همین امروز

کد خبر: ۲۵۴۱۰۴

دختر در حالی که در پوست خود نمی‌گنجید، صورت مادر را بوسید: «آخه نمی‌دونی اونجا چه خبر بود و چه چیزهایی یاد گرفتم، مامان اونجا دنیا را با یک چشم دیگه با یک نگاه دیگه به ما نشون دادن، خیلی شیرین و لذت‌بخش بود. مامان هر چی بگم کم گفتم.»

مادر سینی چای را زمین گذاشت: «تعریف کن ببینم خانم همیشه ناراضی! چی شده که این دفعه این‌قدر راضی و خوشحالی؟ یادته صبح وقتی داشتی می‌رفتی چقدر غرغر کردی؟ یادته می‌گفتی چه احتیاجی به این کلاس‌هاست؟ من خودم همه چیز رو می‌دونم، چی شده؟ یالا تعریف کن چه خبر بود که این قدر عقیدت عوض شده؟»

مامان یادته چند بار گفتم تو دانشگاه به ما پیشنهاد می‌دادن در کلاس مهارت‌های زندگی شرکت کنید، یادته هر وقت درباره‌اش صحبت می‌کردیم آخر نتیجه می‌گرفتیم که کار بیخودیه و وقت تلف کردنه؟

خب، آره.

حتی یک بار هم از یکی نپرسیده بودیم توی این کلاس‌ها چه خبره؟ چه حرف‌هایی گفته می‌شه؟ کارگاه چطور برگزار می‌شه؟ چرا بیهوده‌اس؟ ولی امروز که به صورت اجباری و برای وام ازدواج دانشجویی مجبور به شرکت در این کلاس‌ها شدم، افسوس خوردم که چرا توی این یکی دو سال که امکان شرکت در این کلاس‌ها را داشتم از اونا استفاده نکردم.»

خب حالا برو سر اصل مطلب، چقدر حاشیه می‌ری.

مامان توی اون کارگاه یک روزه من و همسرم حرف‌هایی را شنیدیم که اگه شما یا مادرشوهرم به ما می‌گفتید،‌از او ناراحت می‌شدیم و جبهه می‌گرفتیم. چیزهایی را یاد گرفتیم که باید سال‌ها زندگی می‌کردیم و می‌جنگیدیم تا به اون نتیجه برسیم. اونجا به ما یاد می‌دادند که چطور باید با هم گفتگو کنیم. حرف زدن با هم دیگه او یاد می‌دادند. یکی از چیزهایی که خیلی برام جالب بود و تقریبا همه روزه تو زندگی خودمون با اون مواجه می‌شیم. خیلی چیزهایی که همیشه سوژه دعوای شما و باباس اونجا مطرح می‌شه و براش دلیل علمی می‌یارن، وقتی شنیدم که روان‌شناس می‌گفت زن‌ها مثل چشمه همیشه جوشان محبت هستند و گاهی با بی‌توجهی همسرانشان این چشمه محبت خشک می‌شه، یاد زندگی بی‌روح خودمان افتادم، وقتی می‌بینم بین تو و پدر غیر از حرفای روزانه، دیگه هیچ رابطه عاطفی برقرار نیست وقتی می‌بینم برای این‌که بینتون دعوا نشه، کمتر با هم حرف می‌زنید، دلم می‌سوزه. اونجا درباره درک کردن و تفاوت شخصیتی و احساس زن و مرد صحبت کردن، تفاوت‌هایی که موجب اختلاف شما و بابا هم هست.

مامان دلم نمی‌خواد زندگی آینده من مثل تو بشه، بی‌روح و بی‌عشق و بی‌عاطفه. فقط روزامو شب کنم و به فکر گذشته حسرت بخورم، مامان این قدر توی این یک روز چیز یاد گرفتم که توی این 25 سال زندگی نفهمیده بودم و دلم می‌خواد یکی یکی تو زندگیم پیاده کنم. امروز وقتی از نامزدم جدا می‌شدم تا به خونه بیام اون به من گفت امروز یه جور دیگه شدم و برق شادی توی چشام هست که در این یک ساله ندیده بودم. مادر من نقشه‌های زیادی برای زندگی آیندم دارم.

زن در حالی که لیوان چای سرد شده‌اش را در دست می‌فشرد به تک تک روزهای 30 سال زندگیش فکرکرد و به یاد آورد که سال‌هاست با شریک زندگیش به غیر از حرف‌های ضروری و گله و شکایت بچه‌ها حرفی نزده بود، سال‌ها بود از چیزهای کوچکی که امروز دخترش به راحتی آنها را بر زبان می‌آورد، رنجیده بود و با خود فکر کرد فردا... فردا در یکی از کلاس‌های مهارت‌های زندگی محله شرکت خواهم کرد و بعد از مکثی نیم خیز شد و بلند بلند گفت فردا دیر است، همین امروز اقدام می‌کنم.

زهرا کرمی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها