خنده جام

با وهم در حوالی خیال

کد خبر: ۲۵۴۷۳۸

ما را خیال روی تو از سر به در مباد
در انتظار غیرتو چشمم به در مباد
بر آستان دل ، قدمی رنجه گر کنی
ما را به غیر روی تو جایی نظر مباد
بکسل نموده ای دل ما را به زلف خویش
کس را دل خراب و خماری به بر مباد
کلاً کمند اهل سر طاس بی کمند
یا رب، نگار من بری از موی سر مباد
ما لاک پشت گونه سفر در حضر کنیم
جمعی از این دو جمع، نقیضین تر مباد
بیرون ز حوض چشم تو افتاده‌ام ولی
بیرون ز حوزه نگهت در بدر مباد
شیرین نگشت قصه فرهاد شوربخت
هیچ عاقلی پی بن قند و شکر مباد
رعنای من که قامتش از سرو خوشتر است
در امتداد دیده هر بی پدر مباد
بر زخم های دل، نمک از چهره می‌زنی
دلشوره بهر شهد لبت بی ثمر مباد
در شام تار زلف تو روزی به صرف شام
اغیار را به غیر حقیرت گذر مباد
یک بی‌سواد «عشق» به کاغذ نوشت: «اشغ»
حق دارد او، که هیچ سری بی بصر مباد
خط روی خط فتاده: الو، عشق؟... نه، هوس!
هیچ اختلاط این همه شیر و شکر مباد
دائم شماره هوس اشغال می زند
از بوق عشق، تلفنی آزادتر مباد
مردی ز «نجد» توی قنوتش ز سهو گفت:
«مجنون ز حال لیلی خود بی‌خبر مباد»
اخبار گفت: طبق خبرهای واصله
این مرد کافر است و ز عمرش اثر مباد
گاهی که بیخودی پکر از عشق می شوی
بر لب بجز ترانه «مرغ سحر» مباد!

رضا رفیع

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها