کد خبر: ۲۸۵۵۱۹

مادربزرگ نازی کوچولو، او را خیلی دوست داشت و نمی‌گذاشت غصه بخورد و همیشه با او مهربان بود. وقتی نازی کوچولو چیزی لازم داشت، زود برایش فراهم می‌کرد. نازی کوچولو در آن روستای سرسبز و خوش آب و هوا کم‌کم بزرگ می‌شد. یک روز مادر بزرگ نازی کوچولو به او گفت: «تو باید دیگر حاضر شوی تا به مدرسه بروی.» وقتی نازی کوچولو این حرف را شنید، خیلی خوشحال شد. قبلا همیشه از مادر بزرگش می‌پرسید: «مادربزرگ! پس کی من به مدرسه می‌روم تا دوست پیدا کنم؟» مادربزرگ می‌گفت: «کمی صبر کن. بالاخره زمانش می‌رسد.» تابستان کم‌کم تمام شد و پاییز با همه زیبایی‌هایش فرا رسید. دخترک قصه ما، همراه مادربزرگش به مدرسه رفت و برای اولین بار به کلاس پا گذاشت. احساس عجیبی داشت. می‌گفت: «هیچ کس نمی‌تواند احساس مرا داشته باشد.» بعد از چند دقیقه، خانم آموزگار با لبخند زیبا و چشمان مهربان، وارد کلاس شد و درس را شروع کرد. همه دانش‌آموزان با اشتیاق به درس گوش می‌دادند. زنگ اول خورد و بچه‌ها با شادی به میان حیاط مدرسه دویدند. هر کدام چیزی می‌خوردند و برای خودشان دوست پیدا می‌کردند. نازی هم یک دوست پیدا کرده بود. اسم دوست نازی «صبا» بود. نازی و صبا در حیاط مدرسه به این طرف و آن طرف می‌دویدند و بازی می‌کردند.

نازی کوچولو خیلی از خودش راضی بود و کارهایی می‌کرد که دوستانش ناراحت می‌شدند. یک روز که نازی دوستش را ناراحت کرد، دوستش با او قهر کرد. از آن روز به بعد دیگر هیچ کس با نازی بازی نمی‌کرد. خودش هم ناراحت بود. یک روز یکی از بچه‌ها گفت: «بیایید برویم به خانم معلم بگوییم. شاید او بتواند نازی را نصیحت کند.» بچه‌ها رفتند و ماجرا را برای خانم معلم تعریف کردند. بالاخره آموزگار نازی را به دفتر صدا زد و گفت: «از کارهای بد دست بردار! هر کس که دیگری را ناراحت کند خدا او را دوست ندارد و تو باید این واقعیت را قبول کنی و با همه کس مهربان باشی. باید این حرف‌ها را بپذیری تا همه بچه‌ها تو را دوست داشته باشند.» نازی حرف‌های معلم را گوش کرد و گفت: «چشم! ممنونم که مرا نصیحت کردید.» بعد رفت و از همه بچه‌های مدرسه معذرت خواست. از آن به بعد همه با هم در حیاط مدرسه بازی کردند. سال نو هم از راه می‌رسید و همه بچه‌ها خوشحال بودند. یک روز به سال نومانده بود که بچه‌ها لبا‌س‌های تمیز و نویشان را تن‌شان کردند و سال نو را به هم تبریک گفتند. نازی هم قول داد همیشه با همه با مهربانی رفتار کند. مادربزرگ نازی هم از این مساله خیلی خوشحال شد.

فاطمه صمیمی/ کلاس پنجم ابتدایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها