رقابت عشقی به جنایت کشیده شد

متاسفانه در‌حس‌انتقام غرق بودم

رقابت عشقی یکی از انگیزه‌هایی است که هرازگاهی به جنایت می‌انجامد. روان‌شناسان و آسیب‌شناسان اجتماعی معتقد هستند نرسیدن به بلوغ عاطفی و بی‌بهره بودن از مهارت زندگی سالم در پشت پرده قتل‌های به ظاهر عاشقانه نهفته شده است اما این بار قاتل نه یک نوجوان 16 15 ساله که مردی 35 ساله است. مردی به نام بهداد که به جرم قتل عمد به قصاص محکوم شده و اکنون باید پشت میله‌های زندان در انتظار روزی بماند که نامش را صدا بزنند و برگه ابلاغ زمان اجرای حکم را دستش بدهند.
کد خبر: ۲۵۴۵۴۴

بهداد که می‌داند به آخر خط رسیده است و راهی برای گریز از سرنوشت محتوم‌اش ندارد، در حالی که سعی می‌کند بغض‌اش را فرو بخورد داستان زندگی‌اش را تعریف می‌کند. او به گذشته‌های دور برمی‌گردد، زمانی که فکر می‌کرد تا رسیدن به قله خوشبختی فقط یک گام فاصله دارد اما ناگهان از آن اوج چنان سقوط کرد که دیگر توان برخاستن ندارد: «عاشق شده بودم. عاشق دختری به اسم شکوفه که از خودم 15 سال کوچک‌تر بود. شکوفه دختر خوب و نجیبی بود و مطمئن بودم همسر مناسبی برایم خواهد شد. از این که عشق و علاقه‌ام را ابراز کنم خجالت می‌کشیدم. البته کمی هم ترس همراهش بود. از این که نکند به من جواب رد بدهد وحشت داشتم. شب و روز به فکر شکوفه بودم و دیگر نمی‌توانستم او را از ذهنم بیرون کنم.»

بهداد بالاخره دل را به دریا زد و رازش را با شکوفه در میان گذاشت. او امیدوار بود بتواند نظر دختر را جلب و او را به ازدواج راضی کند. «آن موقع 35 سالم بود، شغل داشتم و هر چند پولدار نبودم اما از نظر مالی می‌توانستم یک زندگی را اداره کنم. از نظر خانوادگی نیز با خانواده شکوفه هم‌سطح بودیم من هر چه را که در دل داشتم برای او بازگو کردم و از وی خواستم به من جواب مثبت بدهد. شکوفه گفت باید قبل از هر چیز موضوع را به خانواده‌اش اطلاع بدهد و خودش هم در این باره فکر کند. همین که همان اول کار نه نگفته بود برایم یک پیروزی بزرگ محسوب می‌شد.»

پس از آن بود که روزهای اضطراب برای بهداد شروع شد. او سعی می‌کند خودش را جای شکوفه و خانواده دختر بگذارد تا نتیجه کار را پیش‌بینی کند. متهم در حالی که دستی به صورتش می‌کشد و از یادآوری گذشته‌ها احساس غربت و اندوه می‌کند، ادامه می‌دهد: «بالاخره شکوفه جواب مثبت داد. روزی که این حرف را شنیدم بهترین روز زندگی‌ام بود. انگار پرواز می‌کردم. دیگر هیچ مشکلی در زندگی‌ام وجود نداشت و هیچ مانعی نمی‌توانست مرا از خوشبختی دور کند.»

برای بهداد اما روزهای خوش دوام زیادی نداشت و زندگی او خیلی زود دستخوش تغییر شد. خودش می‌گوید «تغییر نه، زلزله‌ای بود که زندگی‌ام را ویران کرد.» آن زلزله، پیدا شدن یک رقیب برای متهم بود. بهداد که لرزش صدایش فاش می‌کند به خشم آمده است، رقیب زندگی‌‌اش را این‌طور معرفی می‌کند: «پسری بود به اسم صادق. او 11 سال از من کوچک‌تر بود. اصلا نمی‌دانم چطور سر و کله‌اش پیدا شد فقط یک روز از لابه‌لای حرف‌های شکوفه شنیدم صادق هم از او خواستگاری کرده و با ابراز عشق توانسته نظر وی را جلب کند به شکوفه گوشزد کردم او به من قول ازدواج داده است و باید صادق را از خودش براند اما تذکر من فایده‌ای نداشت. شکوفه به هر دوی ما فکر می‌کرد او دیگر از جواب صددرصدی که به من داده بود، پشیمان شده و حالا بر سر یک دو راهی قرار گرفته بود.

نمی‌دانستم باید چه کار کنم و چطور صادق را از این رقابت بیرون بکشانم. همان‌قدر که من برای جلب‌نظر دختر مورد علاقه‌ام تلاش می‌کردم او هم می‌کوشید از شکوفه جواب مثبت بگیرد. در نهایت چاره کار را در گفتگو با صادق دیدم.»

بهداد تصمیم داشت رقیبش را وادار به انصراف کند. او خوشبین بود که با مذاکره می‌تواند به نتیجه دلخواهش برسد اما پیش‌بینی‌اش درست از آب درنیامد: «هر چه با صادق صحبت کردم و به او گفتم من زودتر از شکوفه خواستگاری کرده‌‌‌ام اهمیتی به حرفم نداد. او می‌گفت باید اجازه بدهیم خود دختر تصمیم بگیرد و یکی از ما را انتخاب کند. خلاصه این که از دست صادق حسابی عصبانی بودم اما نه تا این حد که بخواهم او را بکشم. کینه من از او روزبه‌روز بیشتر شد تا این که...»

بازنده این رقابت بهداد بود. دختر جوان بعد از مدتی فکر کردن بالاخره به این یقین رسید که ازدواج با صادق برای او مطلوب‌تر است و وی در کنار این پسر می‌تواند خوشبخت‌تر باشد البته متهم درباره علت تصمیم‌گیری شکوفه توجیه خاص خودش را دارد: «اگر همه چیز عادلانه پیش می‌رفت مطمئن هستم شکوفه به من جواب مثبت می‌داد و حالا به جای این که زندان و چوبه‌دار را در سرنوشت من بنویسند در کنار او زندگی خوب و خوشی داشتم.

مشکل آنجا بود که صادق پشت سر من شروع به بدگویی کرد و آن‌قدر حرف‌های نادرست درباره من به شکوفه زد که نظر او را برگرداند. دختر دیگر باورش شده بود من مرد خوبی نیستم و به درد زندگی مشترک نمی‌خورم به همین خاطر هم به صادق جواب مثبت داد.»

بعد از این اتفاق کینه بهداد نسبت به پسر جوان بیش از قبل شد. او که صادق را مقصر ناکامی‌اش می‌دانست و تصور می‌کرد این پسر مانع رسیدن او به سعادت شده است به فکر انتقام‌جویی افتاد: «البته تا این مرحله هم به قتل فکر نمی‌کردم. یعنی هیچ وقت به کشتن صادق فکر نکردم. آن موقع فقط چند بار با او درگیر شدم و باهم دعوا کردیم.»

متهم در آن روزها چنان غرق در خشم و عطش انتقام بود که نمی‌توانست به شکلی منطقی با این ناکامی و شکست کنار بیاید. او در حالی که با سر به دستبندش اشاره می‌کند، می‌گوید: «نتیجه درگیری‌ها این شد که به زندان افتادم. چندین بار سراغ صادق رفتم و به او گفتم باید کنار بکشد، اما او حاضر نبود تسلیم شود. درگیری ما به کتک‌کاری کشیده شد و او از من شکایت کرد و من به زندان افتادم. برای اولین بار بود که زندان را می‌دیدم. شرایط سخت حبس و ناکامی در ازدواج با شکوفه باعث شده بود از نظر روحی و روانی بهم بریزم و کینه‌ام نسبت به صادق آنقدر عمیق شود که هیچ‌جوری نتوانم آن را فراموش کنم. در روزهایی که زندان بودم این فکر که صادق و شکوفه بزودی باهم ازدواج می‌کنند دیوانه‌ام می‌کرد و بی‌صبرانه منتظر بودم تا آزاد شوم و کاری بکنم می‌خواستم به هر قیمت که شده از این وصلت جلوگیری کنم.»

افکار انتقام‌جویانه مثل ریشه‌‌های علف هرز در ذهن بهداد رسوخ کرده و احساس و تفکر متهم را به تسخیر درآورده بود. او حالا از گرفتار شدن در دام چنین تفکری پشیمان است، اما افسوس خوردن حاصلی برایش ندارد. متهم بعد از چند دقیقه مکث و تازه کردن نفس می‌گوید: «از زندان که بیرون آمدم یکراست به خانه رفتم. رفتارم درست مثل دیوانه‌ها بود. هیچ کس و هیچ چیز نمی‌توانست مرا کنترل کند. از آشپزخانه چاقویی برداشتم و بیرون زدم. دنبال صادق می‌گشتم تا به خیال خودم درس ادبی به او بدهم. حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم واقعا عقل از سرم پریده بود. آن روز خون جلوی چشمم را گرفته بود. اصلا به عاقبت کاری که می‌خواستم انجام بدهم فکر نمی‌‌کردم. می‌خواستم انتقام بگیرم و فکر می‌کردم فقط با این کار آرام می‌گیرم غافل از این که بدتر دارم آرامش خودم را بهم می‌زنم و با دست خودم زندگی‌ام را نابود می‌کنم.»

متهم دستش را در موهایش فرو می‌برد و با مشت روی پایش می‌کوبد. به این طرف و آن طرف سر می‌جنباند و پی در پی و بی‌اختیار پلک می‌زند. نمی‌تواند بر خودش مسلط شود. بازگو کردن واقعه او را بشدت عصبی کرده است. به همین خاطر می‌پرسد باید تا آخرش را تعریف کنم و بعد از سکوتم می‌فهمد چاره‌ای جز پیش بردن ماجرا ندارد: «آن روز بدون این که زیاد جستجو کنم با صادق رودررو شدم. او سوار موتورسیکلتش در کوچه‌ای خلوت توقف کرده بود. شاید منتظر کسی بود، شاید شکوفه. دیدن این جوان خونم را به جوش آورد، چاقویم را درآوردم و به طرفش دویدم. با دیدن من در آن حالت ترسید، اما قبل از این که بتواند کاری انجام بدهد ضربه را زدم.»

اشک در چشم‌های بهداد جمع می‌شود و همین که می‌خواهد جمله بعدی را تعریف کند بغض‌اش می‌ترکد. با همان صدای لرزان پشت سر هم می‌‌گوید: «نمی‌خواستم او را بکشم فکر می‌کردم فقط زخمی می‌شود.» این جمله‌ای است که اکثر متهمان به قتل می‌گویند و تاکید می‌کنند هرگز با نیت آدم‌کشی دست به چاقو نبرده‌اند، اما زمانی که سلاح سرد یا گرم همراه فردی خشمگین و عصبانی شد نتیجه کار معلوم است.

جنایت، دستگیری، محاکمه و قصاص. متهم آهی می‌کشد و می‌گوید: «بعد از این که صادق زخمی شد و روی زمین افتاد به شدت ترسیدم و دوان دوان فرار کردم. پیش خودم دعا می‌کردم زنده بماند اما او فوت شد و چند روز بعد پلیس مرا دستگیر کرد. چاره‌ای نداشتم جز این که قتل را گردن بگیرم. همه آرزوهایم که به باد رفته بود، هیچ. بقیه زندگی‌ام هم تباه شد. از آن روز به بعد در زندان هستم. عذاب وجدان دیوانه‌ام کرده و می‌دانم باید تا آخر عمر، تا روزی که مرا قصاص کنند پشت میله‌ها بمانم. انتظار مرگ را کشیدن، خودش کشنده است. مرگ تدریجی است.»

به بهداد می‌گویم این مجازات تاوان جرمی است که خودش با اراده انجام داده و مقصد مسیری است که با اختیار پا در آن گذاشته است. او انگار که تسلیم این حرف شده باشد با حرکت سر تایید می‌‌کند و می‌گوید: «بعضی‌ها مثل من فکر می‌کنند اگر نتوانستند با دختر مورد علاقه‌شان ازدواج کنند دنیا به آخر می‌رسد به خدا این طور نیست. در زندگی هزار و یک فرصت، پیروزی و شکست برای آدم پیش می‌‌آید. اگر قرار باشد هر کسی با یک ناکامی کاری را بکند که من انجام دادم آن وقت سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. اشتباه من و امثال من این است که در زندگی هیچ وقت یاد نگرفتیم چگونه با شکست‌ها کنار بیاییم و برای خودمان فرصت‌های جدید درست کنیم. آدمی که غرق در حس انتقام‌جویی شد دیگر عقل و شعورش کار نمی‌کند و راهی را می‌رود که من رفته‌ام. اگر آن موقع به این چیزها فکر می‌کردم و می‌توانستم آرامشم را حفظ کنم همان بار اول هم زندانی نمی‌شدم.»

این جملات پایان حرف‌های مردی است که در انتظار پایان زندگی‌اش است.

داوود ابوالحسنی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها