نویسنده: لرد دان سنی / مترجم: سهراب برازش

گلوله‌های شیشه‌ای

چراغ چشمک‌‌زن آبی رنگ در انتهای خیابان اصلی شهر ترمبلی حکایت از وجود اداره پلیس در آن مکان می‌کرد. غروب یک روز تابستان آقای کرارسون که خانه‌اش 4 مایل دورتر از آنجا بود وارد اداره شد و به سراغ سربازرس مولنس رفت و گفت: آمده‌ام راجع به یک قتل با شما صحبت کنم.
کد خبر: ۲۷۴۴۴۳

سربازرس پرسید: قتل؟ بگویید ببینم این قتل کجا اتفاق افتاده؟

هنوز اتفاق نیفتاده، اما مطمئنم که بزودی رخ خواهد داد. به نظرم پیشگیری از این حادثه بهتر از این است که بعدا بخواهید دنبال قاتل بگردید.

سربازرس با اشاره سر تایید کرد و گفت: البته همین‌طور است، می‌توانم بپرسم چه کسی قرار است مقتول باشد؟

من.

سربازرس با صدایی بلند گفت: شما آقای کرارسون؟ قاتل کیست؟

کرارسون گفت: آقای تارلند.

آقای تارلند؟ همان که در هایو رولد زندگی می‌کند؟ گمان نمی‌کنم. چنین کاری از او بعید است. اصلا چرا باید شما را به قتل برساند؟ خصومتی با شما دارد؟

نه. اما او خوراک صبحانه جدیدی ابداع و به بازار عرضه کرده.

سربازرس مولنس گفت: بله در جریان هستم. محصولات دیگرش را هم می‌شناسم. حالا چرا فکر می‌کنید او قصد کشتن شما را دارد؟

کرارسون گفت: چون از نحوه تهیه محصولاتش مطلع هستم و تارلند هم می‌داند که مطلع هستم. او از این موضوع احساس خطر می‌کند.

سربازرس گفت: اوه، بله. اسراری در تجارت وجود دارد که صاحبان بازار دوست ندارند کسی راجع به آنها چیزی بداند. اما آقای تارلند آدمی نیست که به این دلیل کسی را بکشد. او مرد باشخصیتی است.

اما چنین محصولی سودی میلیاردی دارد. هرکسی ممکن است به خاطر پول هر کاری بکند.

سربازرس گفت: اما نه آقای تارلند. در ضمن من خودم مشتری پروپاقرص خوراک صبحانه‌اش هستم و تا حالا هم اتفاقی برایم نیفتاده.

کرارسون گفت: ولی کسی که چنین محصولی را به بازار عرضه می‌کند بعید نیست کارهای دیگر هم بکند.

مدرکی هم دارید؟

بله.

واقعا؟ می‌توانم سوال کنم چه مدرکی؟

شیشه پنجره اتاق خوابم سوراخی دارد که مطمئنم در اثر اصابت گلوله ایجاد شده است.

سربازرس گفت: مثل این‌که مساله جدی به نظر می‌رسد. به این ترتیب لازم شد برای بازدید به منزلتان بیایم. کی این اتفاق افتاده؟

کرارسون گفت: دیروز، وقتی که بیرون بودم. اگر خانه بودم حتما گلوله به من اصابت می‌کرد.

پس معلوم می‌شود که او قاتل حرفه‌ای نبوده. گلوله‌ای هم پیدا کردید؟

کرارسون گفت: نه.

‌ ما فقط براساس حرف شما که نمی‌توانیم اقدامی کنیم. مدرک لازم داریم. البته من می‌آیم تا خودم موقعیت را بررسی کنم، اما تا پیش از آمدنم اجازه ندهید کسی وارد اتاقتان شود.

کرارسون به خانه بازگشت و به خدمتکارش سپرد که وارد اتاقش نشود، اما او قبلا به آنجا رفته و خرده‌شیشه‌ها را جارو کرده بود. او سوراخ پنجره را دیده بود ولی واکنش خاصی نشان نداده بود. کمی بعد سربازرس به خانه کرارسون آمد.

بسیار خوب. حالا اتاقی را که به پنجره‌اش شلیک شده نشانم دهید.

کرارسون او را به طرف پله‌ها راهنمایی کرد. سوراخ، درست وسط پنجره ایجاد شده بود و بزرگی آن حدودا اندازه یک سکه کوچک بود.

کرارسون توضیح داد: مقداری شیشه خرده اینجا بوده که خدمتکارم آنها را جارو کرده، اما اگر این موضوع برایتان اهمیت دارد می‌توانیم بگردیم شاید کمی از خرده شیشه‌ها باقی مانده باشد. سربازرس در حالی که دیوار مقابل را برانداز می‌کرد گفت: نه، لازم نیست. سپس در ادامه افزود: هر گلوله‌ای که از شیشه عبور کند حتما باید با دیوار مقابل برخورد کند،‌ اما من که اثری از آن روی دیوار نمی‌بینم. حتی اگر بر فرض محال چنین هم نباشد، لااقل یک نفر باید صدای شلیک را شنیده باشد. با این‌حال یکبار دیگر دیوار را با دقت بیشتری بررسی می‌کنیم.

تنها سوراخ‌هایی در دیوار پیدا شد که معلوم بود مربوط به کوبیدن میخ است.

این طور هم به نظر نمی‌آید که گلوله کمانه کرده باشد و بعد از اصابت به دیوار به زمین برخورد کرده با شد. اگر چنین بود، حداقل باید خراشیدگی روی چیزی ایجاد می‌کرد. خدمتکارتان هم گلوله‌ای پیدا نکرده؟ فقط مقداری خرده شیشه جارو کرده؟ از این نکته فقط می‌توان این نتیجه را گرفت که گلوله از سوراخ ایجاد شده در شیشه خارج شده و به بیرون افتاده است. این اسلحه نمی‌توانسته آنقدر که فکر می‌کنیم مرگبار باشد. به هر حال بهتر است بیرون را هم بگردیم.

آنها بیرون روی چمن‌ها را هم گشتند ولی اثری از گلوله نبود تنها چیزی که دیدند خرده شیشه‌ای مثلثی شکل بود که روی چمن‌ها مثل الماس می‌درخشید. این خرده شیشه‌ مثلثی شکل به سوراخ ایجاد شده روی شیشه می‌خورد.

سربازرس گفت: آقای کرارسون راستش نمی‌خواهم سرزنشتان کنم، ولی معتقدم که سوراخ روی شیشه باعث نگرانیتان شده و موجب شده که فکر و خیال به سراغتان بیاید و شما را واداشته که سراغ پلیس بیایید. اما باید بدانید که پلیس کارهای مهم‌تری دارد و... .

کرارسون حرفش را برید و گفت: متاسفم.

اه نه، مهم نیست. به این خاطر گفتم که کارهایی در اداره پلیس هست که باید انجام شود.

به این ترتیب از کرارسون خداحافظی کرد و با آن اتومبیل عجیب و غریبش گاز داد و رفت.

بقیه روز کرارسون به این منوال گذشت که او خود را مدام سرزنش کرد که چرا این همه راه را تا ترمبلی رفته و برای پلیس دردسر ایجاد کرده.

فردای آن روز هنگامی که کرارسون در طبقه پایین خانه‌اش بود، از اتاق خوابش سر و صدایی به گوشش رسید. دوان دوان از پله‌ها بالا رفت و دوباره دید که مقداری خرده شیشه روی زمین ریخته، حدودا 20 متر جلوتر از پنجره بوته گلی قرار داشت که تا باغچه کشیده شده بود. دختر خدمتکار که در اتاق دیگری کنار پنجره نشسته بود از داخل آن بوته صدایی شنید که به نظرش شبیه شلیک تفنگ بادی بود.

کرارسون نگذاشت خدمتکارش وارد اتاق شود. بلکه خودش به تنهایی رفت، نگاهی به شیشه خرده‌ها انداخت و از اتاق خارج شد. در اتاق را نیز بست. سراغ تلفن رفت و با سربازرس مولنس تماس گرفت. صبح آن روز سربازرس مولنس بر حسب اتفاق آقای تارلند را دیده و با او راجع به تقاضای مجوز ذبح گوسفند صحبت کرده بود. کم‌کم صحبت را به موضوع کرارسون کشانده، اما هیچ دشمنی‌ای در صحبت‌های تارلند نسبت به کرارسون ندیده بود. او تنها گفته بود: کرارسون؟ به نظرم از آن تیپ آدم‌هایی است که جز مصرف کردن کار دیگری ندارد. مولنس خیلی زود متوجه شد که از جانب تارلند دشمنی با کرارسون وجود ندارد، اما از کارهای کرارسون سردرنمی‌آورد. موضوع را با یکی از همکارانش در میان گذاشت.

کرارسون پشت تلفن از سربازرس خواهش کرد که هر چه زودتر به منزل او برود، ولی او همکارش را به آنجا فرستاد. سروان اسمیت به محض رسیدن به آنجا به جستجو در اتاق خواب کرارسون پرداخت.

او بجز مقداری خرده‌شیشه هیچ اثری از شلیک در اتاق پیدا نکرد، اما در گزارشش ضمن اشاره به این مطلب افزود: در رختخواب او یک کک دیدم جناب مولنس!

سربازرس گفت: ای وای! دیگر هیچ چیز نگویید! کرارسون به هیچ وجه نباید چیزی راجع به آن بشنود. اگر حرفی از آن به میان بیاید دیگر دست از سرمان برنمی‌دارد. فقط دنبال چیزی باشید که به خاطرش به آنجا رفته‌اید. با حاشیه‌ها کاری نداشته باشید. مخصوصا چیزهای توهین‌آمیز!

سروان اسمیت گفت: معذرت می‌خواهم قربان. دیگر تکرار نمی‌شود.

کنار آمدن با او کار ساده‌ای نیست، متوجه هستید که؟

بله، متوجهم.

سپس سربازرس با کرارسون تماس گرفت و گفت: گزارش سروان اسمیت نشان می‌دهد که با وجود بررسی‌های دقیق هیچ اثری از شلیک گلوله مشاهده نشده. سوراخ شدن شیشه ممکن است توسط بچه‌های محل صورت گرفته باشد که احتمالا در حین بازی چیزی را به آن پرتاب کرده‌اند. البته در صورت اثبات با آنها نیز برخورد قانونی می‌کنیم.

صبح روز بعد دوباره همین اتفاق افتاد، دوباره بجز مقداریشیشه‌خرده چیز دیگری پیدا نشد. این بار کرارسون با پلیس اسکاتلندیارد تماس گرفت، چون مطمئن شد سربازرس مولنس نمی‌تواند کمکی به او بکند. او همه چیز را برایشان تعریف کرد. بعدازظهر همان روز آنها اتومبیلی را روانه خانه کرارسون کردند که علاوه بر پلیس 3 مرد دیگر نیز در آن بود. یک بازرس ویژه اسکاتلندیارد، یک کارشناس سم و یک کارشناس باکتری. آنها قسمتی از فرش را که رویش خرده‌های شیشه ریخته بود جدا کرده و برداشتند. پیش از رفتنشان در اتاق را قفل کردند. البته به کرارسون گفتند که رختخواب و دیگر لوازم شخصی‌اش را از آن اتاق خارج کند.

بازرس ویژه اسکاتلندیارد گفت: همه چیز درست می‌شود آقای کرارسون. فقط مراقب باشید کسی نفهمد که شما اتاق خوابتان را عوض کرده‌اید.

شما فکر می‌کنید موضوع واقعا چیست؟

تا چند روز دیگر پاسخ سوالتان را خواهم داد. همه چیز درست می‌شود.

اما هیچ چیز درست نشد، چون یکی دو روز بعد کرارسون مرد. علت مرگش طاعون بود. کارشناسان در تجزیه و تحلیلشان هیچ اثری از سم یا باکتری در تکه فرش کشف نکردند. آنچه پلیس اسکاتلندیارد متوجه شد، این بود که جنس خرده‌شیشه‌های روی فرش با شیشه پنجره فرق دارد. آنها نازک‌تر بودند و دقیقا همان‌ها گلوله‌های مرگبار بودند. گلوله‌های توخالی شیشه‌ای که از یک نوع تفنگ بادی بزرگ شلیک شده بودند. این گلوله‌ها شیشه پنجره را سوراخ کرده و به این ترتیب خودشان هم خرد می‌شدند و محتویات مرگبارشان را می‌پراکندند. حالا این که محتویات گلوله‌ها چه بوده، کارشناسان قدیمی اسکاتلندیارد نیز نتوانستند آن را کشف کنند.

تنها کسی که محتویات آن گلوله فاجعه‌بار را کشف کرد، سروان اسمیت از پلیس ترمبلی بود. البته آن موقع خودش هم نمی‌دانست آن چیست. او در گزارشش از وجود یک کک خبر داد، اما او نمی‌دانست که آن کک طاعون است. جانوری که در طول تاریخ جان آدم‌های زیادی را گرفته. حتی بیشتر از سلاح‌های نظامی. داخل رختخواب کرارسون پر از این کک‌ها بوده. این که تارلند این کک‌های آلوده را از کجا تهیه می‌کرده، هیچ کس نمی‌داند. مضحک‌تر این که خود او نیز فوت کرد. احتمالا بی‌احتیاطی کرده بود. او به این نکته فکر نکرده بود که ممکن است این فاجعه مرگبار دامن خودش را نیز بگیرد!

پایان

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها