خانه بروبچه‌ها

واژه‌های بِکر

کد خبر: ۳۰۲۰۸۶

در جست‌وجوی یک تلنگر، به دنبال ترنم باران، این حسن مهربان، واژه‌های بکرِ پاک شده در زمان را به دام می‌اندازم. می‌خواهم اشکهایم را پس بگیرم.

کوروش از کنگاور

شبانه

باید قدر این بغضی که تو گلوم جا خوش کرده رو حسابی بدونم. وقتی یه کوچولو، دلسوزانه و از رو محبت نگاهش می‌کنم... یه کوه غم و سردرگمی رو از وجودم دور می‌کنه.

نه، مثل اینکه تمومی نداره. با جوشش اشکام، بغضم هم جون می‌گیره دوباره و به شدت گرماش اضافه می‌شه. چقدر گرم و سوزنده‌ست. انقدر گرم که چشمامو می‌سوزونه و گونه‌هامو سرخ می‌کنه. احساس می‌کنم شوریشو خیلی دوس دارم.

الهه جویا

قربانی

وقتی می‌خواستند برن سفر، هیچ‌کس به فکر اونا نبود، جز دختر کوچک خانواده. دخترک می‌گفت اونا رو هم ببریم، من دلم براشون تنگ می‌شه. تازه اونا از تنهایی خیلی می‌ترسن اما همه مخالفت کردند و گفتند جا نداریم. همه گفتند دو سه روزه برمی‌گردیم و دخترک رو راضی کردند که بدون آنها برن سفر. مسافرت یک هفته طول کشید. وقتی برگشتند و اونا رو دیدند همه گفتند: کاش اونا رو هم برده بودیم. دخترک فقط گریه کرد و اونا هم هیچی نگفتند.

چند ساعت بعد دخترک چاله‌ای در باغچه کند و پرنده‌های زیبای‌ بیجان رو از تو قفس درآورد و هق‌هق‌کنان درون خاک گذاشت.

جزیره‌ای در مرداب از اراک

رد پا

1-کوچکترین شوخی زندگیم، بزرگترین مسئله جدی زندگیم شد. کوچکترین لبخند زندگیم، بزرگترین آشنایی زندگیم رو به وجود آورد. کوچکترین درد زندگیم، باعث شد تحمل بزرگترین سختیها رو به دست بیارم. کوچکترین لجبازی باعث بزرگترین قهر زندگیم شد و حالا همان قهر باعث بزرگترین جدایی زندگیم شده.

2-میان رد پاهای جا مانده، دنبال رد پایت می‌گردم اما باز هم مرا تنها گذاشته‌ای و بی رد پا رفته‌ای. نمی‌دانم تا کی باید در این جاده‌های بی‌نشان، دنبال نشانه نیافته‌ای از تو باشم، اما بدان اینقدر دنبالت می‌گردم تا آخر رد پای خودم را نیز گم کنم.

جوجه تیغی

قدر آینه

همه ما عزیزانی در زندگی داریم که با نسبتهای متفاوت در کنارمان هستند و ما در کنارشان لذت می‌بریم و زندگی را لمس می‌کنیم. تلخ که عده‌ای از ما( که اتفاقاً تعدادشان هم کم نیست) زمانی قیمت واقعی این آدمها را می‌فهمند که دست طبیعت فاصله‌ای بین آنها بیندازد. آن‌وقت دستپاچگی وجودشان را فرا می‌گیرد که «ای بابا، واقعاً او رفت؟» و بعد از آن می‌فهمند که چه گوهر ارزشمندی را از دست داده‌اند. خیلیها در تکرار روزها، پدر، مادر، همسر، فرزند و... را گم کرده‌اند و طبق قانون عادت، روزهایشان شب می‌شود.

قدر آینه بدانید تا که هست، نه آن وقت که افتاد و شکست.

سید میلاد اشرفی از ساری

امید

برترین و زیباترین درودها بدرقه راه مسافر کوچک این لحظه باد. لحظه‌ای که بی‌تردید در پس پوست‌انداختن‌ها و خاک‌گرفتگی‌ها، دستانم را در جست‌وجوی قلمی رهسپار مرز بی‌نهایت می‌کند و می‌گوید: بنویس! به یاد و خاطره آن‌که با آمدنش بهار را برایم معنی کرد و غبار غفلت را از وجهه دل سپردن زدود.

