به خانه‌ بچگی برمی‌گردیم

کد خبر: ۲۴۵۸۳۸

چرا یادمون می‌ره که چی بودیم و چی شدیم؟ چرا خودخواهی‌هامون گل می‌کنن و به کسانی که عاشقانه دوستمون دارن پشت می‌کنیم؟ چرا شکستن دل اونها این‌قدر برامون راحت می‌شه؟ یادتونه وقتی توی عالم بچگی و شیطنت، با توپ پلاستیکی شیشه‌ی خونه‌ی همسایه رو می‌شکستین چه اضطراب و دلشوره‌ای سراغتون می‌اومد؟ حاضر بودین از پولهای پس‌انداز قلکتون هم بگذرین تا خسارت همسایه جبران بشه. چطور حالا این‌قدر سنگدل شدیم که دل آدمها رو راحت می‌شکنیم و نه تنها مرهمشون نمی‌شیم، بلکه برامون مهم نیست خسارتشون رو هم جبران کنیم؟

کاش باز هم به جایی برگردیم که جبران شکستن دل آدمها به اندازه خسارت شیشه‌ی خونه‌ی همسایه برامون مهم و با ارزش باشه.

زینب صمیمیان از اسلا‌م آباد غرب

زیر پوست شب

دخترک هر روز کنار پنجره‌ خانه‌ خود می‌نشست و تا غروب به آسمان خیره می‌شد. خورشید شراره‌های جانسوز خود را به تن آبی آسمان می‌کشید و آسمان برای رهایی پیکر خود از دست خورشید، خنجر به دل آن عروس قرمزپوش می‌زد. خورشید آخرین نفسهایش را از سینه‌ خود بیرون می‌داد. کم‌کم چهره‌ پلید آسمان آشکارا جهان پیرامون دخترک را زیر سایه‌ تاریکی برد و دخترک در تاریکی غربت شب به خوابی ابدی فرو رفت.

زمان متوقف شده بود، اما ستاره‌ها هنوز به چهره‌ی بی‌جان دخترک چشمک می‌زدند.

یک پنجره، هزاران خاطره

از خواب بپر

خیلی از ما فرق بین عادت و دوست داشتن رو نمی‌دونیم و به رابطه‌ای که از روی تکرار و وابستگی بهش اُنس می‌گیریم نام عشق می‌دهیم و خود را لیلی و مجنون تصور می‌کنیم. بعد از مدتی هم که یکی از طرفین از این عادتها دلزده می‌شه یا رنگ زیبای رنگین‌کمانی چشمش رو می‌گیره و می‌ره اون یکی رو قال می‌ذاره، سریال عشق نافرجام شروع می‌شه: آه... من شکست خورده‌م، هیشکی دوستم نداره، تنهام، دیگه نمی‌خوام نفس بکشم...!

اگه دنبال عشق واقعی هستی، باید منطقی باشی و گذشت داشته باشی. نسل عشقولانه‌ها در حال انقراضه و اگه می‌خوای مومیایی نشی باید از دنیای خیال و روِیا بیای بیرون. هر چند که این روزها اگه بری و فرهاد کوه‌کن هم بشی، کسی یادی ازت نمی‌کنه. آخه بدبختانه، آلزایمر هم مُد شده! بخصوص آلزایمر عاشقی!

راستی... تو عاشق شدی یا عادت کردی؟

جعفر دردمندی از سلماس


شعرها تو را نشانه رفته‌اند

تو نیستی و شب نشسته توی چارچوب من/ شبیه بی‌کسی شده، شمال تا جنوب من/ هزار بوسه می‌زنم به جاده تا طلوع تو/ و تو عبور می‌کنی چه ساده از غروب من/ نه این‌که قلب من تو را مدام سکته می‌کند/ از التهاب بی‌کسی، شکسته تار و پود من/ در این میان که شعرها تو را نشانه رفته‌اند/ کسی به فکر من که نیست... تو هم نباش خوب من!

سیده نینا مهدوی سعیدی


ریموت کنترل برای احصاااااااب


«عاشق بیدل» گفته بود که نمی‌تونه اعصابش رو کنترل کنه و دوست داره آدم شادی باشه. می‌خوام بهش بگم اگه می‌خوای شاد باشی باید شادی را خودت به وجود بیاری نه اطرافیانت. ببین چه چیزهایی رو دوست داری و چه چیزهایی باعث شادی‌ات می‌شوند، به آنها رو بیار. سعی کن از چیزهایی هم که باعث عصبانیتت می‌شه دوری کنی. آخه خیلی وقتها برای خود من هم پیش اومده که از کسی به خاطر حرفش یا کارش عصبانی شده‌م ولی وقتی یه مدت گذشته و با خودم فکر کرد‌م، دید‌م که واکنشم فقط یه حس لحظه‌ای بوده و بعد که آروم شدم فهمیده‌م عصبانیتم هم بی‌دلیل بوده.

شب جنگلبان


شباهت

از کنار کوه می‌گذشتم، یاد تو و حرفات افتادم؛ نه به خاطر این‌که تو هم مثل فرهاد یه کلنگ برمی‌داشتی و می‌افتادی به جون کوهه! نه...! به خاطر این‌که می‌گفتی منم مثل فرهادم! ولی تو فقط یه شباهت با اون داری: اسمش توی شناسنامه تو هم تکرار شده!

هر فرهادی کوه‌کن نیست.

سمیرا از پایتخت ایران

لقمان در تهران

چرا باید از عاشق شدن ترسید؟ من فریاد می‌زنم که می‌خواهم عاشق باشم، عاشق زندگی، عاشق دنیا با تمام مردمانش، عاشق کمک کردن به دیگران، عاشق خندیدن و خنداندن دیگران؛ من می‌خواهم عاشق پدر و مادری باشم که بی‌هیچ منتی جوانی خود را پای من گذاشتند و مرا بزرگ کردند. من می‌خواهم عاشق کسانی باشم که به من یک جمله، یک کلمه یا حتی یک حرف آموختند. می‌خواهم عاشق روزگاری باشم که بدیهایش به من درس خوب بودن داد.

قلب شیشه‌ای از تهران


توّهم

هر وقت سوار تاکسی می‌شویم، کرایه‌ی دو نفر را می‌دهم اما نمی‌دانم چرا همیشه راننده نصف کرایه را پس می‌دهد! هر وقت به بستنی‌فروشی می‌رویم، دو تا بستنی می‌خرم اما نمی‌دانم چرا هیچ وقت بستنی‌ات را نمی‌خوری و برای آن‌که آب نشود مجبور می‌شوم خودم آن را بخورم! هر وقت به پارک می‌رویم و سوار الاکلنگ می‌شویم، نمی‌دانم چرا من آن پایین می‌مانم! گمان نمی‌کنم تو این‌قدر لاغر شده باشی، شاید من خیلی چاق شده‌ام!

مهدیار دلکش از قم


آن‌کس که بداند که نداند...

هم حرف برای گفتن دارم و هم عاشق سکوت فیروزه‌ای رنگی هستم که همیشه توی گلویم با زبانم قایم‌موشک‌بازی می‌کند. هم می‌خواهم فریاد بزنم، هم می‌ترسم فریادم مزاحم خواب کسانی باشد که با چشمان باز، روِیاهای صورتی رنگشان را دنبال می‌کنند. می‌دانی؟ گاهی فکر می‌کنم چیزهایی که می‌دانم، دقیقاً همان چیزهایی هستند که هیچ اطلاعاتی درباره‌شان ندارم. چه دنیای غریبی است این‌جا... وسطِ نیستی!

سمانه مالمیر از قم


من خوشبختم

من آدم خوشبختی هستم و اصلا هم سر خودم رو گول نمی‌مالم. هیشکی هم نمی‌تونه مثل من خوشبخت باشه و ادعای خوشبختی کنه. الان هم قصد دارم پوسته‌ نازک این خوشبختی رو براتون بشکافم تا بدونید چقدر خوشبختم. اولندش که خیلی خوشبختم از این‌که با خیلی «چیزا» از نزدیک آشنام. اصلا اجازه بدید این پوسته خوشبختی رو بیشتر براتون بشکافم. خب... درسته که نمی‌تونم شعر بگم اما در عوض، شعرای زیادی رو از حفظم که دیگرون ناتوان از اونند. مثلا شعرِ یه توپ دارم قلقلیه! گنجشک اشی‌مشی! رفتم به بااااااغییییی، دیدم کلااااااغیییی! پس من آدم خوشبختی هستم. قبول دارم که حرف و مطلب خوب و مفیدی برای گفتن ندارم اما قصه‌ها و داستانهای زیادی بلدم و می‌تونم براتون بگم. قصه سنگ صبور، سفید برفی، ماه‌پیشونی... پس من آدم خوشبختی هستم. دوستان یکرنگ و ثابت‌قدمی ندارم اما دوستان ندیده‌ کاغذی بیشماری دارم که پاسخگو، بروبچ و... جزو اونان. پس من آدم خوشبختی هستم. خیلی چیزا ندارم: امید، آرزو، کینه، حسرت، نفرت... اما در عوض، تنهایی، سکوت، رنج و درد و فراموشی و خیلی چیزای مشابه اینا رو دارم. پس من آدم خوشبختی هستم. سرگرمی و بازیهای زیادی رو بلد نیستم ولی در عوض، روزگار خیلی بازیها واسه من درآورده. پس بازم چی؟ می‌بینید که من آدم خوشبختی هستم! همه حرفا و درددلهام واسه خودمه، غم و درد و فغان دیگرون هم مال منه. پس من آدم خوشبخت و حتی از این لحاظ، ثروتمندی هستم. هیچ گله و شکایتی هم از روزگار و سرنوشت ندارم به خاطر این‌که روزگار و سرنوشت هم از من شِکوِه و شکایتی ندارند. من آدم خوشبختی هستم، خوشبخت. خوشبختی قسمت می‌کنم، خوشبختی. آی خونه‌دار و بچه‌دار...

از:خوشبخت/ به:پاسخگو صدامو می‌شنوی؟ جواب بده!

(من آدم خوشبختی هستم؛ فقط نمی‌دونم چرا این زبون لاکردار و این قلم شکسته، خار داره و این ویژگی یا عیب یا نمی‌دونم هر چیه دیگه، چه طوری باید از من دور بشه. باور کن من مثل بروبچه‌های تو صفحه نمی‌تونم بگم که مثلا: «به‌به! چه گلهای یاس معطر و خوشبویی!» یا مثلا: «چه هوای خوب و لطیف و شاعرانه‌ای!» یا مثلا: «ترکم نکن که بی‌تو می‌میرم و از این حرفا.)!»

رحیم طاهری از حسن‌آباد فشافویه

از پاسخگو به خوشبخت... بله، صدا می‌یاد ولی تصوییییییر... همین‌جور داره واسه خودش دِلِی‌دلی می‌کنه و می‌ره!! آخه ماااااادر همین که به جای ترکم نکن که بی‌تو می‌میرم و از این حرفا، به تحلیل پوسته نازک خوشبختی خودت رو آوردی، خودش کلی باعث خوشبختیه. فقط به شرطی که از همه اونایی که نداری، امید و آرزو رو هم سفت بچسبی و از اونایی که داری، فراموشی رو رها کنی بره پی کارش. من نمی‌دونم، تو تو اون کتابخونه چی‌کار می‌کنی پس؟ هی می‌گی من یه عالم اطلاعات درباره تمدنهای قدیم بین‌النهرین، مصر، یا حتی همین ایران خودمون دارم. هی می‌گی الان دارم اسطوره گیلگمش رو می‌خونم یا چه‌می‌دونم، چی می‌خونم! خب یه‌دیقه‌هم! لنگ این هوای شاعرانه رو ول کن و یه نگاه به‌ متن زبون‌بسته‌ی این نامه دهنده جدید بنداز... واسه تو نوشته‌هاااااا: «گاهی فکر می‌کنم چیزهایی که می‌دانم، همان چیزهایی هستند که هیچ اطلاعی درباره‌شان ندارم.» دِ... باز می‌گه: من کلی اطلاعات دارم... دِ...! باز می‌گه با خیلی چیزا از نزدیک آشنام...! د ... د ... د!


آثار عملی

کاش این بروبچی که می‌گن ما از مطالب این صفحه تأثیر گرفتیم و عوض شدیم، مقداری هم از این تأثیرات رو تو نامه‌هاشون عملی می‌کردن. مثلا همین اسمی که پای مطالبشون می‌ذارن. این همه اسم مستعار روحیه‌ساز و جالب هست، آخه اینا چه جور اسمیه که انتخاب می‌کنین؟ همه‌ش نماد سیاهی و تاریکی و شکست. کاش اونایی که بهبودی زندگی خودشون رو از این صفحه و مطالبش می‌دونن بیان بگن: من فلانی یک سالی هست که پاکِ پاکم! تا بقیه بروبچ هم نگن اینا همه‌ش شعار می‌دن و این حرفها. دپرسهای اسبق و آخ‌جونهای امروز! بذارین بقیه بفهمن که ما برای باز کردن گره‌های مشکلات زندگیمون این‌جا جمع شدیم نه فقط برای پُر کردن صفحه با نوشته‌هامون.

افشین اشرفی از ساری

مادر

امروز هنگام سحر، دست پُر مهرش را بر سرم کشید و آهسته مرا بوسید. گرمی‌اش را حس کردم، آن‌سان که از وجودم شعله می‌کشید. تا صبح بالای سرم نشست. سایه‌ی گرمش را روی قلبم حس می‌کردم. صبح با آن لحن آرام و دلنشینش به من گفت: «دخترم.» با اشتیاق از خواب بیدار شدم تا باور کنم که مادرم است. افسوس که این بار هم در خواب بودم!

هانیه طیبی از نیشابور


کفشهای مکاشفه

براش حکم آبی رو داشت که یکی از سر لطف، پای تشنگی گلدون می‌ریزه. مثل تنه‌ استوار درختی که با مهربونی، به یه پیچک بی‌پناه اجازه می‌ده روی ساقه‌هاش بپیچه و با حمایت اون، احساس امنیت کنه. مثل پایی که واسه عبور از یه زمین پر از سنگ به کفشهایی مقاوم نیاز داره. واقعیت این بود که اون به لمسِ همیشگی حضورش وابسته شده بود. حالا فرقی نمی‌کرد که به چی یا به کی وابسته شده؛ به شغلش، به خانواده‌ش، یا... مهم این بود که این وابستگی، زنجیری شده بود که حرکت رو از خودش و آزادی رو از دیگری گرفته بود.

گاهی وقتا می‌شه زیر یه بارونِ مهربون، کفشامون رو درآریم و به پاهامون اجازه بدیم دونه‌های بارون رو بدون حضور کفش تجربه کنن، لمسش کنن، گِلی بشن و نفس بکشن و خودشون راهشون رو پیدا کنن.

نشمیل نوازی از بوکان


کلاغها را دوست دارم

سکوت سرد و دلگیری‌ست، اما من از آن لذت می‌برم. دیرگاهی‌ست یا حداقل برای من زمان زیادی‌ست، که درد می‌کشم. تمام وجودم را آتشی ناشناس دربرگرفته. خودم هم نمی‌دانم که آتش است؟ یا تب؟ یا ماسیدن خون در اطراف استخوانهایم. در این درد، بی‌قراری‌ای نهفته که از آن راضی‌ام. مرا به انزوا می‌کشاند و آرامم می‌کند.

گاهی علیه خود طغیان می‌کنم؛ علیه بودنم، علیه گفتنم، علیه نیک‌اندیشیدنم. این رنج را دوست دارم اما مرا شکنجه می‌کنند. مانند این دنیا که هم مردمش، و هم این عذابهای کذایی آن را دوست دارم. علیه آنها هم طغیان می‌کنم چون از بودن به درد آمده‌ام. از وجودم خسته‌ام. ای کاش چیزی بود که نبودم؛ کاش می‌توانستم آن‌قدر سریع بدوم که جسمم بر جای ماند.

کلاغها را دوست دارم چون هیچ گُلی را نفرین نمی‌کنند... و می‌دانم تنها چیزی که مرا تسکین می‌دهد، نوشتن است اما آن را روزی سه وعده، از من منع می‌کنند.

اینها حرفهای دل مردی‌ست که دوست ندارد مرد باشد؛ می‌خواهد پسربچه‌ای باشد که از درختان بالا می‌رود. حیف... او از درختان می‌ترسد!

(حسامی جون، دلم برات تنگ شده بود و ایمیل هم کفاف دل ساده‌ ما رو نمی‌داد... از هر جا که بگی دنبال مساله «هفت شهر عشق مولانا» گشتم ولی چیزی دستگیرم نشد. می‌تونی مختصراً یه توضیحی درباره‌ش بهم بدی؟)

رضا حسنوند

نباید هم چیزی دستگیرت بشه! آخه این قضیه مربوط به اوووو...وه! خیلی سالا پیشه! اون وقتا من نصف قد تو رو هم نداشتم!! هی تو کوچه‌باغای نیشابور راه می‌افتادم دنبال خیام و عطار نیشابوری بل‌که ما رو هم ناخن شست پاشون حساب کنن!! هی هم! تا می‌دیدن یه بچه جِزغِله‌ای! افتاده دنبالشون، به یه بهونه‌ای دکش می‌کردن و می‌فرستادن دنبال نخود سیاه! باز صد رحمت به خیام، که وقتی علاقه ما رو به ادبیات و این چیزمیزا دید، یاد مسعود شصتچی افتاد و شد ایفاگر نقش رفیق شفیق تا دست یه جوون جویای علم و دانش رو بگیره، بل‌که ما، عوض این‌که تو خاک‌وخُلها بپلکیم به یه جایی برسیم و چه برسیم و چه نرسیم، همیشه قدردان علم و دانش و راهنماییهای اون بزرگمرد نامدار بمونیم و به بودن امثال او در فرهنگ و میان قدما افتخار کنیم. ولی اون قدیمام که می‌دونی... تکنولوژی بلوتوث و وایرلسی نبود! با کلی بدبختی یه سیم وصل می‌کردیم به دو تا قوطی حلبی، یه سرش رو خیام می‌ذاشت تو جیبش! یه سرشم من می‌ذاشتم رو گوشم!! خلاصه یه بار که شنودمون خیلی هم پُر خط و خش بود، استراق سمع کردم که جناب عطار به خیام گفت می‌خواد یه کتابی بنویسه به نام «منطق‌الطیر» تا نظرات صوفیانه خودش رو تو اون منتشر کنه.می‌گفت مراحل سلوک عارف رو به هفت مرحله تقسیم کرده و سی تا مرغ رو به مفهوم «کثرت» در تصوف وارد ماجرا کرده تا در انتها، وقتی از «هفت وادی» گذشتن به «وحدت» برسن و بشن «سیمرغ.» این هفت وادی رو با عنوان هفت شهر عشق تعبیر کرده‌ن.

حالا این وسط، مولانا چه جوری اومده به ذهنت؟ بذار تا بهت بگم: می‌گن این زنده‌یاد، مولانا، که اونم یکی از شاعران عارف‌مسلک قدیم بوده، از باب تمجید و شکسته‌نفسی و این صوبتا، یه شعر گفته که خیلی هم معروفه: «هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم...» دقت کردی که گفتم: «می‌گن»؟ (نه؟ ای بابا... خب دقت کن دیگه!) یعنی این شعره منسوب به مولاناست. معنای منسوب رو هم که می‌دونی؟ (ها؟ ای بااااااباااااا، خب یعنی سندیت و قطعیتی در این‌که واقعاً مولانا یه همچی چیزی گفته نیست و گفتن که فقط احتمال داره سروده مولانا باشه.) خب دیگه... گمونم خوب واسه خودت صفا می‌کنی‌هاااااا... خوب، خوب، خوووووب! هفت شهر عشق رو همین‌جور مفت و مجانی گشتی و... اصلا هم نفهمیدی که چه‌قدر صحبت از «عشق» شد!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها