خانه‌دوست

مطب دکتر اینجا نبود

ماجده 17 ساله از بهشهر: پارسال با خواهرم رفته بودم دندونپزشکی، مطب دکتر تو یه ساختمونی پزشکی بود که دور و ورش چند تا دیگه هم ساختمون پزشکی داشت، اون روز پایین ساختمون ایستاده بودم که یه پیرزن و پیرمردی رو دیدم که از تاکسی پیاده شدن که هردوشون کمرشون تا 90 درجه خم بود و دستشون که عصا بود همونجور می‌لرزید! دلم براشون سوخت، اومدن نزدیک من و پیرمرده ازم پرسید: دخترم مطب دکتر فلانی اینجاست؟ منم با این‌که شک داشتم بدون این‌که به راهنما ساختمون نگاه کنم گفتم آره...!
کد خبر: ۲۵۲۶۸۳

هردوشون یه پله رو می‌رفتن بالا خسته می‌شدن یه 5 دقیقه وامیستادن، دوباره باز یه پله دیگه باز 5 دقیقه استراحت، ساختمونشم یه طوری بود پله‌های پی در پی طولانی خسته‌کننده داشت! خلاصه این که به زور و زحمت و با این کمر و پا بعد یه ربعی رسیدن بالا! دیدم نرسیده دارن برمی‌گردن... همون جا تو دلم گفتم یا قمربنی‌هاشم نکنه مطب دکتره اینجا نبود!!!

اومدن پایین پیرمرده فقط با زبون مازندرانی گفت: (ته که ندوندی حرف نزن) تو که نمی‌دونی حرف نزن!!! منم نمی‌دونستم چیکار کنم؟!!!! (کافه‌جون می‌خوای ویرایش کنی ویرایش کن، فقط جون هر کی که دوس داری کتابی ویرایشش نکن! اوکی؟ ممنونم!)

رامیس هم این شعر را برای همه نسل‌سومی‌ها فرستاده که باهاش حال کنند:

...«بخوان ما را که می‌گوید که تو خواندن نمی‌دانی؟ تو بگشا لب / تو غیر از ما، خدای دیگری داری؟ رها کن غیر ما را/ آشتی کن با خدای خود تو غیر از ما چه می‌جویی؟/ تو با هر کس به جز با ما، چه می‌گویی؟ و تو بی من چه داری؟ هیچ!/ بگو با من چه کم داری عزیزم، هیچ!! هزاران کهکشان و کوه و دریا را / و خورشید و گیاه و نور و هستی را برای جلوه خود آفریدم من/ ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می‌گفتم/ تویی زیباتر از خورشید زیبایم تویی والاترین مهمان دنیایم/ که دنیا، چیزی چون تو را، کم داشت تو ای محبوب‌تر مهمان دنیایم/ نمی‌خوانی چرا ما را؟؟/ مگر آیا کسی هم با خدایش قهر/ می‌گردد؟/ هزاران توبه‌ات را گرچه بشکستی/ ببینم، من تو را از در گهم راندم؟ اگر در روزگار سختیت خواندی مرا/ اما به روز شادیت، یک لحظه هم یادم نمی‌کردی/ به رویت بنده من، هیچ آوردم؟ که می‌ترساندت از من؟/ رها کن آن خدای دور آ‌ن نامهربان معبود آن مخلوق خود را/ این منم پروردگار مهربانت، خالقت/ اینک صدایم کن مرا، با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته‌ات کاری ندارم/ لیک غوغای دل بشکسته‌ات را من شنیدم/ غریب این زمین خاکیم/ آیا عزیزم، حاجتی داری؟ تو ای از ما/ کنون برگشته‌ای، اما/ کلام آشتی را تو نمی‌دانی؟/ ببینم، چشم‌های خیست آیا، گفته‌ای دارند؟/ بخوان ما را بگردان قبله‌ات را سوی ما اینک وضویی کن/ خجالت می‌کشی از من بگو، جز من، کس دیگر نمی‌فهمد/ به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است برای درک آغوشم/ شروع کن/یک قدم با تو / تمام گام‌های مانده‌اش، با من... .

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها