در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
با عجله و بدون نگاه به پشت سرش راهی شد؛ غافل از اینکه نردبان رو به یه دیوار اشتباهی تکیه داده بود!
حدیث مطالبی
شبهای بیستاره
من از سراسیمگی التهاب، به سرزمین خاطرات کوچ کردهام. قافیههای خاطراتم را در شعر انتظارت ردیف کردهام و دلتنگی نفسهایم را در امتداد کوچه به پرواز شاپرکها دادهام تا در این شبهای بیستاره، آسمان قلبم را ستارهباران کنی و برای چشمان بیفروغم ترانه بسازی. بگذار تا بار دیگر از میان پنجره نگاهت، غزل شادی را بخوانم.
احمد از بابل
سوتی
گاهی قاطی شدن کلمات، خاطرات قشنگی به جا میذارن. چند تا از سوتیهای اینجانب که در بچگی برام خاطرهانگیز شدن رو بخونین:
1- آقا هویج، رضا کیلو چند؟!! 2-کار زشتیه که وسط خوراکی، کلاس بخوری! 3-مامانم گفته قبل از دستشویی حتماً برو بخواب! 4-از غش ترس کرده!
حسین عابدی از امره
حالا واقعاً کیلو چند؟!
مکرر در مکرر
اینجا، سرِ خطِ جدایی، پایان قصه من و توست. پایان خشکیدن همه دریاهایی که به نگاه تو ختم میشد. من این کتاب زندگی را بارها و بارها با خیال تو ورق زده بودم اما سطر جدایی را در هیچ جای آن نخوانده بودم. من از کتاب عشق سرمشق مینوشتم؛ سرمشقهایی که حالا، در ابتدای پایان کتاب، برای نبش قبر اشکهایم تیشه شدهاند. باز هم تکرارِ قصه تجربه کردنِ تجربهشدهها...!
مینا، شیشهای شکسته از برهوت دوستی
قلب محتاج
...تو ای فراتر از گل مریم، همرنگ آیینه باش تا از خورجین قلبم سلام و از برکه چشمانم دوستیام را تقدیمت کنم... چشمانم جاده نگاهت را حفظند و جای پای تکتک نگاههایت در شعرهایم نقش بستهاند. دیر یا زود به من نزدیکتر از لحظهها میشوی، حتی اگر نباشی و نباشم. قفل انتظار در گریههایم مات شده و شیشهایترین یاس در پس بغضهایم ترک برداشته است. آخر تو در آغوش کدام ثانیه متولد شدی که اینچنین با لحظههایم پیوند خوردی تا دلم برای لمس نم باران و دستانم برای نوشتن از تو به پرواز درآیند.
قلبم هنوز محتاجتر از آن است که بخواهی ساده از کنارش بگذری و تا ابد حکم نبودنت را بر اندام شیشهای من حک کنی.
کوروش از کنگاور
آچمَز
1-سکوت هقهق واگویههای نگفتنیست و سایه رد پای شب بر دل برفی زمین. این منم؛ فاجعه آفتابی سایه سکوت عصر آهن. فقط اندکی مرا دریاب.
2-با صفحه شطرنج دلم چه کردهای که سربازهای حرفهایم تفنگ سکوت رو به من گرفتهاند، قلعههای شادیام فرو ریختهاند، اسبهای صداقتم رام تو گشتهاند، فیلهای غرورم به زانو درآمدهاند، وزیر غیرتم در دوئل باخته است و شاه دلم، همان یک حرکتش را به تو بخشیده. لولیوش مغمومم، عشق یک بازی بود؛ من چه بیتجربه بازی کردم.
اسیر از محلات
توانستن
اومدم به «یه دختر عشق ورزش» بگم: 1-برای اعتماد به نفس داشتن باید به خودت مطمئن باشی. به این فکر نکن که اگه این کار رو بکنم خراب میشه و بهم میخندن. چرا باید اون کاری که انجام میدی خراب بشه، وقتی میتونی با یه ذره دقت بیشتر، بخوبی انجامش بدی؟ 2-به جنبههای مثبت نگاه کن نه منفی. به این فکر کن که فلان کار رو خوب انجام دادی پس این کار رو هم میتونی خوب انجام بدی، نه اینکه چون فلان کار رو نتونستی خوب انجام بدی، اینم نمیتونی. تو میتونی. 3-وقتی مسئولیت کاری رو به عهده میگیری، تا آخر کار رو برو و نیمهکاره رهاش نکن. اینجوری خودبخود توانت بالا میره... آهان، راستی حالا که خودت هم میدونی تواناییهای زیادی داری، خب تو کارات ازشون استفاده کن. اون موقع کارت خراب نمیشه و احدی هم بهت نمیخنده و مسخرهت نمیکنه. تو میتونی، باور کن که میتونی.
بدون نام
ترنم یک آرزو
برایم قصهای بگو که از غصه خالی باشد یا شعری بخوان که شاعرش دلسوخته نباشد. برایم از احساسی بنویس که از اشک هجران خیس نشده، از میلاد وفا بگو تا عشق جاودانه شود، تا کوچهها خالی از انتظار و شبها خالی از تنهایی شوند. هر برگ از دفتر زندگی پر از حسرت است و ساحل روِیاهایم غرق در زیر امواج دردآلود غمها مانده است. مرا دیگر تاب شنیدن نالههای دلی نیست که از زخم بیوفایی مینالد. قایق دلخوشیها را به سویم روانه کن، برایم حرفی نو بگو، ترنم آرزوها را زمزمه کن تا شاید دردمندم نخوانند.
جعفر دردمندی از سلماس
بیحوصله
اینجا آفریقاست، جنگلهای پاپپاپپاپیسلا، به ارتفاع قله دماوند و هزاران جوایز ویژه شوت میزنه توی دروازه گل گل گل کاشکی اردک دوست شه با جومونگ برا کوچیکا برا بزرگا برا پیرا گفت: آتینگا واتینگا ما دوتا اومدینگا! به ادامه اخبار توسط کریم آقا رفت خونهشون بهسلامت... !فیشششششش!
وقتی حوصله تماشای تلویزیون رو نداری، خاموشش کن.
پسته خندان
محکوم به نوشتن
مگه فرقی هم داره برای کی مینویسم یا برای چی؟ همین قدر که ثانیههام رو با نوشتن خط میزنم کافیه. یه زمانی برای انجام تکلیف مدرسه مینوشتم، یه زمانی برای نمره، یه زمانی برای پول و یه زمانی هم به خاطر تو. اما حالا مینویسم برای خودم؛ تا بتونم اونچه نتونستم به دست بیارم رو به دست بیارم. اینو امروز فهمیدم، یعنی درست همین حالا. وقتی که مینویسم همه چیز دارم؛ همه نداشتهها رو. وقتی مینویسم از خودم بیرون مییام و یه نفر دیگه میشم. نتیجه اخلاقی: مینویسم، پس هستم؛ من هستم تا بنویسم.
اکبر فرهادی از شیراز
درخواست اکتشاف
اگر وقت کردی به آسمان نگاه کن. ببین بعضی وقتها آبی است، گاهی سفید و گاهی هم سرخ. پشت پرده همه این تغییر و تحول یک دلیلی هست برای دو رو بودن آسمان و آن دلیل هم خود، دلیلی هست برای زنده ماندن ما انسانها. اما ما گاهی با انسانهایی دوست میشویم که صافند مثل کف دست ولی در درونشان مثل رنگ سرخ آسمان، آتشین و غضبناکند و خودمان هم نمیدانیم دلیل این دو رویی چیست؟ اگر دلیلش را پیدا کردید، به من هم بگویید؛ منتظرم.
بدون نام از پیرانشهر
آخی! سه هزار سال بعد!
باز مینویسم بیاختیار. قلم فرسودهام را برمیدارم و مینویسم. از کی؟ نمیدانم! از چی؟ این را نیز نمیدانم... اما میدانم هر کجا که باشی، روزی این نوشتههایم را خواهی خواند و قلب سنگت برایم اشک خواهد ریخت.
جوجه تیغی
خوابم یا بیدارم
بگو مرا به حال خود رها کنند و خلوت تنهاییام را بر هم نزنند. بگو بگذارند کابوس آرزوهایم را در بغل گیرم و با روِیاهای خیالیام خوش باشم. بگو آفتاب و مهتاب را حبس کنند تا گذر زمان را لمس نکنم. تو که خوب میدانی اندوه نبودنت تمام لحظههایم را زیر آوار غصه مدفون میکند، خوب میدانی که لبخندت دلیل شادیهایم بود پس چرا تنها دلخوشیام را به ناخوشی مبدل کردی؟ کاش این جدایی خواب بود اما بیدارم و تو باز نیستی و من تلخی بیتو بودن را زندگی میکنم. بگو مگر کم دوستت داشتم؟!
اصغر درمندی از سلماس
شاهکلیدی به نام «واتو واتو!»
دو شماره اخیر چاردیواری حال و هوای عجیبی دارد. یک شماره کلا انتقاد و پیشنهاد بدون حتی یک خط جواب چاپ میشود و شماره بعد هم نوشتههای خوانندگان بدون هیچ نظری! جناب پاسخگو بهنوعی همه را غافلگیر کردی. میدانم که اکثر خوانندگان هم در حیرت اینکار ماندهاند. الان که کلاه خودم را قاضی میکنم انصافاً پی میبرم که این دو صفحه بدون جوابهای جنابعالی لطف چندانی ندارد. واقعاً خصلت ما آدمیان گاهی حیرتانگیز است؛ پاسخ میدهی همه (خود من چند نوبت) به نوع جوابها ایراد وارد میکنیم، حالا که جوابی نمیدهی باز هم انتقاد میکنیم! باور کنید روح این دو صفحه در پاسخهای جالب و هر چند هم گاهی گزنده جنابعالی بود. حالا قدر داشتهها را بهتر میدانم و فکر میکنم از این نوع چاپ صفحات درس عبرت گرفتم. اگر قهر کردهاید (ببخشید، واژه بهتری پیدا نکردم) به دیده منت من شخصاً از توقعات بیجای خود کمال عذرخواهی را دارم... با اینکه در این دو شماره از من نوشتههایی هم چاپ شده بود ولی از صمیم قلب میگویم که اصلا خوشحال نشدم. طراوت و زندهدلی، لای صفحات خاک شده بود و فقط یک سری نوشته جلوی چشمت رژه میرفتند...
حسن جعفری باکلانی از اراک
قهر؟ کار بچههاست! منم که دیگه بچه نیستم. توقعات بیجا؟ خیلیهایش، خیلی هم بجا بوده! کمال عذرخواهی؟ این که جمالشونه باااااا...! جمالشون هم که ما ارادت داریم بهش. چون اگه من تا حالا به این و اون کلید طلایی دادهم، فوت کوزهگری 3 تا شاهکلیده که دست جمالشونه!! بیا... این 3 شاهکلید اون رو هم مفت میدم واسه خودت که هم خارقالعادهس، هم اعجابانگیز، هم درست مثل پرندهای به نام «واتو واتو!» اگه تو هم تو همه قسمتهای زندگیت واردش کنی، هیچ وقت به قفل عذرخواهی و اشتباه و این صوبتا نمیرسی: 1-سعی میکنم تا اشراف کامل به موضوعی ندارم نه بهش عمل کنم نه دربارهش نظر بدم. میخواد داستان و شعر باشه، یا موضوعی خانوادگی، شغلی، سیاسی، دینی یا هر چی. اشراف از کجا مییاد؟ مطالعه؛ پس: 2-هر چی کتاب و مقاله معتبر هست (گفتم معتبر، نه هر کی از خونهش قهر کرده و رفته کتاب یا مقاله نوشتهها)! گیر مییارم و دقیق میخونم. موضوعی هم میخونم. یعنی اگه میخوام داستان و شعر بگم، زن بگیرم! شوهر کنم! بچه تربیت کنم! مذهبی اختیار کنم، فعالیت اجتماعی یا ادبی یا سیاسی کنم! اول تَهوتوی اون موضوع رو درمییارم و تکلیفم رو با تعاریف، روشها، طبقهبندیها، مزایا، اشکالات، تاریخچهش و خلاصه همه چیش روشن میکنم؛ 3-دنبال انتقاد و اطلاع از نظرات موافق و مخالف اون موضوع میرم... آخ که اگه بدونی چه اثری داره هر کی یه چی بارشه، حالا هر مرام و قصدی هم داشته باشه، بیاد نظراتش رو بگه و دانسته یا ندانسته تو رو بسرعت برق و باد رو خط پیشرفت بندازه! هوووومممم... یه دفعه به خودت مییای و میبینی زندگیت از این رو به اون رو شده. یادت باشه انتقاد درست، از طرف و زبان و قلم هر کی و هر جا و هر مرامی باشه، گوهریه که باهاش میتونی ایرادات خودت رو اصلاح کنی و تو هر کاری که هستی، با دیدن تمام جوانب کار، اشتباه نکنی، به عذرخواهی نیاز پیدا نکنی، بموقع هم همه رو غافلگیر کنی( !حالا فردا نبینم شاهکلیدهای عزیزم رو انداختی تو سطل آشغال و هی میگی: برو بابا اینا شاهکلید بودن؟ گداکلیدم نبودن)!
وه! چه واژهبارانم امشب
من همیشه اکسیژنهای خودم را نفس میکشم. من همیشه طعم تنهایی را در جمع میچشم. واژهها را از درخت احساس خودم میچینم و دنیا را از دریچههای ذهن خودم میبینم. با سر انگشتم لطافت برگ را لمس میکنم و با کبوتر بر سر عاشقی بحث میکنم. من لبخند یک کودک را دیوانه میشوم. برای همه سقف و در خود ویرانه میشوم. من گاهی دوست یک خروس میشوم و گاه هم مثل کودکی لوس میشوم! من گاهی برای همه دست تکان میدهم؛ و شعرهایم را به رسم هدیه، به این و آن میدهم.
2-وقتی حرفها در دلم تلنبار میشوند، آرام آرام تبخیر میشوند، به آسمان میروند و در آن بالا باران میشوند و میبارند بر سر آدمها! واژههایم قطره قطره فرود میآیند بر سرزمین دل شما!
(3-رتبهم شد 4205! شاید داروسازی)!
مهدیار دلکش از قم
باباااااااااا، داروسااااااز! بابااااااااا یه دارویی هم برا آلزایمر ما بساااااز... !!هووومممم که چه خوشحال شدم از رتبه خوبی که آوردی. یادت باشه تو هر زمینهای که واردش میشی هم سعی کنی درست و اساسی وارد بشی؛ حتی اگه اون زمینه، دنیایی باشه که میخوای از دریچه ذهن خودت ببینیش یا کفترهای خپلویی باشن که میخوای باهاشون بحث و دحث کنی!
اگه بشههههه چی مییییییشه
با خواهرم دم مغازه خرازی بودیم، یهو یه پسر 4ساله که بغل مامانش بود محکم زد پس کله خواهرم! هر چند مادر محترمش حتی زحمت عذرخواهی هم به خودش نداد، اما اصل حرفم چیز دیگهس: بچهداری فقط به دنیا آوردنش و یدک کشیدن نام پدر و مادر و واسه اینکه مردم نگن اجاقشون کوره نیست، باید برای تربیتش دانشش رو کسب کرد و از جون و دل مایه گذاشت.
بعضیها فکر میکنن چون بچه بلده «اتل متل» بخونه دیگه محشره! از طرفی شخصیت همه آدمها تا 7سالگی شکل میگیره (این رو من نمیگمها، دانشمندا میگن) پس مطمئناً اکثر مشکلاتمون از بچگی سرچشمه میگیرن. نمیخوام بگم چون اون بچه زد تو سر خواهرم، فردا بدبخت میشه اما این نشاندهنده بیتوجهی والدینش به تربیت بچهشونه. خوبه ما پدر و مادرهای آینده حواسمون رو شیش دانگ جمع کنیم.
مریم ادیبی از اصفهان
ما یه شاعر شیرین سخن داریم، یه شاعر شُل و ول سخن!! حالا به قول همون شاعرِ شُل و ول سخن:)!( شیش دانگ حواست، اگه که جمع باشه... زندگی سرکار، نیناشناناناشه!! یعنی میگی مییییییشههههه؟... !!اگه بشه چی میشه!!
نظرات مشعشعانه
دوستی داشتم که به قول جمالزاده «کباده شعر و ادب میکشید» و مدام در حال توضیح و تفسیر اشعار بزرگان بود. اتفاقاً از اونجا که میدونست منم به شعر علاقهمندم، هر وقت منو میدید شروع میکرد به معنی و تجزیه و تحلیل شعر. یه روز وقتی مفهوم شعری از سهراب رو برام میگفت، بهش گفتم: «انگار داری اشتباه میکنی، آخه کی گفته آب را با آسمان خوردم، یعنی نفس کشیدن؟! مگه بیت قبلیش رو نخوندی که میگه: در گشودم، قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من»؟ دوستم گفت: «تو چی میگی؟ دو سال پیش توی نمایشگاه کتاب که جمعی از شاعران و نویسندگان برای توضیح و تبلیغ کتابهاشون اومده بودن، خودم شخصاً سهراب سپهری رو دیدم که داشت درباره کتاب حجم سبز توضیح میداد و اتفاقاً همین بیت رو معنی کرد....» به دوستم گفتم: «حیف! اگه زنده بود حتماً حرفت رو باور میکردم!» گفت: «وای! مگه فوت شده؟»
حالا من نمیدونم بعضیها چه اجباری دارن درباره موضوعی که نمیدونن نظر بدن. آخه کسی که هنوز نمیدونه سهراب زنده است یا نه چرا الکی ادعای سهرابشناسی میکنه؟
(سال 85 به نظرم یه چیز عادی بود. معمولی مثل باقی صفحهها. سال 86 کمکم ازش خوشم اومد، گفتم نه بابا، انگار به یه دردی میخورهها! سال 87 اگه نمیخوندمش کلافه میشدم بدجور! مثل آب برام مایه حیات بود! بهار 88 تصمیم گرفتم که منم عضوی از اونا بشم و خودم رو به آب و آتیش زدم تا... تابستان 88 منم مثل بقیه بروبچ، عضوی از خونه بروبچها شدم...)
فرشته ح. 17 ساله
تصورات خطخطی-برفکی
(سلامی توفانی به شما کشتیشکستگان، شما دریادلان غرق در امواج تفکر و تعقل و پندار. شما وصلهدوزان قلب و مخ و مغز این و آن! نمیدانم که آیا هنوز گوشی برای شنیدن اراجیف و عرایض این حقیر دلتنگ هست یا نه؟ نمیدانم که هنوز نام فلکزده اینجانب که ما باشیم در خاطرات پرمخاطرهتان جا دارد یا نه؟ ولی مای بیمعرفت دلمان نیامد بیش از این گوشهای بنشینیم و گفتیم سری به صفحه خودمان بزنیم و احوالپرس هماتاقیهای این چاردیواری نقلی پقلی خودمان باشیم.)
چند وقت پیش که ایکیوسانوار نشسته بودیم به تصور بروبچ قدیمی یا همون دوران خوب و خوش گذشته، هر چی زور زدیم و فشار به این چش و چال و سرِ کل اگر طبیب بودی خودمون آوردیم برای یادآوری اون روزها، دیدیم فایدهای ندارد که ندارد! حتی خط و خطوطی هم نیومد به ذهن مبارک ما، چه برسد به خاطره ماطرهای از بروبچ. خلاصه که مجبور شدیم عینک تهاستکانی را کنار بگذاریم و عینک تهپارچی خودمون رو بزنیم به چشممون و سعی کنیم دوباره تصویری از آن دوران به یاد آوریم که یکدفعه یکی داد زد: آی دست نزن آبجی... ایول... صاف شد... همه رو میگیره!! آینهس، آینه! چه تصویری هم بود: همه بروبچ قدیمی نشسته بودیم ور دل یه خونه تنگ و منگ و یه عده هم پاچه احساس خودشون رو ورمالیده بودن توی استخر تنهاییهاشون و هی میگفتن: آی آدمها که نشستهاید بر ساحل، ما شنا بلد نیستیم کمک!! چند نفر هم دستمالهای سرشار از احساس تنهایی و اشکآلود و دماغیشون رو -گلاب به روتون، ببخشید دیگه- به همراه یه مقدار از آستینشون که بعضی اوقات در خفا ازش استفاده کرده بودن، یه گوشه و کناری به آب زده بودن و دا شتن چنگ میزدن! یکی دو عدد آدم بیکار مثل خود بنده هم در نواحی کمعمق روی آب میخندیدیم و... خلاصه که الانم داریم زور میزنیم یه مطلبی گیر بیاریم، حرف تازهای، کار تازهای ولی کو ذوق و موق؟ دریغ از یه ذره! پس خوبه بروبچ هم بیان سعیشونو بکنن دیگه، یه حرف تازهای، یه کار تاز... آخ... !وای... !آی ...ای هوار!
زینب فخار 22 ساله از کاشمر
بغض کلمات
...رفتهای، اما هیچ میدانی در شبستان نبودنت، مهتاب یکسره بر بغضهایم میبارد؟ هیچ میدانی یاسهای دلم در نبود تو که بهارشان بودی عطری برای پراکندن ندارند؟ برگرد... برگرد و آنقدر بمان تا مرا خستهی وصال کنی. برگرد و آنقدر بخوان تا غمنامهام در ترنم عاشقانههایت غرق شود. برگرد که در نبودنت تنها کلمات با بغضشان جلوهگاه سکوت دردناکم شدهاند. برگرد که اگر برگردی، حضور نیلگونت، مرکب غم را از تار و پود شفق پاک میکند.
عسل شیدایی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد