبتنی بر چیستی، چرایی و چگونگی را می‌خواهیم. معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ متأثر از حکمت صدرایی تا حدی این زمینه را فراهم می‌کند.یکی از عوامل اساسی، تغییر ماهوی پدیده‌هاست که تغییر ماهوی پدیده‌ها در حکمت صدرایی و حرکت جوهری دیده شده که می‌تواند به رشد و تکامل معرفت کمک کند. علاوه بر آن نگاه بریده و منفکی که از رنسانس به بعد و در روشنگری شکل گرفت، با حکمت صدرایی قابل قبول نیست. با توجه به این‌که در حرکت صدرایی علاوه بر این زاویه با مفهومی به نام اشتداد وجودی برخورد می‌کنیم که این اشتداد وجودی دریچه‌های جدیدی را روی ما باز می‌کند، یعنی باز پدیده‌های جدیدی را روی ما باز می‌کند، حتی خود اشتداد وجودی هم علاوه بر حرکت جوهری می‌تواند فتح بابی شود برای توجه به پدیده‌های نوظهور. به هر حال بحث بنده این است که آشنایی با روش‌شناسی‌ و شناخت‌شناسی‌های جدید به بسیاری از این سوال‌ها پاسخ می‌دهد.

اگر این زوایه را نداشته باشیم، مباحث ما سیاسی و سطحی می‌شود و بعد گریبان علوم انسانی را می‌گیریم که خود این علوم انسانی قربانی تصمیم‌گیری‌های را‡س و اصحاب ناآشنای فرهنگ است، مدتی است کمیت‌گرایی رایج شده است، این کمیت‌گرایی که خودش مشکل علوم انسانی است. مشکل از جای دیگر است، مشکل از نگاه کمیت‌‌گراست، بله علوم انسانی به کیفیت نیازمند است. معتقدم که مشکل کشور کمیت‌گرایی است و این فقط مربوط به علوم انسانی نیست، این مشکل دامن علوم انسانی را هم گرفته است، حال اگر علوم انسانی را از کمیت‌گرایی نجات دادیم و تعداد کمتری دانشجو را در این رشته‌ها پذیرفتیم، با مشکل اصلی کمیت‌گرایی و تمدن‌سازی بدون توجه به وجوه فرهنگی، با خرد ابزاری و... چه برخوردی می‌کنیم. این کمیت‌گرایی معلول خرد ابزاری ناشیانه‌ است که در کشور به کار گرفته می‌شود. رسیدن هر چه سریع‌تر و شتابان‌تر به تمدن، اثری روی علوم انسانی گذاشته است. اگر معضل علوم انسانی را حل کنیم، مساله حل می‌شود. باید مساله را ریشه‌دارتر ببینیم که یک بازتاب آن در علوم انسانی است.

خلا‌صه گفتگو

* آنجایی که پای مطالعه روش‌مند و نظام‌یافته درباره انسان به میان می‌‌آید، از آن به عنوان علم انسانی یاد می‌کنیم .

* تکنولوژی امروز غرب به مدد علوم انسانی، به تصحیح تکنولوژی دیروز پرداخته، اما جهان سوم در حال کپی‌برداری از تکنولوژی دیروز غرب است.

* پیش از انقلاب، فرهنگ توسعه مطرح شد که در آن فرهنگ، تابع توسعه می‌شود، اما توسعه فرهنگی به این معناست که توسعه، تابع فرهنگ شود.

* هیچ علم و مفهومی تاسیسی نیست بلکه مفاهیم علمی زاده مفاهیم گذشته هستند پس معنا ندارد که بگوییم علم جدیدی را می‌خواهیم تاسیس کنیم

* متأسفانه به دلیل این‌که هم داشته‌های خود و هم غرب را خوب فهم نکردیم، غرب را مورد حمله یا مورد مواجهه یک سویه قرار دادیم، ممکن است در یک ساحتی سیاست غرب را محکوم کنیم یا در ساحتی از هستی‌شناسی آنرا مورد تعرض قرار دهیم، اما در ساحتی دیگر سخت داریم به او چنگ می‌زنیم.

* در نسبت‌سنجی میان علوم دقیقه و انسانی به رغم تفاوت‌ها و اشتراک‌هایی که با هم دارند اولویت را باید به علوم انسانی داد، زیرا محور علوم انسانی، انسان، جوهره و غایات او است، متاسفانه در کشور ما توجه نمی‌شود که علوم دقیقه در بهترین حالتشان ابزار و علم ابزاری هستند و نه علم غائی.

* علوم انسانی قربانی تصمیم‌گیری‌های اصحاب ناآشنای فرهنگ است، مدتی است که کمیت‌گرایی رایج شده است و کمیت‌گرایی مشکل علوم انسانی ماست. علوم انسانی به کیفیت نیازمند است. معتقدم که مشکل کشور کمیت‌گرایی است و این فقط مربوط به علوم انسانی نیست. این کمیت‌گرایی معلول خرد ابزاری ناشیانه‌ای است که در کشور به کار گرفته می‌شود.

* علوم انسانی باید بومی شود، یعنی باید نیاز ما را برآورده کند، این نیازها صرفا نیازهای عملی نیستند، بلکه نیازهای نظری را هم شامل می‌شوند، ضمن این‌که نیازهای نظری و عملی به هم مرتبط هستند. به نظر می‌رسد که گذشتگان شنود شاعرانه‌‌تری از طبیعت داشتند، یعنی شعر، احساس و عشق با علم‌شان عجین بود، بین دانش نظری و عملی و زیست جهانشان پیوندی برقرار بود. از یک زمانی این پیوند قطع می‌شود، به نظرم این انقطاع همزمان با تحجرگرایی و اخباری‌گری است.

* هیچ علمی عاری از پیش فرض نیست، این پیش‌فرض‌ها می‌توانند از وحی، شهود و اشراق و... اتخاذ شوند، هیچ مانعی ندارد، اما باید توجه کنیم که به روش‌شناسی طولی و هماهنگ، نگاه منظومه‌ای، نگاه غایت‌‌شناسانه، نگاه مبتنی بر چیستی، چرایی و چگونگی نیاز داریم. معرفت‌شناسی طولی و هماهنگ متأثر از حکمت صدرایی تا حدی این زمینه را فراهم می‌کند.

سید‌‌ حسین امامی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها