
نقره: ...خیلی سعی میکنم بدون دخالت عقل کاری نکنم. البته تازه به این حالت رسیدهم و بهش عادت کردهم؛ چون برای من خیلی سخت بود که درباره عقل فکر کنم ولی حالا این عقله که به زندگیم حکومت میکنه... من تو زندگیم خیلیها رو دیدهم که وقتی چیزی نمیدونن یا درک نمیکنن فوری شروع میکنن به ادعا کردن و میخوان ضعفشون رو بپوشونن...
یه دختر عشق ورزش: ...این نامه شامل حدوداً شصتاد تا سواله...
اینم حدوداً شصتاد تا جواب: 1-شرمنده 2-نع! 3-گریه نه، داد نه، احساساتی نیستم. منم مثل همه مشکلاتی دارم اما سعی میکنم با عقل و منطق راه حلشون رو پیدا کنم نه اینکه یه گوشه کز کنم و هی تو غم و غصه غرق بشم 4-فقط اینترنت وگرنه نه! 5-راحت باش؛ نشنیدی که میگن اصل نیته؟ نیت افراد تو نوشتههاشون معلومه معلوماً! (این معلوماً رو البته، همون معمولا بخون، آخه طرفی که جوابت رو داده لکنت زبون داشته!!) 6-خودت و زندگی رو نمیشناسی، وگرنه حتی با وجود دروغ، همچی نظری نداشتی 7-مگه نگفتی شصتاد تا؟ تازه داشتم گرم میشدم واسه خوندن پنجاد و سه تا سوال دیگهت! هااااااا... کوشون پس؟
خاطره از مشکینشهر: اولا ممنون از اینکه از متن یک صفحهایم فقط دو سطر چاپ کردی. ممنون از اینکه راهنماییم کردی. حالا که پاگشا شدم، میخوام با راهنماییت آنقدر بنویسم تا ادیب نیشابوری که سهله، حافظ شیرازی هم نوشتههام رو تأیید کنه. ثانیاً خواستم بپرسم شرط اینکه عکسمون کنار متنهامون چاپ بشه چیه؟... خیلی هم دلم گرفت وقتی خوندم که میخوان صفحه بروبچ رو تعطیل کنن. خواهش میکنم این کار رو نکنین. من هفتهها رو، روزشماری میکنم تا دوشنبه بیاد و بتونم با ضمیمه چاردیواری، با درد دلها و متنهای ادبی دوستام و با خوندن نوشتههاشون حال کنم. من تو این دوره و زمونه که آه و ناله بیداد میکنه، کیف و حال دنیا رو با این صفحه میکنم، عوض عیدی دادن و اضافه کردن دو سه صفحه دیگه به این قسمت، با تعطیل کردنش حالمون رو نگیرین...
اولا ممنون که من متن قبلیت رو یادم نیست! هاههاههاه! ولی اگه از همه اون یک صفحه متن قبلیت، فقط دو سطر چاپ شده، احتمالاً فقط همون دو سطر خوب و روون و مناسب بوده دیگه! شعر بوده؟ شاید وزن و قافیهش مشکل داشته؟ متن ادبی؟ یحتمل استعاره و کنایه و اینجور چیزاش ایراد داشته... نکنه اصلا موضوعش موردی داشته و نمیتونستم چاپش کنم؟ هووومممم؟ ثانیاً اگه اونقدر نامه داده باشی که اسمت برای بروبچ آشنا شده باشه، نوشتههات هم (حالا متن ادبی، شعر، درددل، یا هر چی) اونقدر خوب و روون و مناسب باشه که یه دو سه ماهی (اینم ناقابل!)، کمابیش پشت سر هم، وسط صفحه چاپ بشن، میشه عکست رو کنار متنت چاپید، چاپیدنی که خودت هم نفهمی کِی جیبت خالی شده و کی به کاروان و قافله جیبت زده! (اصلا این چاپیدن چه ربطی به اون چاپیدن داشت؟!! هههههه... پاسخگوست دیگه... هَ...میییییین جوووووررررر یه چی میگه واسه خودش!!) ثالثاً... (اِ... تو سوالات ثالثاً نداشتی؟ پس رابعاً!!) بذار تعطیلش کنن باااااا... خسته شدم بس که زور زدم یه جمله طنز نوشتم و وقتی که چاپ شد، دیدم ای بابا، یکی متوجه تعریف طنز نشده و همین جور دلبخواه یه نتیجهگیریای کرده و یه خطی انداخته رو همه تلاش من و اون بابایی هم که جوابش رو به طنز دادم چیزی دستگیرش نشده، هیییییییچ! دیگران هم فک کردن چشمه طنزم خشک شده و دارم در جا میزنم! بدبختی، این سردبیرم دو دستی یقه منو چسبیده و هی میگه به کسی اطمینان ندارم، به کسی اطمینان ندارم...! وگرنه رفته بودم سراغ چروندن همون دایناسورهای عهد بوق خودم!
محبوبه شب از شهریور ماه: ...دیدم مدتهاست کسی کلید طلایی نمیفرسته گفتم خودم دست به کار بشم. این صفحه را اکثراً جوانانی میخوانند که هنوز ازدواج نکردن، خواستم بگم برای ازدواج سه معیار در نظر بگیرید: 1-خوشاخلاق باشه 2-خوشاخلاق باشه 3-خوشاخلاق باشه! پول و خونه و ماشین خوشبختی نمییاره، تحصیلات را بعداً هم میشود به دست آورد اما اگه خوشاخلاق نباشه، یه عمر زندگیت تباه شده (...سالهاست که صفحه شما تنها همدم تنهاییم شده. به نظر من کار بسیار درستی کردی که جنسیت خودت رو نگفتی... ضمناً یه سوال: میشه هر بار چند متن را در یک نامه، یکجا بفرستم؟)
ای از ماه جبران تجدیدی! بدان و آگاه باش که هییییییچ کاری نشد نداره (نمونهش؟ همین خوشاخلاقی... نمیشه یکی، یه مدت خودش رو خوشاخلاق جا بزنه، بعد که به قول معروف: خرش از پل گذشت، پاشنه کفشش رو بخوابونه، یه دستمال کرمون بگیره دستش، یه کلاه مخملی هم بذاره سرش، سبیلاش رو تاب بده، گره به ابروهاش بده، [ایول... شد شعر! هههههه!!] بیاد بگه: زن... یاللا بااااااا... این چایی ما چییییییی شد پَه؟!!) چون تعداد نامهها زیادن، منم که تهِ آلزایمر و از این نقل قولا!! همون یه بار که نامهت رو باز کنم، بهترینش رو انتخاب میکنم و بعدیهاش چییییی...؟ اِوا... این یکی سطلم که پُر شده!! آبدارچییییییی...!)
بدون نام: ...آنوقتها انسانیت را بیشتر میفهمیدی، اما حالا چه؟ وقتی نگرانی، همه را فراموش میکنی جز من، ولی وقتی کمکت میکنم و دلت آرام میگیرد، به فکر همهای جز من! با این وجود من هنوز هم صبورم...
فانی: حالا میفهمم، که این قهوه نیست که تلخه... این ما آدما هستیم که اون رو تلخ میخوریم. حالا میفهمم، که این حقیقت نیست که تهِ فنجون قهوه نقش میبنده، بلکه چشم کور ما آدماست که چیزهایی رو تهش میبینه که دلش میخواد یا نمیخواد! آخه اینا دیگه چه صفاتیاند که ما به همه چیز نسبت میدیم؟ اصلا به نظر من که آدما تکلیف خودشون رو با خودشون نمیدونن. مثلا خود من... هنوز نفهمیدم چرا باید عکسی رو به دیوار اتاقم بزنم که نمیدونم چهرهی توش داره به چی فکر میکنه و چه غم بزرگی تو نگاهش هست...
فرهاد ممیپور: کاش چون پَرتوان خورشید بهار، سحر از پنجره میتابیدم. از پس پردهی لرزان حریر، رنگ چشمهای تو را میدیدم. کاش در بزم فروزندهی تو، خندهی جام شرابی بودم. کاش چون آینه روشن میشد دلم از نقش تو و خندهی تو.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
«جامجم» در گفتوگو با کارشناسان به بیماری گوارشی شایع شده در کشور پرداخته است