ماجراهای کارآگاه شهاب (بخش اول)

آخرین پیام سحر

باران تندی می‌بارید. ترافیک و بوق ماشین‌ها جلالی را عصبی کرده و صدای گوینده رادیو پیام که رانندگان را به آرامش دعوت می‌کرد، مثل سوهان روی اعصابش بود. یک موتوری بدون این که اطرافش را نگاه کند جلوی او پیچید. جلالی سرش را از پنجره بیرون آورد که فحش بدهد اما حرفش را خورد. سوزش دستش دوباره شروع شده بود.
کد خبر: ۲۸۸۹۳۸

از صبح همین‌طور بد آورده بود. همه‌اش هم تقصیر این کار لعنتی بود. از اول هم نمی‌خواست قبول کند، اما اشتهاردی آنقدر اصرار کرد که او رویش نشد بگوید حالش از آن شرکت درب و داغان که بوی لجن می‌دهد به هم می‌خورد. از قبل شنیده بود در آن شرکت چه خبر است. حساب و کتاب‌ها به هم ریخته بود و زد و بند و بخور بخور در آن بیداد می‌کرد. او یک ماه تمام وقت صرف کرده بود تا بتواند مچ جاوید و برادزاده‌اش را بگیرد. از اول هم مثل روز برایش روشن بود که کار، کار آن 2 نفر است. سندسازی کرده و 500 میلیون تومان بالا کشیده بودند. اگر مشکل مالی نداشت و سحر پایش را در یک کفش نکرده بود که برای مراسم ازدواج خواهرش باید به آلمان برود، هیچ وقت این کار را قبول نمی‌کرد. همان‌طور که به کوچه‌ پیچید، احساس کرد بند‌بند بدنش درد می‌کند، 12 ساعت تمام پشت میز، روی آن صندلی زهوار در رفته قوز کرده بود تا بتواند گزارش نهایی‌اش را برای هیات مدیره تکمیل کند؛ به این امید که فردا آن را به اشتهاردی که وکیل شرکت و از دوستان قدیمی‌اش بود بدهد و چکش را تحویل بگیرد. خستگی کار زیاد برایش اهمیتی نداشت. آنچه بیشتر اعصابش را بههم می‌ریخت فکر رودررو شدن دوباره با سحر بود. می‌دانست به محض این که کلید را در قفل بچرخاند، زنش صدایش را روی سرش می‌گیرد و بی‌دلیل به او گیر می‌دهد و جنجال به پا می‌کند. بارها فکر کرده بود بهتر است همه چیز را تمام کند. اگر زنش را طلاق می‌داد، خیلی از این مشکلات تمام می‌شد و او مجبور نبود به خاطر مهمانی‌های خانم و پول مانتو شلوار و آرایشگاه از صبح تا شب جان بکند و کلی تحقیر و توهین تحمل کند. سحر با همه چیز او مشکل داشت؛ با شغلش، با‌قیافه و اخلاقش. از همان اول هم زوج مناسبی برای همدیگر نبودند، اما دیگر چاره‌ای نبود.

جلوی در که رسید، یکهو احساس کرد الان است که خون از گوش‌هایش فواره بزند. یک پژو‌206 آلبالویی درست جلوی پارکینگ پارک کرده بود و معلوم نبود ماشین مال کدام زبان نفهمی است. پیاده شد و با پا چند ضربه به 206 زد؛ طوری که وسط پلاکش فرورفت. اما راننده بی‌خیال صدای دزدگیر بود. ناچار دنده عقب گرفت و سر کوچه با هزار و یک بدبختی، پیکان مدل 71 خود را پارک کرد. بدون این که به نگاه‌های چپ چپ اصغر آقا بقال نگاه کند، سریع به کوچه پیچید. همین که خواست در را باز کند، جوانکی با موهای تن‌تنی از در بیرون پرید. غریبه بود اما جلالی اهمیتی به او نداد. فقط زیر لب گفت بچه سوسول و داخل رفت. پله‌ها را که پشت سر می‌گذاشت، احساس می‌کرد سوزش دستش شدیدتر شده است. اصلا متوجه نشده بود دستش چطور بریده. سرش در کاغذها و سندها بود که یک‌دفعه استکان چای روی میز دمر شد. آمد کاغذها را نجات بدهد که دستش به تیغ پایه چسب گرفت. تا مژگان با آن افاده بخواهد از پشت میزش بلند شود و برای او دستمال کاغذی و چسب زخم بیاورد، نیملیتر خون از او رفته بود. اصلا معلوم نبود آن دخترک را برای چه استخدام کرده بودند. منشی بود و کار اصلی‌اش فضولی. در تمام آن یک ماه، انگار کاری نداشت جز این که سر دربیاورد جلالی با آن سندها چه می‌کند و تا کجاها پیشرفت کرده است. شک نداشت مژگان جاسوس جاوید و برادرزاده‌اش است. آن دو برای خودشان در شرکت مافیا درست کرده‌‌اند و هر کسی هم که می‌خواست جلویشان بایستد، انگی به او می‌چسباندند و اخراجش می‌کردند. جلوی در آپارتمان‌شان که رسید با خودش گفت: «سحر حق دارد. حسابرسی هم شد شغل؟» کلید را چرخاند ولی صدایی از زنش درنمی‌آمد. خانه در سکوت فرورفته بود. دلش شور زد. نگاهش به گلدان بلوری افتاد که شکسته و شیشه‌هایش روی زمین پخش و پلا شده بود. زنش را صدا زد اما جوابی نشنید. دوباره و دوباره صدایش کرد. همان طور که صدایش بلند و بلندتر می‌شد، به آشپزخانه و حمام سرک کشید و بعد وارد اتاق خواب شد. چشمانش سیاهی رفت. نفسش در سینه حبس و فریادش بی‌صدا شد. به طرف سحر دوید. زنش روی زمین افتاده و خون دور و برش را پر کرده بود. چند سیلی به گوشش زد اما تکان نخورد. نبضش را گرفت. انگار سال‌ها بود که مرده بود. دو دستی به سرش کوبید و بغضش ترکید. چاقوی دسته زردی را که کنار جسد افتاده بود برداشت، اما یک دفعه با وحشت آن را به کناری پرت کرد. در جیب‌هایش دنبال موبایلش گشت اما پیدایش نکرد. خواست به سمت تلفن برود اما یادش نمی‌آمد میز تلفن کجاست. سرش را از در آپارتمان بیرون برد و هوار کشید و آنقدر کمک کمک گفت که از هوش رفت.

نفهمید کی و چطور به هوش آمد. وقتی چشمانش را باز کرد که مردی 4 شانه و قد بلند با بارانی سرمه‌ای بالای سرش ایستاده بود. سعی کرد بنشیند. مرد بارانی‌پوش خودش را معرفی کرد: «سرگرد شهاب از اداره آگاهی.» جلالی یادش آمد زنش مرده است، او را کشته بودند. سرگرد بدون این که منتظر حرفی از او بماند سوال‌هایش را تند و تند پشت سر هم ردیف کرد.

با عجله صحبت می‌کرد و هیچ وقت به مظنون فرصت نفس‌گیری و تجدید قوا نمی‌داد. اعتماد به‌نفس بالایی داشت و همیشه از بالای عینک به مخاطبش نگاه می‌کرد؛ طوری که طرف احساس کند گوشه رینگ گیر افتاده و چاره‌ای ندارد جز این که دست‌هایش را بالا ببرد. جلالی از سوال‌های کارآگاه گیج شده بود. سرگرد طوری حرف می‌زد که انگار او زنش را کشته است. همین جمله را به زبان آورد و سرگرد نیشخندی تحویلش داد که یعنی معلوم است تو زنت را کشته‌ای. خیال کرده‌ای با هالو طرف هستی؟ سرگرد هنوز بازجویی را تمام نکرده بود که ستوانی لاغراندام و عینکی به اسم ظهوری نزدیک شد: «قربان نگاهی هم به کامپیوتر بیندازید.»

جلالی کنجکاو شد و سعی کرد با یک جست خودش را قبل از کارآگاه به اتاق خواب برساند، اما سال‌ها بوکس کار کردن سرگرد شهاب به او این قدرت را داده بود که یک دستی مظنون را سر جایش میخکوب کند. بعد خودش به طرف کامپیوتر رفت. سحر قبل از مرگ داشت با خواهرش در آلمان چت می‌کرد و در آخرین جملات برای او نوشته بود: «از دست سلیمان خسته شده‌ام، ذله‌ام کرده. نه پول دارد، نه خانواده درست و حسابی، نه اخلاق خوش. هر روز دعوایمان می‌شود. یک کاری کن وقتی برای عروسی‌ات آمدم دیگر برنگردم.»

کارآگاه کلمه به کلمه را در دفترچه‌اش نوشت. می‌دانست دیگر نمی‌تواند به حافظه‌اش اعتماد کند. 40 سالش شده بود و در 13 سال گذشته آنقدر به پرونده‌های مختلف رسیدگی کرده بود که گاهی وقت‌ها اطلاعات آنهارا باهم قاطی می‌کرد برای همین ترجیح می‌داد همه چیز را بنویسد.

فلاش دوربین یک سرباز وظیفه که همین‌طور از در و دیوار خانه عکاسی می‌کرد، اعصاب جلالی را به هم ریخته و او را کلافه کرده بود. تمام توانش را جمع کرد و با فریاد گفت: «این چه وضعی است؟ شورش را درآورده‌اید! زنم را کشته‌اند، آن وقت طوری حرف می‌زنید که انگار من قاتل هستم.»

کارآگاه با شنیدن صدا از اتاق خواب بیرون آمد و یک راست به طرف کاناپه‌ای که جلالی رویش نشسته بود رفت. با خودش گفت الان است که با یک ضربه پای چشمش کبود شود، این اتفاق نیفتاد. سرگرد با همان لحن تند همیشگی‌اش چنان جلالی را بمباران کرد که احساس کرد خانه و زمین و زمان دور سرش می‌چرخد: «جناب آقای سلیمان جلالی! شما به اتهام قتل عمدی همسرتان بازداشت هستید.»

تا جلالی بخواهد قسم بخورد که بیگناه است، سرگرد وسط حرفش پرید و گفت: «بهانه نیاور. داستان‌بافی هم نکن که اصلا حال و حوصله ندارم. با زنت اختلاف داشتی. همه در و همسایه هم شهادت داده‌اند. روی دسته چاقو اثر انگشتت وجود دارد. هیچ کسی به زور هم وارد خانه نشده، یعنی قاتل کلید داشته. سحر هم که سعی نکرده از خودش دفاع کند. مفهومش این است که غافلگیر شده و کسی او را کشته که اصلا فکرش را هم نمی‌کرده. دست خودت هم که زخمی شده.» جلالی دوباره سعی کرد حرف کارآگاه را قطع کند، اما تلاشش بی‌فایده بود: «به خانه آمدی و دیدی زنت دارد با خواهرش در آلمان درددل می‌کند. خونت به جوش آمد و...» هنوز حرفش را تمام نکرده بود که با اشاره به یک سرباز فهماند به جلالی دستبند بزنند. بعد هم به طرف در خروجی رفت.

علیرضا رحیمی نژاد

ادامه دارد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها