قصه سندباد

کد خبر: ۲۶۶۳۰۱

یک روز او از جلوی یک خانه بزرگ که مثل قصر بود، رد شد و چون خسته بود، تصمیم گرفت برای چند لحظه‌ای داخل باغ زیبای آن بنشیند تا اندکی آسوده شود.

وقتی آنجا نشست، با خود گفت:

ــ عجب ! من این همه کار خسته کننده انجام می‌دم دست آخر هم گرسنه هستم. بر عکس، آدمایی هم هستن که شانس دارن و همه چی در اختیارشونه و خیلی خوب زندگی می‌کنن.

سندباد با خودش حرف می‌زد که ناگهان، خدمتکار خانه نزدیک شد و از او خواست که همراهش بیاید. سندباد به دنبال او راه افتاد تا به گوشه‌ای از باغ رسیدند که صاحبخانه و دوستانش نشسته بودند.

صاحبخانه گفت:

ــ به خونه ام خوش اومدی. اسمت چیه؟

سندباد جواب داد:

ــ اسم من سندباد حماله.

صاحبخانه گفت:

ــ اسم من هم سندباده ولی من سندباد دریایی هستم. شنیدم که چه جوری خودت را سرزنش می‌کنی. می‌خوام بهت بگم که من پولدارم چون در طول زندگی ام خیلی سفر کردم و خطرهای زیادی را هم به جان خریدم. بیا با ما بنشین تا برات خاطره چندتا از این سفرها را تعریف کنم.

بعد، سندباد دریایی شروع به تعریف ماجرای یکی از سفرهایش کرد: ...< پدرم تاجر بود و موقعی که مرد، ارث زیادی برایم گذاشت اما من یک جوون بی فکر بودم و به همین خاطر، همه پولهارو حروم کردم. اینطوری بود که زندگی ام تباه شد. همون موقع بود که سوار یک کشتی بازرگانی شدم تا جهانگردی کنم.

یک روز ناخدای کشتی در جزیره‌ای کوچک لنگر انداخت و ما به خشکی رفتیم. وقتی داشتیم برای گرم کردن خودمون آتش درست می‌کردیم، متوجه شدیم که زمین دارد تکان می‌خورد. فوری، ناخدا فریاد زد و دستور داد که خیلی سریع به کشتی برگردیم چون ما در واقع، روی پشت یک نهنگ نشسته بودیم. من نتونستم به کشتی برگردم و خودم رو نجات بدم، چون خیلی از اون دور بودم اما از شانس خوبم، یک صندوقچه پیداکردم و داخلش رفتم و به کمک باد و جریان آب، به جزیره‌ای دیگر رسیدم. وقتی در ساحل جزیره استراحت می‌کردم، یک مرد به من نزدیک شد و پرسید: تو کی هستی و از کجا اومدی؟

گفتم: من یک کشتی شکسته هستم.

او مرا به یک غار برد و به من غذا داد. او گفت که سرباز پادشاه آن سرزمین است و بعد از این‌که استراحت کنم، مرا به پیش شاه می‌برد.

وقتی خستگی در کردم، سرباز مرا به شهر برد.

شاه وقتی ماجرای مرا شنید، گفت:

ــ این یک معجزه اس که تو زنده موندی!

چند وقتی من پیش شاه موندم و چون او مرا زرنگ و تـوانـا بـرای پـیشرفت در هر کاری می‌دانست، به عنوان رئیس بندر منصوب کرد.

با این کار، من پول زیادی بدست آوردم اما در عوض، دلم برای سرزمین مادری‌ام خیلی تنگ شده بود.

هــر مــوقــع یـک کـشـتـی مـی‌آمـد از نـاخـدایـش می‌پرسیدم که آیا به بغداد می‌روی یا نه؟

یـک روز، وقـتـی کـه بـار یـک کشتی را کنترل می‌کردم، پرسیدم که آیا بار دیگری هم داخل کشتی هست؟

ناخدا جواب داد: داخل کشتی وسایل یک مسافر کشتی شکسته که مرده است، وجود دارد. فکر می‌کنم بـایـد آنـهـا را بـه فـروش بـگـذاریم و پولش را به خانواده‌اش در بغداد بدهیم.

از او پرسیدم: اسم آن مسافر چی بود؟

ناخدا جواب داد: به او سندباد دریایی می‌گفتند.

من سعی کردم به ناخدا بفهمانم که اون مسافر خود من هستم، و بعد از اصرار بسیار، بالاخره او حرف مرا باور کرد.

وقتی که وسایلم را به من برگرداندند، با خودم گفتم باید به شاه یک هدیه بدهم چون همیشه با من خوب رفتار کرده است.

شاه هم از من تشکر کرد و اجازه داد تا برگردم و همه ثروت و وسایلم را با خودم ببرم.

سوار کشتی شدم و به طرف شهرم حرکت کردیم تا این‌که بالاخره بعد از چند روز به بغداد رسیدیم.

من پولدار برگشتم و خیلی زود سختی‌های گذشته را فراموش کردم.... >

به این ترتیب، سندباد دریایی پیر داستانش را تمام کرد. بعد، به سندباد حمال سه سکه طلا داد چون او با علاقه و توجه به داستان گوش کرده بود.

قبل از رفتن، سندباد دریایی پیر از او دعوت کرد تا یک روز دیگر به خانه‌اش بیاید تا داستان‌های دیگری را برایش تعریف کند.سندباد حمال هم با خوشحالی دعوت او را پذیرفت.... اگر از این داستان خوشتان آمد، خیلی متاسفم چون قصه ما همین جا تمام شد.

داستانی از کتاب قصه‌های هزار و یک شب منتشره به زبان اسپانیایی در کتاب درسی روانخوانی سال دوم ابتدایی مدارس اسپانیا ــ(Que te cuento)

ترجمه: ندا نادری گیسور

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
اقتصاد بازار، مهم‌تر از هویت ملی

طالقانی معتقد است سینمای ملی داشتن به هر قیمتی افتخار محسوب نمی‌شود، چون این مقوله تبدیل به یک ابژه شده و طرف غربی هر قدر خودمان را تحقیر کنیم، بیشتر به ما امتیاز می‌دهد

اقتصاد بازار، مهم‌تر از هویت ملی

نیازمندی ها