تصمیمی‌ عجولانه

کد خبر: ۲۵۲۵۰۰

در حدود 3 سال قبل پدرم که یک معلم بازنشسته بود فوت کرد و از او یک حقوق ماهانه و یک آپارتمان باقی ماند. در آخرین لحظه قبل از مرگش به من گفت که مواظب مادرم باشم.

من هم سعی می‌کردم مرتب به مادرم سر بزنم و اگر چیزی لازم دارد یا می‌خواهد جایی برود در کنارش باشم.

البته پس از تولد تامی ‌وقت کمتری برایش داشتم و بعضی اوقات او به دیدن ما می‌آمد تا هر دو از تنهایی درآییم.

مادر ناراحتی ریه داشت و من هر بار برای انجام معاینات و پیگیری‌های درمانی او را به دکتر می‌بردم و داروهایش را برایش می‌گرفتم.

اوضاع عادی به نظر می‌رسید تا این‌که ادوین ورشکست شد و اوضاع مالی ما خراب شد با توجه به این‌که من هم کار نمی‌کردم مجبور بودیم با شرایط جدیدخو بگیریم. پس منزل را فروختیم و به خانه کوچکی نقل مکان کردیم تا بخشی از بدهی‌ها را بپردازیم، اما اوضاع همچنان نامناسب بود.

از نظر روحی به‌هم ریخته بودم و حوصله هیچ‌کس را نداشتم. تامی ‌مرتب سرما می‌خورد و مادرم هم نیاز به رسیدگی داشت.

یک روز با ادوین بر سر مسائل مالی دعوایمان شد و او هم گفت که من زن خودخواهی هستم که حتی حاضر نیستم برای پسرم هم کاری بکنم. من هم عصبانی شدم و از منزل بیرون آمدم قدری راه رفتم و فکری به خاطرم رسید.

پس به طرف منزل مادر راه افتادم و پس از این‌که با تامی‌ قدری نشستیم، تصمیمم را به مادر گفتم.

گفتم تصمیم دارم خانه پدری را بفروشم و سهمم را از آن بردارم. مادرم شوکه شد و گفت با این کار پول چندانی برایش نمی‌ماند تا بتواند دوباره خانه‌ای بخرد و دچار مشکل می‌شود.

من هم گفتم چاره‌ای ندارم و به خاطر پسرم باید کاری بکنم تا تامی‌، ادوین و خودم را نجات دهم.

مادرم با این‌که چشمانش پر از اشک شده بود قبول کرد و گفت اگر این کار تو را نجات می‌دهد حاضرم این کار را بکنم و پس از فروش آپارتمان جایی را اجاره کنم.

من هم شب به خانه برگشتم، اما هنوز خیالم راحت نبود و مرتب نگران بودم. چیزی به ادوین نگفتم. فردا صبح با وکیل تماس گرفتم و از او خواستم کارهای مربوط به فروش خانه پدری را انجام دهد.

عصر روز بعد وکیل تماس گرفت و گفت یک مشتری برای خانه پیدا شده و قرار است ساعت 9 شب برای دیدن خانه برود.

من هم یک ساعت زودتر تامی ‌را برداشته سوار ماشین شدم تا زودتر از مشتری به خانه مادر برسم.

وارد یکی از راه‌های فرعی که شدم دیدم چراغ‌های زیادی خاموش است و راه نیمه تاریک است پس چراغ‌های ماشین را روشن کردم و به رفتن ادامه دادم.

ناگهان یکی از اتومبیل‌هایی که از باند مخالف می‌آمد و سرعت بالایی هم داشت در حال عبور از کنارم یک بطری شیشه‌ای را از پنجره بیرون انداخت بطری روی شیشه ماشین من خورد و در جا شکست و این اتفاق موجب شد تا من در یک لحظه تعادلم را از دست بدهم و نور شدید اتومبیل دیگری که داشت می‌آمد آخرین چیزی بود که قبل از بیهوش شدن دیدم.

پس از دقایقی چشمم را باز کردم. درد زیادی داشتم و چشمانم تار می‌دید، اما پس از چند بار پلک‌زدن بهتر شدم و دیدم که ماشین چپ شده و من زیر بدنه هستم و فقط با چشم دنبال تامی‌ گشتم. نیروی امداد و نجات هم رسید، اما من فقط خون می‌دیدم. چیزی که نباید می‌شد شد. تامی ‌در این تصادف جان خود را از دست داده بود. تصمیم خودخواهانه من که برخلاف وصیت پدر و رضایت مادرم بود موجب شده بود که پسرم را از دست بدهم. یعنی بهانه لازم برای فروش خانه مادر را.

تمام اینها را در همان چند لحظه احساس کردم و دوباره از حال رفتم. حالا که یک ماه از آن دوران گذشته هنوز به دلیل شکستگی شدید پا با چوبدستی راه می‌روم و دیگر حاضر نیستم به هیچ قیمتی آسایش مادرم را فدای آسایش مالی خودم کنم.

این بهای سنگینی بود که پرداختم و فکر نمی‌کنم هرگز بتوانم یک روز بدون فکر تامی‌ زندگی کنم.

مترجم : سحر کمالی‌نفر
منبع: guardian

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها