سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
خاطرهای از شهربازی
پارسال رفته بودیم مسافرت خونه یکی از اقواممون. اتفاقاً تو شهر اونها یه شهربازی هست که اسباببازیهای ترسناکش معروفه. تقریباً یه هفتهای اونجا بودیم و خواهرم که خیلی از من کوچکتره مدام بهونه میگرفت که حوصلهش سر رفته و کسی باهاش بازی نمیکنه. من و چند تا از همسنوسالام گفتیم خوبه این بچه رو ببریم شهربازی سوار چهار تا اسباببازی بشه حوصلهش سرنره. خلاصه دسته جمعی خواهرم رو بردیم شهربازی ولی سوار هر وسیلهای که میخواست بشه محدودیت سنی داشت! ما هم گفتیم اشکال نداره، حالا که تا اینجا اومدیم خودمون سوار بشیم و همه اسباببازیهای ترسناک شهربازی رو از ترن هوایی گرفته تا ترن وحشت بدون خواهرم سوار شدیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت! بعد که خواستیم برگردیم خونه بهش گفتیم: بچه جون بهت خوش گذشت؟ اگر باز هم حوصلهت سر رفت بگو تا دوباره بیاریمت شهربازی!
فرشته ح. 18 ساله
مرور خاطرات
همین الان داشتم خاطراتم را مرور میکردم. اولین بار که دیدمت گونههایم سرخ شد؛ آخرین بار که دیدمت چشمهایم اما قلبم از اولین بار تا همین آخرین بار سرخ سرخ مانده است.
زهرا- ن
غصه خوردن
وقتی هستی همه چیز خوب است. وقتی نیستی میفهمم چقدر بد بودند روزهایی که تو نبودی!
ببین چگونه دستهای مغرورم قلههای آرزوها را به سمت تو نشانه گرفتهاند. احساس با این همه قدرتش آیا نمیتواند دلهایمان را از این فاصله به هم برساند؟
آنقدر غصههایم را توی خودم ریختم که گریه از درون مرا غرق کرد!
سمانه مالمیر از قم
خوش اخلاق
بعضی آدمها اگه هیچی نداشته باشند یه اخلاق خوش دارند و این برمیگرده به دلهای پاک و مهربونشون که به وسعت همه خوبیها و پاکیها است. دلهای بزرگی که سرشار از صفا و صمیمیت و یکرنگی و صداقتند. وقتی با این قبیل آدمها مواجه میشی، کلی لذت میبری. ممکنه اونقدر از اونها خوشت بیاد که بخوای بیشتر ببینیشون و باهاشون حرف بزنی و همیشه برات ستودنی هستند. هیچی بهتر از این نیست که آدم همیشه اخلاق خوبی داشته باشه و دلی بزرگ و مهربون.
زینب از بروجن
رنجش
من از دستت نمیرنجم؛ از اینکه در دلم جا نمیگیری، از اینکه در شهر به مانند غریبهای رهایم کردی، از اینکه آتشی در قلبم به پا کردی، از اینکه رفتی و آتش را شعلهور کردی. من از دستت نمیرنجم، منی که قلبم از رفتن تو خاکستر شد و با باد سرگردان کوچ کرد.
زمان از گلستان
طعم تلخ تقلب
سالهاست که روزنامه جامجم یکی از خریدهای مهم روزانه خانه ماست و خوشحالم که صفحه صمیمیای به نام بروبچ در چاردیواری به وجود اومده. همیشه خوندمش. گاهی هوس کردم واسهش مطلب بفرستم اما نشده. البته امیدوارم که این نامه باعث بشه بازم نامه بدم. البته نه در این مورد که این بار میخوام بگم.
متأسفانه سرقت ادبی داره یه کار عادی میشه انگار. بعضی از بروبچنماها!! هم آنقدر دچار نمیدونم چه مشکلی هستند که چنین کارهایی میکنن. مثل آقای رضا که شعر بسیار زیبای استاد گرامی ما آقای محمد علی بهمنی، به نام کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی از مجموعه شعر گاهی دلم برای خودم تنگ میشود رو آنقدر راحت به اسم خودش میفرسته. این رو میگم چون خودم قبلا طعم تلخ اینجور تقلبها رو چشیدم و میدونم چقدر این کار زشت و دور از انسانیته.
مریم سلیمانی از اصفهان
قدردانی
1-ترنم صدای باران در کوچه پسکوچههای قلبم، صدای تک گنجشکی بر روی درخت دلم، نوید لحظهای زیبا را میدهد. مرا به خاطرت بسپار تا از خاطرم نروی.
2-جلو چشماش قد میکشید و بزرگ میشد و امروز که واسه خودش کسی شده بود، یادش رفته بود جلو چشمای چه کسی قد کشیده و چه کسی باعث این پیشرفتش شده. یادش رفته بود خوندل خوردنهای کی باعث این موفقیتش شده بود. واسه همین هم بود که خودش رو بدجوری گم کرده بود و هیچکسی هم نمیتونست پیداش کنه.
جوجه تیغی
پیچش نیلوفری
میان پیچش نیلوفریات به سوی عشق، چشمان هراسانم دغدغه رفتنت را دارند. به سوی نگین سرخ آفتاب پرواز میکنی و میدانی روح تبدار مرا ضمیمه بال و پرت کردهای! میروی... تا انتهای افق، تا جایی که دست قاصدکها هم به جنگل چشمانت نرسد، تا جایی که حریر خیالم تنپوش آسمانیات شود و از جنون عاقلانهام تنها خطی بر خاطراتت بماند.
عسل شیدایی
عذاب وجدان
خستهتر از همیشه خودم را به اتوبوس رساندم. در دلم آرزو میکردم که صندلی خالی پیدا کنم. روی صندلی که رها شدم پاهایم نفسی تازه کشید. اتوبوس شلوغ بود. ایستگاه بعدی پیرمردی بهزحمت تن رنجورش را به وسط اتوبوس کشاند. آنقدر خسته بودم که فکر بلند شدن و جایم را به او دادن را اصلا به ذهنم راه ندادم. پیرمرد نمیتوانست تعادلش را حفظ کند. خودم را به ندیدن زدم ولی تا کی؟ هر چند در دلم آشوب بود و درگیری وجدانیام غوغایی در دلم انداخته بود. صدای نحیفی افکارم را برید. در صندلی جلویی پیرمردی دیگر با تکیه به عصایش برخاست و جایش را به پیرمرد تعارف کرد. گفت: من حداقل عصایی دارم که به آن تکیه کنم.
از خودم و دیر بیدار شدن وجدان خفتهام بدم آمد.
حسن جعفری باکلانی از اراک
فکر مزرعهدار
مردی صاحب مزرعهای بود. او از وزش بادهای شدید و دائمی روستایشان به ستوه آمده بود. مدتها فکر کرد و بعد شروع به ساختن چند آسیاب بادی در مسیر وزش باد کرد. مزرعهداران دیگر این حرکت او را پسندیدند. دیوارهایی که مقابل باد ساخته بودند را خراب کردند و جایش آسیاب بادی ساختند.
مهدی از تهران
نون و آب
وقتی عاشق شو که بخوای قلبت بشکنه. وقتی عاشق شو که بخوای غرورت جریحهدار بشه. وقتی عاشق شو که بخوای طعم تنهایی رو بچشی. وقتی عاشق شو که بخوای انتظار بکشی و اشک بریزی. وقتی عاشق شو... اااااااه! اصلا چه کاااااااریه! خب عاشق نشو. آخه عشق هم واسه تو نون و آب میشه؟!
قاصدک
کوه زندگی
زندگی یه جورایی مثل کوهه! یعنی پژواک گفتار یا حتی رفتارت پس از مدتی به خودت میرسه. فقط یه حافظه خوب می خواد و یه کم دقت که بفهمیم همه سختیها یا راحتیهای الان نتیجه کارای خودمونه. البته اگه همون وقت، دنیا حرفهای خودمون را بهمون میزد مطمئناً خیلیها از خود بیزار میشدن.
حسین مجیری از خمینیشهر
نون داغ
صبح سحر یه روز سرد پاییزی، زمین پر از برگهای خیس بارونخورده شال و کلاه کردی و تنهایی رفتی تو خیابون که بری نون بخری. هنوز سایهها رو از آدمها نمیشه شناخت. از سر خیابون بوی نون رو حس میکنی. پاهات جون میگیره و مشامت تازه میشه...
توی راه برگشت، انگشتهای بنفش یخزدهت چسبیده به سنگک داغ خشخاشی از نوع کنجد دارش. عطرش دیوونهت کرده، رنگ طلاییش بیقرارت کرده و تو اصلا اهمیت نمیدی که لب و دهنت بسوزه. ته خیابون انگار که دنیا یه زره آتشین شده، آفتاب خانم که سر میرسه، یهو برگها آتیش میگیرن. زرد و سرخ و نارنجی. اصلا متوجه نمیشی که گرمای وجودت از آفتابه یا از گرمی نون. ...چشات رو واکن برادر، چی میخوری؟ این که کاغذه!!
هانی اسدی
دوستی
یه چیزی یادم اومد که شاید به درد «احسان» بخوره: تو روابط دوستی به این فکر کن که آیا تو به عنوان یک طرف این دوستی وظایفت رو بخوبی و درستی انجام دادی؟ اصلا بشین و تو رابطهت با همین دوستانی که میگی نمیدونی باید در مقابلشون چیکار کنی، فکر کن. ببین تونستی تو همه لحظههای تنهاییشون تنهاشون نذاری؟ حتی اگه سهم تو از دوستی با اونا فقط تنهایی باشه. تونستی همه خوب و بدشون رو درک کنی و بفهمی و واسه بدیهاشون راهحل بدی و واسه خوبیهاشون تشویقشون کنی؟اگر به همه اینا فکر کردی و مطمئن شدی تو دوستیت کم نذاشتی، اونوقت شاید بتونی فقط در حد تواناییهای دوستات و موقعیتشون ازشون انتظار داشته باشی.
روزنه امید
قلک افکار
1-نوشته امروزتون (6/7/88) بد جوری روم تأثیر گذاشت چون من رو متهم به رفتار غلطی میکرد که خیلی واسهم سنگین بود. جناب پاسخگو، برای آشنایی بیشتر شما کاش میشد شعرام رو توی مجلهها میخوندید. نمیخوام اینا رو بگم ولی دو بار مقامهای اول و دوم شعر و یک بار در مسابقه داستاننویسی استان مقام دوم رو کسب کردم. البته من فقط شعر مینوشتم و آشنایی با ضمیمه شما باعث شد رو به متن ادبی بیارم و خوشحالم که نوشتههام رو قبول داشتی. وقتی اولین بار به نوشتهم «آرزوی بلورین» گیر دادی که نکنه از جایی برداشتم خیلی بهم برخورد ولی وقتی پاسخهات رو خوندم دیدم شیوه جوابگوییت همینطوره... در جواب «نرگس» خانم، حق با ایشونه اما من این متن رو با اجازه یکی از خانمهای انجمن شعری که اونجا عضوشم و متن رو متعلق به خودشون میدونستن تغییر دادم و فرستادم. کل بدنه متنی که من فرستادم با واژهها و تعابیر ایشون فرق داره. خوبه ایشون بدونن من در زمینهای که استعداد نداشته باشم وارد نمیشم و اینقدر از خودم ابتکار دارم که درباره موضوع انتخابیام از واژهها و تعابیر خودم استفاده کنم. حاضرم درباره نوشتههای قبلی و این چند نوشتهای که بایگانی کردی هر کس ادعا کنه که حتی یک جملهش کپیه تمام خسارات عرفی و حقوقیش رو پرداخت کنم. بازم از این خانم محترم به خاطر این اشتباه که کلی عصبانی شدن معذرت میخوام ولی متن من کلی با متن ایشون اختلاف داشت. منم دیگه واسهت نوشتههام رو نمیفرستم چون اون اعتماده از بین رفت. خوشحال شدم که باعث شدی غیر از شعر به متن ادبی هم روی بیارم.
2-باز قلک افکارم را مزهمزه میکنم و خود را میان طنین دف جا میگذارم و از خنکای کوزه حس پرواز به خود میگیرم. وسعت نگاهم را به دورترین نقطه از جغرافیای آرامش رهسپار میکنم و در ماورای گل سرخ، آلاچیقی از حصیر محبت و زیراندازی از سادگی خواهم ساخت و از حوضچه افکارم مزه تلخ عبور از کودکی را پس میزنم و برای آخرین بازمانده از دفترچه خاطراتم آذینی از گل یاس و چراغانی از نور ستارهها بر پا خواهم کرد. بر صفحه زندگی، تمام کودکیام را گردگیری خواهم کرد و عقربه ذهنم را روی کوچه پسکوچههای خیس باران کوک میکنم، شاید عبوری باشد از باغچه ریحان و حوض پر از ماهیهای قرمز. باز کودکیام را صدا میزنم شاید از دفتر مشق، کودکیام را پس بگیرم و به انجیرهای کال دل خوش نکنم. قلکی خواهم ساخت از جنس تازگی تا تمام کودکیام را در آن پسانداز کنم و گهگاهی پوست بیندازم و خود را با تمام کودکیام جشن بگیرم.
کوروش نوروزی از کنگاور
دوست عزیز، پاسخگو زیر پرینت ایمیلتان نوشتهاند: «برای یکایک بروبچهها که مجبور شدند مدتی طولانی با دایناسورهای محیط زیست فسیل عصر حجری موسوم به پاسخگو سر و کله بزنند و در این میان، چه بسا سر و کله بعضیهایشان هم شکست و توی هیچ غاری حتی یک کلینیک سربندی و تعمیرات کله هم پیدا نشد آرزوی سربلندی و شادکامی دارم. لطفاً نیابتاً از ایشان عذرخواهی کرده، اضافه شود که من هم گفته بودم حق توضیح را برایت محفوظ نگاه داشتهام و در صورت ارائه توضیحی قانع کننده، نوشتههایت چاپ خواهند شد.»
شما و دیگر دوستان میتوانید پیشنهادها و انتقادهای خود را در تماس با شماره 22222315 (سردبیر چاردیواری یا معاون ضمائم) مطرح کنید و نامههایتان را همچون گذشته به نشانی تهران- خیابان میرداماد- روزنامه جام جم- ضمیمه چاردیواری- صفحه بروبچهها ارسال فرمایید. منتظر نامهها و نظراتتان هستیم.
دفاعیه
نهم شهریور ماه شخصی نامه نوشته بود که بدون نام بود. البته نامه نبود، میشد گفت همهش مخالفت بود. من به عنوان خواننده ثابت و قدیمی این صفحه میخوام صحبتی با ایشون کنم:
ببین دوست عزیز، درسته، با این دو صفحه بیفرهنگی توی جامعه حل نمیشه چون چند نفر نمیتونن فرهنگ یه جامعه رو تغییر بدن اما تا حالا، تو این چند سال همین چند نفر تونستن با کمک همدیگه فرهنگ خودشون رو کاملتر کنن و بهتر بشن.
وقتی توی اتاقت یه ذره عطر میزنی، کمکم بعد از یه مدتی همه اتاقت بوی عطر رو میگیره، در حالی که تو فقط به یه گوشه اتاقت عطر زدی. اون موقع، اون اولاولا، بروبچهها خیلی کمتر بودن، بعد بیشتر و بیشتر شدن. بیشتر شدن و فرهنگ و نظراتشون، اخلاق و رفتارشون با قبل تغییر کرد. قبلنا نامههای بوی یأس و ناامیدی میدادن. حالا با کمک همدیگه، با حرفها و تجربههای همدیگه یأس به زندگی و ناامیدی به امید تغییر کرده. الان طوری شده که اگه صبح میرم روزنامه بگیرم، گیرم میاد اما اگه دیرتر برم، فروشنده میگه خانم، مگه نمیدونی دوشنبهها جامجم زود تموم میشه؟! این یعنی پیشرفت، شاید هم به قول تو «استمرار شعور افراد باشعور.» حتی اگه عده کمی از افراد جامعه باشن. اما فکرش رو بکن، همینایی که تو بهش میگی «استمرار شعور آدمهای باشعور» یه روزی تشکیل خانواده میدن. اون که فرهنگش، شعورش بالاتر شده، خانوادهش بافرهنگ میشه. یعنی میشه همون عطری که یه گوشه اتاقت میزنی و همه اتاقت بوش رو میگیره.
اگه هر کدوم از ما تا حالا تغییری تو خودمون دادیم، اگه بهتر شدیم، به خاطر حرفها و تجربیات پاسخگو بوده چون ما خیلی وقتها هر جا با دوستان و آشناها و غریبهها و هر کسی حرف میزدیم مگه آخرش چی میشد؟ چقدر تغییر میکردیم؟ کسی نبود که فقط حرفهای ما رو بشنوه چه برسه به اینکه به همه جواب یا حتی کلید طلایی بده...
آدم برای اینکه سطح اطلاعاتش بالاتر بره تا بتونه پیشرفت کنه باید در کنار جمعآوری اطلاعاتش از کسی هم کمک بگیره؛ از کسی که پلههای پیشرفت رو زودتر از اون طی کرده تا نه اشتباهی دوباره تکرار بشه نه کلیدهای طلایی از دست بره. از جملهی «استمرار شعور آدمهای باشعور»ی که گفتی معلوم بود که قبول داری اعضای این صفحه باشعور و بافرهنگ هستن. پس اگه این دو صفحه بحث توش فایدهای نداشت، اگه همهش پند و اندرزهای عاقل اندر سفیه بود و اگه به درد نخور بود، شک نکن که آدمهای باشعور و بافرهنگ حتی به صفحاتش نگاه هم نمیانداختند...
زهرا چاوشی، 18 ساله از اهواز
عدم سازش
زن برگه طلاق رو از منشی گرفت. دستش میلرزید، ورقه تکون میخورد، خطها بالا و پایین میشد. اشک توی چشمش حلقه بسته بود. به سختی شروع به خوندن برگه طلاق کرد. خط اول رو که خوند رسید به خط دوم که نوشته شده بود «طلاق توافقی» به دلیل عدم سازش. اشکی که توی چشمش حلقه بسته بود سرازیر شد و افتاد روی کلمه عدم سازش.
اون زن تمام عمرش رو با زندگی سازش کرده بود؛ با بیمهری و کملطفی آدمها، با کمبود عاطفه و مهر و محبت سازش کرده بود. با این مساله که درس خونده و لیسانس گرفته و کاری پیدا نکرده، کنار اومده بود. یه چند سالی توی کارگاه تولیدی و فروشگاهها کارگری کرده بود و هیچ ادعایی نداشت. با بی پولی و بدبختی، با سختیهای زندگی ساخته بود و کنار اومده بود. با شرایط آقایی که قرار بود همسرش باشه، با سنّش، قیافهش، نداریش، با کاری که مجبور بود دور از خونه باشه ساخته بود و کنار اومده بود. کلی این زن توی زندگیش سوخته بود و ساخته بود. هیچکسی نمیتونست مثل او اینقدر سازگار با شرایط زندگیش باشه و حالا چشم دوخته بود به کلمه عدم سازش. دیگه بقیه نامه رو نخوند.
رفتند محضر و بالاخره طلاق گرفت و راحت شد؛ از مشکل پیش اومده، نه از زندگی! بعد به راهش ادامه داد تا روزهای رفته رو پشت سر بگذاره و زندگی نویی رو شروع کنه.
زهره محسنی
گاهی دلت گرفته است
گاهی وقتها از زمین و زمان دلت میگیره. دلت میخواد با همه عالم و آدم قهر کنی، حتی با خودت، گاهی وقتا میشه دیگه نمیخوای توی آینه به خودت نگاه کنی دلت نمیخواد دیگه با دیگران صادق باشی. احساس میکنی اگه دورو باشی و دروغ بگی همه حرفات رو باور میکنن. گاهی وقتا میشه انگار هیشکی حرفات رو نمیفهمه انگار اصلا زبون تو رو متوجه نمیشن. دلت میخواد از ته دل داد بزنی و بگی که آدمی و احساس داری و دیگران حق ندارن باهات اینطوری رفتار کنن اما بعد به خودت میگی تقصیر خودته. خودت باعث شدی که دیگران بهت اهمیت ندن چون همیشه به خاطر اونها زندگی کردی، به خاطر اونها نفس کشیدی و جوری رفتار کردی که اونا دلشون میخواد. همیشه کاری کردی که اونا خوششون میآد. همیشه خواستی عملی انجام بدی که اونا تشویقت کنن. انگار خودت اصلا مهم نبودی انگار این مهم نبود که تو چی دلت میخواد مهم نبود کاری که میکنی بهش عقیدهای داری یا نه. پس بهتره که مسیر زندگیت رو عوض کنی. یه کمی بیشتر به خودت اعتماد کنی. تو برای خودت مهمی. پس خودت رو دست کم نگیر.
سیاوش منصور (میثاق)
مقایسه
راستش رو بخواین من چند سالیه که مشتری پر و پا قرص این صفحهام و کلی ازش لذت میبرم و از همون سالهام قصد داشتم پام رو تو جمع بروبچ بذارم تا امروز که بالاخره یک قضیهای که مدتها ذهن من رو به خودش مشغول کرده من رو مجبور کرد بنویسم. بنویسم که آقا ما آدما چقدر بدیم( !البته بلا نسبت شما) به خودمون اجازه میدیم که هر کسی رو با هر شرایطی با خودمون مقایسه کنیم (البته بدون توجه به کلی موارد ریز و درشت.) چه جوری؟ این جوری: فلانی رو دیدی که چه خونهای خریده؟ یا ماشین گرونقیمت فلانی رو دیدی؟ بدون توجه به اینکه فکر کنیم ما چه کارهایم و اون چهکاره است؟ درآمد من چقدره و درآمد اون چقدره و من چند سالمه و اون چند سالهس و از این جور چیزا. عرض من تموم. امیدوارم بچههای این صفحه اهل این صحبتا نباشن اگرم هستن ازشون خواهش میکنم این اخلاق بد رو ترک کنن، فقط و فقط هم به خاطر خودشون! به خاطر پیشرفت خودشون و بس.
محسن، 20 ساله از قزوین
همبازی
دست در دست عشق، پابهپای ثانیهها و... بسادگی تمام سادگیهایم برای همنفس شدن با بودنت همبازی خیال شدم.دیدی انتهای قصه با تو بودنم چه شد؟! دلم دل به غصه سپرد و چشمانم عاشق انتظار گشت. تو که بلد نبودی دوست بداری پس چرا همبازی دلم شدی؟
اصغر دردمندی از سلماس
باغ
تا به حال به بنبست کدام آرزو رسیدهای؟ چشمهسار کدام خیال تو را به سرابی محال کشانده است؟ بهانههای رسیدن را در مسیر کدام امید چادر زدهای؟ به کوچ پرستوهای لحظههایت وعده آشیانه کدام فردا را دادهای؟ خندههایت را در امتداد کدام دلخوشی روانه کردهای؟ تلخی خاطراتت را به دست کدام فراموشی سپردهای؟ تکرار کهنه خواب و بیداریت را در کدام روز به کاری شگرف تازه کردهای؟ سکون ماندن را با کدام آینه به پرواز کشاندهای؟ غوغای درونت را با کدام زمزمه به سکوت رساندهای؟ در قحطی کویر مهربانی با کدام قطره به رنگینکمان محبت رسیدهای؟...
تجربههای رنگارنگت را به بال سپید پروانه تردید من بده تا بدانم به سمت کدام باغ باید پرواز کنم.
شبزده عاشق
تو نیستی
چشمهایم را میبندم. هوای اطراف پر از عطر توست. با هر نفس میخواهم تمام حجم هوا را ببلعم و آن را برای همیشه درون سینهام حبس کنم. چشم باز میکنم به امید اینکه باز گشته باشی. نه برای من، برای اینکه آسمان را بار دیگر از پنجره کوچک اتاقم به تماشا بنشینی. پنجرهای که میگفتی زیباترین قاب برای لحظههای تولد خورشید است. چشمهای بارانیام که آماده برای بارش است ، بسته میشود، نسیمی فرحبخش به تنم نفوذ میکند و قلبی در کنار قلب من در سینهام به تپش میافتد. چشمهایم را باز میکنم. تو نیستی اما همه جا تصویری از تو است.
دختر کاغذی از محلات
لحظات با هم بودن
بعضیها گله دارند که چرا خوشبخت نیستند. بعضیها از خوشبختی زیاد خسته شدن. بعضیها نمیدونن خوشبختی چیه؟ بعضیها بلد نیستند که خوشبختی با چه «ت»ای نوشته میشود! بعضیها تا حالا خوشبختی رو ندیدن یا نداشتن. بعضیها خوشبختی رو فقط از دور لمس کردن. بعضیها آروم، بیاعتنا از کنارش رد شدن. بعضیها هم مثل من تازه فهمیدن که خوشبختی حتی میتونه این باشه که فقط یه روز در هفته بیاد اونم دوشنبهها... خوشبختی همین لحظههای با هم بودن توی صفحه بروبچ چاردیواریه که اگه اون یه روز رو از دست بدم قد یه دنیا بدبختی آوار میشه رو دلم.
سحر، دختر قبیله
جبران خوبیها
شنیدی؟ صدای کوچ رفتنیها را میگویم. رفتنهایی که آمدنی ندارند و زیر قافله پای ساعتها میمیرند. رفتنیها رفتند تا ماندنها بدون ادعای مخصوصشان بمانند. نکند خسته شده باشی! نکند روی دلهره تردیدهای بیسرانجام شکسته باشی! من قول میدهم که خواب لبخند را روی لبهایت بکارم. قول میدهم حسرت حسرتهای باد را گوشه بال فرشتهها رها کنم و چشمم را به روی بازی آسمان ببندم. قول میدهم به اندازه تمام اندوه پژمرده شدن لالاییهای صادقا نه بهار چلچلهها را صدا کنم. آزادی چکاوکها را شعر کنم و لطافت نرگسها را به دستان تنهایت ببخشم. باور کن خانه گلهای ارغوانی دور نیست. همین جاست. میان نگاههای من و تو. اگر به صدای پرستوها گوش کنی نشانیاش را میفهمی. باور کن عاشقترین ستاره، مجنون چشمان توست. فقط مرا ببخش که لیلایت شدم. ببخش که اسمت را با اشک روی لبهایم مینویسم. من مترسک میسازم تا کلاغهای خبرچین از خشم بمیرند. حادثه تلاقی نگاهمان را جار میزنم و بهانهای برای اشکهایم ندارم. قول میدهم تمام خوبیهایت را جبران کنم. مثل خودت پاک و صادق میمانم تو هم مثل من پُر از بال و پَر شو. پُر از شیرینی خنده بهار، پُر از با من بودن شو.
نرگس، عاشقترین ستاره
تشابه فرهنگی برای دوستیابی
حرفی با احسان دارم. ببین من فکر میکنم اگه تو یه ذره به اخلاق و رفتارت توجه کنی متوجه میشی که چرا دوستات اینجوری باهات برخورد کنن. مثلا شاید اونجوری که اونا میخوان نیستی برای همین وقتی میرن گردش بهت زنگ نمیزنن. شاید هم فرهنگ و رفتار و اخلاق شما با اونها فرق داشته باشه. اگه فکر میکنی که اونا خوبن و رفتارهاشون پسندیدس که خودت رو باهاشون هماهنگ کن اما اگه فکر میکنی که رفتارشون و کارهاشون خوب نیست و برای تو نفعی نداره تازه بهت ضرر هم میزنن این دوستات رو ترک کن. میدونی چرا اینا را میگم؟ چون خودم اینا را تجربه کردم. دوستایی داشتم که با من خوب رفتار نمیکردن بعداً که رفتار و اخلاقشون را بررسی کردم فهمیدم که با رفتار و اخلاق خانوادگی ما خیلی تفاوت دارن و به جای اینکه باعث پیشرفتم بشن باعث افتم میشن. به خاطر همین ترکشون کردم. اگه هم میدونی خوبن و باهات درست برخورد نمیکنن بدون مشکل از خودته. سعی کن نقاط ضعف خودت را توی اخلاق و رفتارت پیدا کنی و اونها را اصلاح کنی تا موفق بشی.
شنل قرمزی
راهنما
فراز و نشبیهای زندگی را مانند کوی در نظر بگیر که با وجود پستی و بلندیهایش باز هم با صلابت و زیباست. پس مانند کوه مقاوم بمان و استوار.
در هجوم تاریکی شب تو را صدا میزنم و در جستوجوی تو غرق در طوفان شب میشوم. تو باش ناخدای من در دریای طوفانی و تاریک شبم تا با تو راه را بهتر بفهمم.
صبحگل 19 ساله از قائمشهر
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد