
مدتی به کبوترها نگاه کردم. وقتی برگشتم تادوباره چادر مامانم را بگیرم، دیدم که مامانم نیست. میخواستم گریه کنم، ولی از بچههای کوچکی که آن دور و بر ایستاده بودند، خجالت کشیدم. مدتی همان جا ایستادم و به چادر و صورت خانمهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه کردم، ولی هیچ کدامشان مامانم نبودند. با خودم گفتم، اگر دیگر هیچ وقت مامانم را نبینم، چه کار کنم؟ با عجله به طرف خادمی که پر رنگارنگی توی دستش بود، رفتم و گفتم: «آقا ببخشید، من گم شدهام؟» خادم سرش را پایین آورد و گفت: «دخترم اسمت چیه؟» گفتم: «ریحانه رضایی.» خادم که لباس سورمهای رنگی پوشیده بود، گفت: «نترس عزیزم! الان میبرمت دفتر گمشدهها.» بعد دستم را گرفت و به طرف دفتر گمشده ها برد.
در راه دعا میکردم تا هرچه زودتر مامانم را پیدا کنم. صدای حاج آقایی از بلندگوی حرم به گوش میرسید. او داستان آهو و بچه آهویی را تعریف میکرد که امام رضا علیهالسلام نجاتشان داده بود؛ همان قصهای که بابا چند بار برایم تعریف کرده بود. تو دلم گفتم: امام رضا! ما برای زیارت حرم تو به مشهد آمدیم. کمک کن مامانم راپیدا کنم. قول میدهم دیگر هیچ وقت چادرش را ول نکنم. اگر پیدایش نکنم، بدون او میمیرم. همینطور که به این حرفها فکر میکردم. به دفتر گمشده ها رسیدیم، مامان و بابا را آنجا دیدم که روی صندلی نشسته بودند. با خوشحالی دستم را از دست خادم بیرون کشیدم و به طرفشان دویدم. وقتی از دفتر گمشدهها بیرون آمدیم، گنبد طلایی حرم روبهرویمان بود.
زینب جعفری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
«جامجم» در گفتوگو با کارشناسان به بیماری گوارشی شایع شده در کشور پرداخته است