شبانه‌های تنهایی‌ات پر ستاره باد؛ دلواپسی‌هایت را آرام و قرار باد؛ هزاران امید سایه ناامیدی‌هایت باد؛ صدها هزار لبخند مهمان لبان تو باد؛ اما در میان تمام این هزاران هزار، تنها یک شمع در قلبت جاودان باد.

حمید رضا

لیاقت

1-امروز داشتم به خودم و به همه آدمهای دنیا فکر می‌کردم. البته این دنیایی که می‌گم خیلی هم بزرگ نیست چون دنیای خودمو می‌گم. هر کدوم از ما یه دنیایی داریم که توی اون دنیا یه آدمهایی هستند و بعضیهاشون برامون مهمترند. خب تعارف که نداریم؛ بعضیهاشون رو بیشتر دوست داریم. یعنی برای دیدنشون منتظر می‌مونیم یا خواهان خوشبختی اونا هستیم اما معتقدم بهتره محبت خودمونو نثار کسانی کنیم که لایقش باشند و در ضمن توانایی بخشش داشته باشیم.

حتی اگه یه تجربه تلخ روی شونه‌ات سنگینی می‌کنه، یه احساس جدید می‌تونه شیرینیش رو به رخ زندگیت بکشه.

2-به پیشواز گامهایت می‌آیم. تو با هر قدم، زمین خسته را زیر پایت بیدار می‌کنی و من با تمام خستگی طنین گامهایت را از برمی‌کنم. تو خورشید را به دستهای کوچکم می‌بخشی و بی‌اعتنا به تمام گلهای پژمرده باغچه، در کوچکی گلدان تنهایی من گل می‌کاری. حیف که مثل همیشه زمان وداع فرا می‌رسد و با اینکه دیر آمده‌ای زود می‌روی. به دستانم نگاه می‌کنم. باز من می‌مانم و غنچه‌های نیمه باز تنهایی‌ام.

زهرا-ن

وجود داشتن یا نداشتن

توی دنیا اگه چیزی را خیلی دوست داشته باشی یا خیلی بهش احتیاج داشته باشی، یا خودت شبیهش می‌شی یا اون رو به وجود میاری، حتی اگر وجود خارجی نداشته باشه! مثل سرابی که توی یه بیابون خشک به وجود میاد.

حسین مجیری از خمینی شهر

البته باید سهم تلاش و پشتکار را هم در نظر گرفت دوست عزیز و نگاهی گسترده داشت تا به جای آب به سراب نرسید. موافقید؟

باعث افتخار

شبها تا دیر وقت بیدار است و صبحها خیلی زود از خانه می‌رود. روزها او را نمی‌بینم اما گاهی صدایش را که خسته و گرفته است و دلش برای شنیدن صدایمان تنگ شده از تلفن می‌شنوم. چقدر دوست داشتم بزرگتر بودم تا دستش را می‌گرفتم، او را کنار تختم می‌نشاندم و می‌گفتم: بخشی از باری را که بر دوشت هست، روی دوش من بگذار و حالا کمی استراحت کن پدر جان، من هم می‌توانم در گذران زندگی کمکت کنم.

آیدا از تهران

آفرین بر شما که اگر سن و سالتان هم اجازه ندهد، به فکر زحمات والدین خود هستید. قطعاً پدرتان هم می‌داند که اگر امروز نمی‌توانید به ایشان کمک کنید، فردا که بزرگتر شدید، دستشان را خواهید گرفت. درود بر شما که قدر مهر و محبت را می‌دانید و باعث افتخار والدینتان هستید.

ریشه در خاک

صدای ناله‌های دوستش را بوضوح می‌شنید. هر ضربه‌ای که با تبر به تنه ضخیم و خیسش می‌زدند، بیشتر دلش ریش می‌شد. دیگر طاقت نداشت. دلش می‌خواست ریشه‌هایش را از خاک بیرون بکشد و فرار کند. سرانجامش واضح و روشن، لحظه به لحظه به او نزدیک می‌شد. تنه ضخیم، با صدای بلندی روی زمین افتاد و باقیمانده آن ارتفاع کوتاه و غم‌انگیزی داشت.

مرد کارگر، شاخه‌های بریده را که از تنه کوتاه درخت بیرون زده بود، رنگ کرد تا هوس جوانه زدن نکند. او با این کار آن موجود جاندار را برای همیشه خشک و بی‌جان کرد. بعد از تمام شدن کارش، نگاهی به دوستش انداخت و گفت: «از این قسمت به بعد را می‌ذاریم واسه سال بعد... ذخیره امسالمون پر شده!»

امید، اندکی در دلش جوانه زد.

بهاره ندیری از کرج

فردا

کسی از دور می‌آید/ کسی با وسعت دریا/ کسی که مهربانی را/ برایم می‌کند معنا/ به من می‌گوید همین شبها/ ستاره می‌شود پیدا/ دلم پر می‌شود از شوق/ برای دیدن فردا.

فرید دانش‌فر

سرگیجه

زندگی برایم تیره و تار شده بود. حتی دیگر قادر به تشخیص افرادی که می‌شناختم نبودم. محیط اطرافم هم دیگر به نظرم زیبا نمی‌آمد. به هر جا نگاه می‌کردم همه چیز برایم تار بود. سرم گیج می‌رفت و درد عجیبی در آن می‌پیچید؛ تا اینکه پیش دکتر رفتم و عینکم را عوض کردم.

عادل

قصه شب

هوا دلگیر است و دلم غمگین‌تر از ترنم باران است؛ غمگین‌تر از آنکه بخواهد ترانه بخواند. سهم دل شکسته‌ام از تمام دنیا تنها بی‌همنفسی شد که بمیرد و نگوید چرا عاشق شد.باران با ترنم زیباش تمام تردیدهای مانده در دلم را شست. شب که از راه رسید مهتاب قصه دلدادگی‌اش را برایم گفت. ستاره چشمکی زد و ابر دوباره غرید. بغضش شکست و دوباره بارید. این بار دلش از مهتاب گرفته بود.

زمانه از رامیان

افعال

دیروز داشتم فکر می‌کردم که فعلها چه کلمات قدرتمندی هستند. هر طوری که صرفشان کنی باز هم اصل و ریشه‌شان را از دست نمی‌دهند. تازه به غیر از این، خودشان را با گذشته و حال و آینده هم تطبیق می‌دهند.

چقدر خوبند این فعلها... کاش ما هم مثل فعلها باشیم.

مسافر دنیای خواب

ما هم می‌توانیم مثل فعلها باشیم، به شرطی که صفتهای خوب را متمم کارهای روزمره خودمان کنیم.

ظاهر و باطن

همچون صورتکهای تئاتر، ظاهرم می‌خندد و باطنم گریان است. کاش روزی رسد که باطنم «ظاهر» شود.

رز سیاه

توصیه

به عنوان کوچکترین عضو این صفحه یه خواهش از بروبچ متن ادبی‌نویس دارم. یه پیشنهاده که عمل کردن یا نکردن بهش به سلیقه و خواست بروبچ برمی‌گرده. می‌گم برای یه مدت متنایی بنویسید که مخاطب (دوم شخص) نداشته باشه. یعنی توش نگید مثلا از وقتی تو رفتی فلان شد. برای یه بارم که شده این مدل نوشتن رو هم امتحان کنید. منم ممکنه همیشه نتونم این مدلی بنویسم ولی دارم سعی می‌کنم که «تو» توی متنام کمتر باشه (توی شعر قبول دارم که سخته.)

مهدیار دلکش از مشهد

اشراف

من نمی‌دونم چرا بعضیها که هیچ اشرافی به موضوعی ندارن، یه دفعه جوگیر می‌شن، یا احساس آگاهی زیاد می‌کنن و می‌خوان تو هر چیزی یه نظری هم بدن. بعد که یه مشکلی پیش میاد هم عوض اینکه متنبه بشن، میان صاف تو چشات نگاه می‌کنن و می‌گن: حالا ما یه چیزی گفتیم، تو چرا گوش کردی!

آدینه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها