کد خبر: ۲۸۷۰۱۱

شب‌ها که می‌خواست بخوابد، با خرس نارنجی‌اش صحبت و درد و دل می‌کرد تا خوابش ببرد. بعد از این که کاملا خسته می‌شد، به هم شب به خیر می‌گفتند و می‌خوابیدند. صبح که از خواب بیدار می‌شد، اول به خرسش می‌گفت صبح به خیر و بعد به پدر و مادرش سلام می‌کرد. بعد با هم می‌نشستند و صبحانه می‌خوردند.

نزدیک روز تولد سعیده بود و دلش می‌خواست جشن تولد بگیرد و همه به تولدش بیایند، ولی بچه‌های کلاسشان اهل رفتن به جشن تولد نبودند. در این مدت سعیده کلی فکر کرد که چه کار کند. جمعه، روز تولد سعیده بود. خرس نارنجی با بقیه عروسک‌ها تصمیم گرفتند برای سعیده جشن تولد بگیرند تا دلش شاد شود. هر کدام از عروسک‌ها‌ کاری انجام دادند. یکی برایش کیک خوشمزه درست کرد و یکی دیگر کادوهای قشنگ و بزرگ آورد و همه با هم خانه را تزیین کردند. همه چیز را روی میز چیدند و برای سعیده تولد گرفتند. سعیده از دیدن آنها آنقدر خوشحال شد که فریاد بلندی کشید و از خواب بیدار شد و دید تمام اینها را خواب دیده است. بعد نگاهی به عروسک‌هایش انداخت و رفت پیش مامانش و گفت: «مامان جون... من می‌خواهم با عروسک‌هایم تولد بگیرم.»مامان با تعجب گفت: «چی دخترم...؟.»

سعیده گفت: «بله مامان جون...! من هیچ کس را جز عروسک‌های عزیزم دعوت نمی‌کنم.» با کمک مادرش خانه را تزیین کردند و هر عروسکش را روی یک صندلی قرار داد. خرس نارنجی را که دوست صمیمی‌اش بود، کنار دست خودش گذاشت و با پدر ، مادر و عروسک‌هایش روز تولدش را جشن گرفتند.

آن شب برای آنها بسیار خاطره‌انگیز بود.

گلنوشا صحرا نورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها