گزارش سفر به نیاسر کاشان

بازی سراب و رویا در کویر

کویر یعنی سراب. غولی بی‌شاخ و دم. قراردادی که میان ذهن ما بسته شده و هنور هم کاربرد خودش را دارد. کویر کاشان هم خوب این نکته را گرفته است. برای همین است که جاده کاشان به سمت نیاسر مسافران را به بازی و شوخی می‌گیرد و مسیر رنگارنگی را در چشم آنها می‌نشاند. از سبزی به بیان لم یزرع می‌برد و از بیابان به باغ می‌کشاند.
کد خبر: ۲۸۵۲۱۲

اینجاست که قرارداد ذهنی ما به هم می‌خورد. کویر کاشان می‌خواهد بی‌گناهی خود را به تو اثبات کند تا دیگر از او غولی نسازی و این را خیلی خوب اثبات می‌کند. برای همین است وقتی از دل این جاده به سوی شهرت رهسپار می‌شوی، بارها با خودت تکرار می‌کنی که این سفر، آخرین سفر به این سرزمین نیست.

از دل ماشین، چشم‌ها را به دوسوی جاده می‌دهیم و تردستی‌های کویرکاشان را به تماشا می‌نشینیم. آنجا که چشم به افق می‌سپاریم، هرم داغ بیابان را روی گونه‌ها حس می‌کنیم و ناگاه چشمان ما دریده می‌شود از زمردی که از درختان و گیاهان در دل کویر پاشیده‌اند. تعبیری از یک رویا. رد سراب و اعاده حیثیت از کویر. البته اینجا هنوز دو انتخاب داری سراب یا رویایی محقق شده، که هر جا سراب بوده، خود خواستی.

با مسافر بادهای همیشه هموار

دم غروب

میان حضور خسته اشیا

نگاه منتظری حجم وقت را می‌دید

و روی میز

هیاهوی چند میوه نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود

مسافر از اتوبوس پیاده شد...

او همیشه بوی سفر می‌دهد. افسون‌شده تر از ما اوست که از همان ابتدا همسایه صحرا بود و تمام رویاهایش به بیابان راه داشت. ما نیز از اتوبوس پیاده می‌شویم و آرام و آهسته آنچنان که خطی برشیشه نازک تنهایی‌اش نیفتد، گام به گام تعقیبش می‌کنیم و به زور خود را در لحظه‌های شگرف تنهایی‌اش سهیم می‌کنیم. او به کجا می‌رود. آهسته و آرام ردش را می‌گیریم. می‌خواهیم بدانیم به دنبال چیست؟ در جستجوی صدای خوبی بود که چون یک سبزینه عجیب در انتها و عمق صمیمیت محزون که در ادراک یک کوچه برود و تنهایی بزرگش را با آن پر کند. عصر، عصر معراج پولاد و آهن است و غلبه ماشین برانسان و او از چیزی واهمه دارد! از کوچه‌های تاریکی که حاصل ضرب تردید و کبریتند.

و او از چیزی می‌گریزد! از سطح سیمانی قرن در شب اصطکاک فلزات. به کجا؟ به کجا می‌خواهد بگریزد که ما را چنین سرگشته نگه داشته است؟ در جستجوی شهری است که پنجره‌هایش رو به تجلی‌باز است. بدین‌گونه بود که سفرش را با گنجشک‌های دره گنگ آغاز می‌کند و بوداوار از هر تعلقی می‌رهد تا به سمت وسعت بی‌واژه‌هایی برود که مدام او را می‌جست.

اینجا مشهد اردهال. شیشه نازک تنهایی سهراب سپهری. نمی‌خواهیم شرمنده‌اش شویم. نمی‌خواهیم ناخواسته شیشه نازک تنهایی‌اش بشکنیم. شاید نخواهد ما را در تنهایی خود شریک کند. هر چند ما سال‌هاست او را شریک شادی و غم خویش کرده‌ایم و بارها به کنج خلوتش پناه بردیم و بارها خلوت‌نشین خلوتگاه ما شده است.

خود خواسته است که در اینجا بیارامد. کاشان تنها جایی است که به او آرامش می‌دهد. به همین دلیل پس از مرگش او را به مشهد اردهال کاشان کنار حرم مطهر امامزاده سلطان علی‌‌بن‌‌محمد بردند و به خاک سپردند. روی قبرش نوشته است:

«به سراغ من اگر می‌آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.»

فلسفه پاورچین رفتن ما هم این است. اما اینجا دیگر پایان تعقیب و گریزماست. ما را به این گوشه تنهایی او دیگر راهی نیست. بنابراین از ما به سپاسی و درودی که آرام در گوشش زمزمه می‌کنیم و باز می‌گردیم.

اگر دومین جمعه مهر ماه خود را به مشهد اردهال رسانده باشی، الان باید آرام آرام سهراب و شیشه نازک تنهایی‌اش را ترک‌گویی و به اهالی کاشان بویژه اهالی فین این شهر بپیوندی برای انجام مراسم 1300ساله قالیشویان. مراسم عزاداری نمادین قالیشویان اهالی فین کاشان، خود قصه‌ای مفصل است. بنابر این راه خود را ادامه می‌دهیم و به سوی نیاسر راهسپار می‌شویم.

نیاسر «شهر سبز» کویر

از دل جاده که چشم را به دور دست می‌دهی، جایی نگاهت‌گیر می‌کند. بر یک بلندی، نخستین چیزی که در دل چشمانت نقش می‌گیرد، آتشکده نیاسر است. اینجاست که می‌دانی تا «شهر سبز» راهی نداری و بزودی خود را در میان خانه‌های قد و نیم قد شهر و دیوارهای کاهگلی‌اش می‌یابی.

خانه‌هایی ایستاده و نیم ایستاده، شیاردیوار، نشان از ردپای باران کویری دارد.

و درختان، زمرد گنجی میان خانه‌ها، شیطان دختر های سبزپوش، یله برحصار خانه‌ها داده‌اند و سرانگشتان سبزفامشان نوازشگر گونه‌های داغ رهگذران است، گویی شرم از عذار عاشقی به کمین نشسته را می‌روبند.تاک‌های آویخته بردیوار، با آرامشی پرناز، خویش را به سر و روی رهگذران کوچه باغ‌های نیاسر می‌کشانند.

رها می‌شویم پیش از هر چیزی می‌خواهیم هوای سالم کوچه باغ‌های شهر که به دلیل سرسبزی به «شهر سبز» معروف شده است، حواله ریه‌های سوخته از زندگی سربی و سیمانی کنیم. رها می‌شویم در کوچه‌های کاهگلی و چشم می‌دوزیم به باغ‌هایی که صاحبخانه در را روی غیر و آشنا باز گذاشته است.

دمی بر سکوی جلوی خانه کاهگلی دل به خاطره‌ای خاک گرفته می‌سپاریم، در کوچه باغی که می‌رود تا در لایه‌لایه ذهن مردمان این دیار جاودانه شود.

تقویم آفتابی باستانی

بربلندای این خاطرات خاک گرفته، آتشکده نیاسر، یادگار اواخر دوران اشکانی، زاده پیوند سنگ و گچ، گنبدوار چهارطاقی در دل کوه زده و برفراز تالار (بخش بالایی نیاسر) به نظاره نشسته است.

وارد نیاسر که می‌شوی، یک راهنمای محلی هست که اطلاعات خوبی دارد اما برای دیدن آتشکده پا به پای ما نمی‌آید. همراهان همه خانم هستند و او یک مرد جوان که با سرانگشت، مسیر آتشکده را نشان ما می‌دهد و خود میان مردمش می‌ماند. آرام خود را به بالا می‌کشانیم و من یاد حرف‌های «رضا مرادی غیاث‌آبادی» می‌افتم که این چارطاقی را نه یک آتشکده که یک تقویم باستانی می‌داند.

به اعتقاد این پژوهشگر، چارطاقی نیاسر بنای علمی ایران باستان و یکی از معدود تقویم‌های آفتابی سالم باقیمانده در ایران و جهان است.

براساس مطالعات وی، این چارطاقی همچون یک تقویم خورشیدی، بدرستی طلوع نخستین خورشید زمستانی را که به «انقلاب زمستانی» و «شب چله» شهرت دارد، نشان می‌دهد. همین پژوهش‌ها بسیاری را برای تماشای نخستین طلوع خورشید زمستانی هر سال به این منطقه می‌کشاند.

همه آنچه در این بلندی به تماشا نشستیم، همین چارطاقی نبود. اگر زمان صرف کنید و حوصله به خرج دهید و از آشنایان محلی بپرسید، حتما شما را به سوی یک چشمه طبیعی و درختی خشکیده که نزدیک به 2000 سال از عمرش می‌گذرد، راهنمایی می‌کنند.

برفراز چشمه، نیایشگاهی ناشناخته بوده که کاملا تخریب شده و چند دهه پیش مسجدی به جای آن ساخته شده است. تا پیش از سال 70 نیز ساعت آفتابی سنگی در 200 متری جنوب شرقی چارطاقی بوده که در این سال تخریب می‌شود و دیگر نشانی از آن نیست. اگر همچنان به کاوش ادامه دهی، نگاهت به بازمانده‌هایی از دیواری ساده با قدمت نامشخص در فاصله 50 متری پیرامون بنا و در ارتفاعی پایین‌تر از مسیر پرتوهای خورشید بامدادی و شامگاهی می‌رسد. چارطاقی را پشت سر می‌گذاریم و به بخش تالار که بخش بالایی شهر نیاسر است، وارد می‌شویم.

تاک‌های آویخته بردیوار، با آرامشی پرناز، خویش را به سر و روی رهگذران کوچه باغ‌های نیاسر می‌کشانند

تالار پوشیده در حریم نسیم‌گون گلاب، نشسته برپای آتشکده و لمیده بربلندای داراب (بخش پایینی نیاسر) و داراب افتاده در پای تالار، در سایه ساز سبز درختان روزگار می‌گذراند.

در دل تالار، تن از غبار ره می‌شوییم و تمنای سایه‌های زمردگون باغ‌های تالار را برای یک تن لبریز از خستگی جوابی در خور می‌دهیم و ... آبی بلند، بی هیچ نقطه‌ای از تردید، خلوت ما را می‌آراید و صدای پای آب ...

در دل غار رئیس

در دل این تخت زمرد زده گل به چمن، غار نیاسر یا آنچنان که مردمش می‌خوانند، غار رئیس، غار ریس و یا غار تالار ما را به گشودن رازی نهفته در قعر زمین می‌خواند.

انسان دیرینه این دیار، دل زمین را با سرانگشتانش پیچ و تابی شگرف داده و راز خویش را گودال گودال در قعر 40 متری زمین مدفون کرده که امروزه نه تاریخ آفرینشش برما معلوم است و نه فلسفه ساخت آن.

نقل‌ها درباره غار نیاسر بر 2 گونه است، بسیاری آن را جان‌پناه رمیدگان از جور زمانه می‌دانند و دیگرانی آن را خلوتگاه یار جاودانه، شیشه نازک تنهایی فرزند آدمی.

ما نیز برآنیم نرم و آهسته به سراغشان برویم تا مبادا ترک بردارد شیشه نازک تنهاییشان و... در زمین فرو می‌رویم، تا اگر جای پایی دیدیم، مسافرکهن این دیار را از پی برویم.

راحت نمی‌شود این مسیر را پیمود. چهاردست و پا و آرام غار را می‌گشایم. از جمعیت 40 نفری که برای دیدار نیاسر آمدیم تنها نزدیک به 10 نفر حاضر می‌شوند که وارد غار شوند.

غار دارای مسیرهای کوتاهی هم هست که اگر بدون راهنما بروید، حتما گم می‌شوید.

غار در مسیری 1200 متری تا 40 متر عمق زمین را می‌شکافد و ما نیز سینه به سینه خاک، پس از پیمودن این مسیر، در آستانه در مدور غار، داراب با خانه‌های لبریزی از سرسبزی درختان در دل چشمانمان می‌نشیند و آبشار نیاسر به کرشمه‌ای در گوشه دیدگانمان.

به مدد آبشار، غبار ره از تن می‌گیریم و ساعتی بر لب جوی روان از آبشار می‌نشینیم و... آبشار نیاسر، شیدایی بگریخته، آویخته بردامان تالار و نشسته در چشمان داراب، «گره زده است سایه‌ها را با آب و شاخه‌ها را با باد» و با رقصی زیبا، این رگ ناآرام کویر، به پیچ و تابی سیمگون، زیر و بم زندگی را زمزمه‌ای سبز بخشیده است. جان گرفته از دامان تالار، با چرخشی نازدار و عروس‌وار برپای داراب بوسه زده است و اینک داراب پوشیده در شولای سبز درختان سرو قامت به یک نگاه، در دل چشمانت می‌نشیند.

بربلندای این خلوتگاه دلخواسته، معماری به جای مانده از دوران قجری، نشسته بر لبه تالار، جان به در برده از زلزله سال 1359 و ایستاده برفراز داراب، گردن افراشته خویش را به رخمان می‌کشاند. دم غروب است و باید کویر کاشان با شاهکار زمردگونش را رها کنیم و رو به سوی شهر خود نهیم اما تا رسیدن به شهر و دیار خویش، چند بار با خود تکرار می‌کنیم، این آخرین سفر ما به کویر کاشان نخواهد بود.

زهرا کشوری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها