در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
مادرم میگفت این پیشانینویس است نمیشود تغییرش داد. من میپرسیدم چرا پیشانی ما سیاه شده است و او میزد زیر گریه. صدای هقهقاش پدرم را که تازه خوابش برده بود بیدار میکرد. دادی میکشید و فحشی میداد. بعد من هم به گریه میافتادم، درست مثل وقتی که پونه پوشکاش را خیس میکرد. این موقع بود که پدر بلند میشد و میرفت سراغ کمربندش. من زبانم بند میآمد و مادر التماس میکرد: «لااقل با بچهها کاری نداشته باش.» آن موقع 8 سالم بود. مدرسه را دوست نداشتم چون وقتی بچهها میپرسیدند چشمت چرا کبود است جوابی نداشتم که بدهم، یعنی رویم نمیشد بگویم پدرم وقتی از آنهایی که اسمش زهرماری است میخورد عصبانی میشود. رویم نمیشد بگویم پیشانینویس ما سیاه است.
آن شب باد میآمد. صدای رعد و برق پونه را میترساند و به گریهاش میانداخت. پدر همین طوری بیدلیل هی سکسکه میکرد و اعصابش خراب بود: «عفت اون بچه را خفه کن.» مادر این بار کم نیاورد و جوابش را داد. من 10 ساله شده بودم و حالا خیلی چیزها را میفهمیدم. مثلا میفهمیدم وقتی مادر دیگر التماس نمیکند و او هم فحش میدهد یعنی بعدش میخواهد چند تا لباس را هل هل بچپاند در همان ساک قرمز کهنهمان و دست من را بگیرد، پونه را بزند زیر بغلش و دوباره برویم خانه دایی معرفت، اما آن شب مادر این کار را نکرد. چشمشهایش سرخ بود به قول بزرگترها دو کاسه خون. من هم ترسیدم و زدم زیر گریه. پدر اول من را کتک زد و بعد رفت سراغ پونه. همین موقع بود که مادر چاقوی آشپزخانه را، همانی را که هر وقت با آن پیاز پوست میکند چشمش میسوخت و اشک میریخت، برداشت. یک حرف بدی زد که من آن موقع نمیدانستم یعنی چه. چشمهایم را بستم و دیگر باز نکردم تا این که پلیس آمد و مادر را با خود برد. پدر خواب بود، خواب، خواب. دیگر ترس نداشت. رفتم کنارش و دست زدم به موهایش.
من و پونه بعد از آن شب دیگر به خانهمان برنگشتیم. دایی معرفت میگفت پدرت مرده و مادرت هم مجبور شده برود سفر. پیش خودم فکر میکردم پس چرا من را نبرد یا لاقل خواهرم را که اینقدر دلش تنگ میشود. بعدها وقتی خودم هم از آن سفرها رفتم تازه فهمیدم مادرم چه زجری کشیده پشت میلهها و چقدر برایش سخت بوده وقتی بردنش سلول انفرادی تا اعدامش کنند.
من و پونه بدون پدر و مادر بزرگ شدیم اوایل دایی معرفت هوایمان را داشت، اما او خسته شد و ما را کرد توپ فوتبال. از این خانه به آن خانه پاسکاری میشدیم. من 14سالم که شد مدرسه را ول کردم. یعنی مجبور شدم ترک تحصیل کنم. درس و مشقم خوب نبود. یک روز ناظممان گفت بگو فردا ولیات بیاید مدرسه. من که نه پدر داشتم و نه مادر. روز بعد وقتی دید به حرفش گوش ندادهام حسابی کتکم زد و گفت تا وقتی پدر و مادرم را نیاورم اخراج موقت هستم.
از مدرسه که اخراج شدم بیکار و علاف بودم. یک روز همین طوری بیدلیل به سرم زد بروم اردبیل. آن موقعها خانه خالهام زندگی میکردیم او تازه از ابهر برگشته بود تبریز و از بقیه با ما مهربانتر بود ولی من در خانهاش راحت نبودم یعنی هیچ کجا راحت نبودم. سوار یک اتوبوس شدم و رفتم اردبیل. قبلا هم آنجا رفته بودم؛ اما این سفر، برای من سفری بیبازگشت بود. شب که شد پیش خودم گفتم اگر برگردم تبریز خالهام حتما کتکم میزند. برای همین در خیابان ویلان ماندم و این سرگردانی روز بعدش هم ادامه پیدا کرد. گرسنه بودم. با پسری آشنا شدم که از خودم بزرگتر بود. ماجرایش مفصل است. خلاصه این که با آن پسر شروع کردم به دزدی و دیگر به شهر خودمان برنگشتم. بار اول که دستگیر شدم من را به بند نوجوانان بردند، بار دوم هم همانجا بودم، اما دفعه سوم به زندان بزرگسالان رفتم. این بار وقتی آزاد شدم 21 سالم شده بود. بساطم را جمع کردم و رفتم سربازی. افتادم تهران و بعد از خدمت همین جا ماندگار شدم و به دزدی ادامه دادم. لاستیک ماشین سرقت میکردم. مالخر خوبی هم داشتم. سال 78 بود که دوباره به زندان افتادم و آن موقع بود که سرم به سنگ خورد. 25سالم شده بود و همه عمرم را پشت میلهها گذرانده بودم. با خودم گفتم مرگ از این زندگی بهتر است. این بار اگر آدم نشدم خودم را میکشم. چه شرط سختی برای خودم گذاشته بودم.
سه سال بعد آزاد شدم. نه خانهای، نه کاری و نه خانوادهای. حتی خبری از خواهرم نداشتم. سه شب کارتن خوابی کردم. بعد از زور گرسنگی به فکر دزدی افتادم. گفتم دوباره میروم سراغ بر و بچههای قدیم، اما یاد قولم افتادم. بدون این که بفهمم چه کار میکنم به یک کلانتری رفتم و همه ماجرا را تعریف کردم و گفتم بهتر است تا وسوسه نشده و دزدی نکردهام بهتر است من را بازداشت کنند. افسر نگهبان گفت نمیتواند چنین کاری کند. اودر کلانتری به من غذا داد. بعد ماموران پول جمع کردند، من را فرستادند حمام عمومی و اسکناسها را گذاشتند توی ساکم.
3 هزار تومان بود و من با همان پول زندگیام را ساختم. اتاقی در یک مسافرخانه اجاره کردم و افتادم دنبال کار. البته همان اول به مسافرخانه بدهکار شدم، اما چون شناسنامهام گرو بود، صاحبش به غر زدن اکتفا میکرد. بعد از یک هفته جستجو بالاخره یک کار به تورم خورد. خانوادهای میخواستند اثاثکشی کنند و کارگر نداشتند. کمکشان کردم. خانواده مهربانی بودند. بجز دستمزد، چند دست لباس هم به من دادند که یک دست را خودم برداشتم و بقیهاش را در بازار سیداسماعیل فروختم. کمی از بدهیام به مسافرخانه را دادم و از روز بعد با انرژی بیشتری دنبال کار گشتم. یک کلنگ پیدا کرده بودم. آن را دستم گرفتم و در میدان انقلاب منتظر کار ماندم. روز اول چیزی نصیبم نشد، اما روز بعدش من را برای خراب کردن دستشویی یک خانه که در حیاط بود بردند. هیچ حرفهای بلد نبودم و فقط با زور بازویم نان میخوردم. هر روز کار گیرم نمیآمد، اما گرسنه هم نمیماندم. بعد از 2 سال کارگری روزمزد با چند نفر دیگر که زندگیشان شبیه به من بود حسابی رفیق شده بودم و یکبار با 2 نفرشان رفتم خرمآباد و کمک کردم تا در زمین عمویشان خانه بسازند. از کارهای ساختمانی چیزهایی یاد گرفته بودم و همین باعث شد بعد از برگشتن به تهران زیاد بیکار نمانم. با یک معمار به اسم اوس جعفر آشنا شدم . او هرکجا کار میگرفت من را هم با خودش میبرد. آدم خوشنام و مومنی بود و خیلی به من محبت کرد و خودش یک روز دست من را گذاشت توی دست برادرزادهاش که یک شرکت ساختمانسازی داشت. از آن به بعد شدم آبدارچی. از سال 83 تا پارسال در آن شرکت ماندم تا این که یک روز با مهندس ایوبی، برادرزاده جعفر، نشستم پای صحبت و از موضوعی که خیلی اذیتم میکرد، حرف زدم. ساعت 8 شب بود و بجز من و مهندس همه رفته بودند. از فرصت استفاده کردم و برای او گفتم که گم شدهای دارم. گفتم یک لحظه هم نمیتوانم از فکر پونه بیرون بیایم و باید هر طور که شده او را پیدا کنم. گفتم نگرانش هستم و میترسم زندگی بدی داشته باشد. مهندس حرفهایم را با حوصله گوش داد و گفت اگر الان دنبال خواهرم نروم تا آخرین روز عمرم افسوس میخورم. او تشویقم کرد و من مصممتر شدم. سر همان ماه با شرکت تسویهحساب کردم، حقوق، عیدی همان 7 ماه و سنوات. مبلغی هم خود مهندس روی این پول گذاشت و من راهی تبریز شدم. شهر عوض شده بود. انگار هیچ وقت در عمرم آنجا را ندیده بودم. اول به خانه خالهام رفتم، اما آنجا را فروخته بودند. بعد سراغ دایی معرفت رفتم. او هم خانهاش را عوض کرده بود. به هر کس که میشناختم سر زدم، اما اثر و ردی از پونه نبود.
بعد از یک هفته پرس و جو بالاخره مغازه پسرداییام، عقیل را پیدا کردم. یک خشکشویی داشت. من را که دید نشناخت. خودم را معرفی کردم، به مغزش فشار آورد و بالاخره آشنایی داد البته خیلی سر سنگین، طوری که انگار مزاحمش شدهام. حق داشت. دیدن یک مجرم سابقهدار و آسمانجل که پدرش دائمالخمر بود و مادرش قاتل برای چه کسی خوشحالکننده است. به روی خودم نیاوردم و بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب. از نگاهش خواندم از پونه خبر دارد، اما خودش چیز دیگری گفت. اصرار کردم ولی باز هم جوابم را نداد. سراغ دایی معرفت را گرفتم. گفت فوت شده، در یک تصادف در گردنه حیران.
ناامید به مسافرخانه برگشتم و کنج اتاقم زار زار گریه کردم. آن شب خوابم نبرد. صبح زود دوباره به خشکشویی رفتم باید هر طور که شده عقیل را وادار میکردم نشانی خواهرم را بدهد. آنقدر جلوی در مغازه منتظر ماندم تا سر رسید. با لحن تندی حرف زد و گفت بهتر است دیگر آن دور و اطراف پیدایم نشود ولی من باز هم پافشاری کردم تا این که زبانش باز شد: «دقیقا نمیدانم کجا است، اما خبر دارم ازدواج کرده شاید رفته تهران.»
مطمئن بودم عقیل بیشتر از اینها میداند. پا پیچش شدم و بالاخره گفت وقتی دایی معرفت هنوز زنده بود، پونه را داد به پسر حسنآقا ماستبند. بعد هم زن و شوهر راهی تهران شدند و شوهر پونه الان در پارک... یک آلاچیق اجاره کرده و آنجا کار و بارش حسابی گرفته. از عقیل تشکر کردم و با اولین اتوبوس برگشتم تهران و یکراست رفتم سراغ حمید، پسر حسن آقا. من او را شناختم ولی او نه. نمیدانم چرا بدنم میلرزید. تمام این سالها آرزو میکردم یک بار دیگر پونه را ببینم و حالا که در یک قدمی او بودم میترسیدم جلو بروم. سه روز تمام میرفتم پارک و از صبح تا شب به شوهرخواهرم زل میزدم. حتی چند بار از او ساندویچ هم خریدم ولی باز زبانم کار نکرد تا خودم را معرفی کنم. روز سوم خود حمید به حرف آمد و گفت: «تو 3 روز است روی آن نیمکت مینشینی و به من نگاه میکنی، چه میخواهی؟» با لکنت و به سختی بالاخره حقیقت را گفتم. جا خورد. اصلا انتظارش را نداشت. من را به داخل آلاچیقش برد و مفصل با هم حرف زدیم. قرار شد او کمکم پونه را آماده کند تا با دیدن من شوکه نشود. یک هفته بعد وقت دیدار فرا رسید. قلبم تند و تند میزد و نفسم داشت میایستاد. من و پونه رو در روی هم. با چشمهایی که خیس شده بود و دست و پاهایی که میلرزید. همدیگر را در آغوش گرفتیم و زندگی من یک بار دیگر از این رو به آن رو شد. از آن روز در خانه حمید ماندم و او دستم را در دکهاش بند کرد؛ البته گفت باید آنجا را بزودی تحویل بدهد. خودش مغازه خریده بود. یک کافی شاپ در خیابان... من حتی اسم کافی شاپ را هم بلد نبودم خوب تلفظ کنم و اصلا تا قبل از آن چنین چیزی نشنیده بودم، ولی به هر حال زمان با سرعت سپری شد و من خیلی زود انواع و اقسام اسمها را یاد گرفتم: هات چاکلت، کاپوچینو و... خلاصه کار در کافی شاپ برایم خیلی لذتبخش است و از آن بهتر این است که خانهای در همان محله خواهرم اجاره کردهام و تقریبا هر روز او را میبینم. ایکاش مادرم هم بود تا باور میکرد آدم با تلاش و سعی خودش میتواند پیشانینویساش را عوض کند. الان فقط یک جمله میتوانم بگویم:« خدایا شکرت.»
مرجان لقایی
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد