کد خبر: ۲۹۶۴۵۴

جوابی نمی‌دهی، یعنی اصلا دهانت باز نمی‌شود برای حرف زدن چه برسد به خوردن.

مادر عصبانی می‌شود. با بغض می‌گوید:

حالا کاریه که شده، با نخوردن که چیزی درست نمی‌شه.

...

با صدای کوبیده شدن در آپارتمان، مادر ساکت می‌شود. از روی تخت بلند می‌شوی. از روی عکس‌های مچاله‌ و پاره که کف اتاق پخش‌اند، رد می‌شوی. پشت در اتاق سرت را به در تکیه می‌دهی، شاید خبری بشنوی که کمی آرامت کند. خوب گوش می‌کنی؛ پدر است. این را از صدای پرتاب کیف بر روی میز می‌فهمی. بسیار عصبانی و ناراحت است، این را از بی‌جواب گذاشتن سلام مادر می‌فهمی.

لحظه‌ای سکوت و به دنبال آن، این مادر است که با صدایی لرزان می‌پرسد:

چرا حرف نمی‌زنی؟!

دکتر زیر بار نمی‌ره، می‌گه تو کارش هیچ کم کاری یا عیب و نقصی نبوده. دادگاه هم به نفع اون رای داد.

...

حرفی نداری بزنی؟

...

منم جای تو بودم صدام در نمی‌اومد. خود کرده را تدبیر نیست.

من که با بچه‌م دشمنی نداشتم.

دشمنی نداشتی؟

...

‌خانم هرچی می‌کشیم از دست ندونم‌کاری‌های شماست.

کدوم ندونم کاری؛ من فقط سعی کردم بچه‌م به آرزوهاش برسه.

آرزو؛ هه‌ هه آرزو.

...

بفرما، تحویل بگیر. دستی‌دستی دختره رو به روز سیاه نشوندی.

...

هر چی گفتم نکن. زن نکن. اینقدر این دختره رو لوس نکن. آنقدر لی‌لی به لالاش گذاشتی، این هم آخر و عاقبتش.

همانجا پشت در می‌نشینی و زانوهایت را بغل می‌کنی و آرام و بی‌صدا به گریه ادامه می‌دهی.

هر دفعه که فیلمی از خانم دیبا می‌دیدی، آه می‌کشیدی و می‌گفتی:

خدایا چی می‌شد منم این شکلی بودم.

و هر بار مادر بدون هیچ مخالفتی، زل می‌زند تو صورتت؛ اما پدر حتما مخالفت می‌کند.

مگه قیافه خودت چشه دخترم. هر کی یه شکلی داره.

چیزیش نیست، ولی چی می‌شه آدم خودش رو خوشگل‌تر بکنه؟!

نمی‌دونم این آفت چیه که افتاده تو جون جوون‌ها، هر کی رو می‌بینی یه چسب چسبونده رو دماغش که چی؛... می‌‌خواد خوشگل بشه.

و تو با این حرف پدر، به سمت مادر می‌رفتی، دستت را از شانه او آویزان می‌کردی، با گوشه چشم به او نگاه می‌کردی و سرت را روی بازوی او می‌گذاشتی، شاید نظر موافق او را بگیری.

صدای مادر و پدر به گوش نمی‌رسد. تنها زمزمه‌ای از آن طرف شنیده می‌شود.

آنقدر تو گوش مادر می‌خوانی و می‌خوانی تا بالاخره موافقت‌اش را به زبان می‌آورد.

من با یه دکتر جراح زیبایی که خودم می‌شناسم، صحبت می‌کنم. اگر صلاح دیدم، تورو می‌برم پیشش.

پدر کتاب در دست از اتاق خواب سرک می‌کشد:

اگه پولمون زیادی کرده بگو تا بزنیم به درد بی‌درمون یه بنده خدا که ثواب آخرت هم بشه.

و مادر در حالی که سرتو را در بغل گرفته و نوازش می‌کند، می‌گوید:

چه اشکال‌داره آدم قیافه‌ای داشته باشه که دوس داره.

نکن خانم، هر چی این دختره می‌گه نکن.

من که یه بچه بیشتر ندارم. هر چی بخواد براش فراهم می‌کنم.

پدر همان طور که غر می‌زند، برمی‌گردد به اتاق خواب.

‌عوض این حرف‌ها آدم بودن یادش بده، اخلاق و معرفت یادش بده.

از پشت در بلند می‌شوی و به سمت میز آرایش می‌روی. بی‌آن که نگاهی به آینه بیندازی، کشوها را زیر‌و‌رو می‌کنی تا بالاخره در کشوی پایین میز، پیدایش می‌کنی. آلبوم کوچک موزیکال. همان که دیدنش، بلوغ و به قول مامان، خانم شدن را یاد تو می‌اندازد. همان که پدر در جشن 15 سالگی برایت خریده بود. کنار میز می‌نشینی، قفل کوچک آن را باز می‌کنی. آهنگ ملایم آن به گوش می‌رسد. صفحات آن را ورق می‌زنی. صورت عکس‌ها را نوازش می‌کنی. دستت از لطافت عکس‌ها تب می‌کند.

آلبوم را روی زمین می‌گذاری. با دل انگشت‌ها، صورتت را لمس می‌کنی. چپ به راست، بالا به پایین، پایین به بالا. کش و قوس پوستت را حس می‌کنی. دوباره بغض گلویت را فشار می‌دهد، طوری که احساس خفگی می‌کنی. اشک از کاسه چشم‌هایت سرریز می‌شود، بغض از گلویت بیرون می‌پرد و لب‌‌هایت به حرکت در می‌آید:

چرا... آخه چرا...

صدایت کم‌کم بلند و بلندتر می‌شود

چرا... خدایا چرا...

پدر و مادر هر دو پشت در اتاق می‌آیند و با التماس از تو می‌خواهند که در را باز کنی.

پیشانی‌ات را روی آلبوم که روی زمین افتاده، می‌گذاری و با صدای بلند گریه می‌کنی.

پدر با التماس می‌گوید:

رویا جان، بابا، در را باز کن. قول می‌دم هر طور شده، راه‌حلی برات پیدا کنم. قول می‌دم.

پدر با دکتر صحبت می‌کند، چند باری هم دوتایی به مطب می‌روید، دکتر پس از معاینه می‌گوید:

خیلی از پوست‌ها پس از عمل شکل خودشون رو از دست می‌دن، شل و افتاده می‌شن اما پوست شما، از این نوع نیست.

قرار 2 هفته بعد برای شروع چند عمل زیبایی و تزریق ژل گذاشته می‌شود. پدر همچنان عصبانی و ناراضی است. بیشتر وقتت را روبه‌روی میز آرایش می‌گذرانی. عکس خانم دیبا را کنار صورتت می‌گیری و خودت را با صورت او مجسم می‌کنی.

روزهای سخت جراحی را پشت‌سر می‌گذاری به امید روزی که وقتی در آینه نگاه می‌کنی، دیگر آه نکشی. در خیال، خودت را می‌بینی که در مهمانی‌ها، همه را از زیبایی مبهوت می‌کنی.

روزی که دکتر آخرین باندها را از صورتت باز می‌کند، به یاد می‌آوری. نگاهت را می‌دوزی به نگاه مات مادر تا حقیقت را از چشم او ببینی. با برداشتن آخرین باند، چشمان مادر می‌درخشد و با لبخند سر تو را در آغوش می‌گیرد و پدر با لبخند سرش را تکان می‌دهد.

آلبوم را به گوشه اتاق پرت می‌کنی و به میز آرایش تکیه می‌دهی.

صبح از روی عادت، از روی تختخواب بلند می‌شوی. یکراست به سمت آینه می‌روی. خمیازه‌ای می‌کشی و تنت را توی لباس خواب سفید با گل‌های صورتی، تابی می‌دهی. دستت را لای موهای بلند و مشکی می‌کشی و دسته‌ای از آن را روی سینه‌ات پهن می‌کنی. صورتت را به آینه نزدیک می‌کنی تا دستی بر ابروهایت بکشی. خطی زیر گونه راستت می‌بینی. باورش نمی‌کنی. با انگشت دست گونه را رو به بالا هول می‌دهی. خط محو می‌شود اما تا انگشت را برمی‌داری دوباره عضله افتاده خودنمایی می‌کند.(ژل)‌

بعد از یک ماه مصرف دارو با پوستی افتاده روبه‌روی دکتر می‌نشینی و چشم به دهان او می‌دوزی. نگاهش را به هر جا سر می‌دهد جز به چشم‌های تو.

متاسفم، داروها جواب ندادن. مث این که در مورد پوست شما اشتباه کردم.

ناهید هاشمی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها