اواخر سال 57، آن زمستان پرشوری که هر کس به شیوه خودش علیه استبداد حکومت مبارزه می‌کرده است. یکی که توانایی‌اش را داشته اسلحه به دست بگیرد، به میدان مبارزه می‌رفته و پشت سنگرها می‌جنگیده. یکی دیگر هم که با اسلحه بیگانه بوده است مشت‌هایش را گره می‌کرده و در تظاهرات حضور داشته است. اگر روزنامه‌های آن زمان (و به طور خاص دی و بهمن 57 ) را ورق بزنید می‌توانید چهره‌های مشهوری را ببینید که علیه رژیم قلم می‌زدند و چه خوب می‌نوشتند. اما جالب این که ابزار مبارزه «جواد علیزاده» و «بهمن عبدی» کاریکاتوریست‌هایی است که آن زمان در روزنامه کیهان چاپ می‌شد.خاطرات این دو نفر را که در اختیار نسل سوم قرار گرفته می خوانید .
کد خبر: ۲۳۴۳۱۷

بهمن عبدی: خدا نصیب نکند! در شهرستان زندگی کنید و عطش یادگیری کاریکاتور داشته و به نوعی دیوانه‌اش هم باشید و پدرتان اجازه تحصیل در دانشکده هنرهای زیبا را به دلیل فساد اخلاقی آنجا! به شما ندهد و به ناچار مدیریت بخوانید به امید آن که پس از یک ترم، تغییر رشته داده و در یک رشته هنری دیگر ادامه دهید ولی بگویند نمی‌شود و با هزار بدبختی و بدون دیدن آموزش و با جان کندن بسیار، تمرین کنید و باز به امید این که پس از پایان تحصیل به تهران آمده و حداقل در دوران سربازی بتوانید به تنها نشریه تخصصی کاریکاتور یعنی مجله کاریکاتور بروید و وردست آقای محسن دولو تلمذ کرده و دلی از عزا درآورید و جبران مافات کنید و آن وقت متوجه شوید که نخیر، برای انجام خدمت باید به شهرستان بروید و به قول معروف تقسیم شده و باز هم از کاریکاتور دور باشید، قاطی نمی‌کنید؟ تازه پارتی هم نداشته باشید که با یک امریه ساده در تهران بمانید؟ واقعا خدا نصیب نکند! الغرض، یکی از روزهای سال 54 در پادگان فرح‌آباد، متوجه شدم که سرهنگی از هنگ نوجوانان آمده و افسرانی که می‌توانند تدریس کنند را ثبت‌نام می‌کند. من هم داخل صف شدم تا ثبت‌نام شوم ولی جناب سرهنگ اسمم را ننوشت و گفت که لیسانس تو به درد ما نمی‌خورد. من که داشت تنها امیدم برای تهران ماندن به باد می‌رفت دوباره وارد صف شده و به هر حال بعد از چندین بار رد شدن و خلاصه با اصرار و التماس و با عنوان رسام، نقاش و کاریکاتوریست ثبت‌نام شده در تهران ماندنم. دیگر روی پایم بند نبودم، روزها در پادگان نقاشی و کاریکاتورهایی مثل چیدمان داخل کمد نوجوانان یا نمودارها یا هشدارهای ضداطلاعات پادگان را براساس شخصیت‌های سریال دایی جان ناپلئون مثل سردار هندی و جنگ کازرون و... می‌کشیدم و بعدازظهرها هم به مجله رفته و عشق می‌کردم. دنیا بر وفق مراد بود و دیگر هیچ آرزویی نداشتم. بعضی وقت‌ها هم برای تهیه کتاب تخصصی خارجی به کتابفروشی‌ها سر می‌زدم. روزی کتابی خریدم که چاپ فرانسه بود و کاریکاتوری از شاه در آن دیده می‌شد. خیلی یواشکی و با ترس و لرز به خانه برده و دم نزدم. یک ماه به پایان خدمتم باقی بود که در یک روز چهارشنبه، فرمانده ضداطلاعات پادگان من را خواست و گفت که فردا سر و وضعت مرتب باشد تا به باغشاه برویم چون تیمسار فرمانده کل ضداطلاعات ارتش می‌خواهد به خاطر کاریکاتورها، تو را تشویق کند. چنین کرده و خوشحال به باغشاه رفتیم. پس از تشویق‌های شفاهی یک خودکار و یک خودنویس را به دستم داد ولی تا آمدم بگیرم گفت: ولی به ما گزارش کرده‌اند که شما کتابی خریده‌اید که کاریکاتور اعلیحضرت در آن است. آقا ما را می‌بینی! خشکم زد. رنگم شد عینهو رنگ کاغذ این روزنامه. شنیده بودم ساواک خبرچین‌های زیادی دارد، ولی به این صورت و با این سرعت؟ فکرش را نمی‌کردم. بگذریم به هر حال بعد از کلی سین جیم جایزه‌ام را گرفته و از رفتن به مجله نیز منع شده و قرار شد روز یکشنبه آن کتاب را برایش به باغشاه ببرم. یکشنبه گیج و مبهوت و البته به تنهایی به باغشاه رفتم. دژبان دم در گفت: ایشان تشریف ندارند. گفتم: ولی ما قرار داشتیم! گفت: فعلا که نیستند. گفتم: پس بگویید که من آمده بودم. بنابراین بازگشتم و دیگر خبری از تیمسار نشد. 2 هفته‌ای به مجله نرفتم و پس از آن هم تا پایان خدمتم با اسم مستعار کاریکاتور کشیدم. آن کتاب را هنوز هم دارم. پس از انقلاب و در اولین فرصت، از آن کاریکاتور استفاده کرده و با کمی تغییر در مجله بهلول به چاپ رساندم، در حالی که هرگز نفهمیدم آنها چطور فهمیدند!


THE END

جواد علیزاده: من آن زمان کاریکاتوریست ثابت روزنامه کیهان بودم، اما اواخر سال 57 ما هم به عنوان جزیی از جامعه مطبوعات و به نشانه همبستگی با انقلاب و مردم ایران همه دست از قلم کشیده بودیم و به خاطر جو اختناق موجود اعتصاب کرده بودیم. درست 62 روز می‌گذشت که روزنامه‌ها منتشر نمی‌شدند تا این که شاه رفت و بختیار با وعده‌های توخالی «مطبوعات آزاد» نخست‌وزیر شد. اولین شماره کیهان بعد از 62 روز تعطیلی 16 دی ماه 1357 به روی کیوسک‌ها رفت. البته آن زمان کیوسک‌ها به این صورت نبودند و مردم برای خریدن روزنامه مثل مایحتاج زندگی‌شان صف می‌بستند. در آن شماره من هم یک کاریکاتوری داشتم که مرتبط با همین مطبوعات بود. در آن اثر نشان داده بودم، به جای مرکبی که یک روزنامه‌نگار با آن می‌نویسد؛ خون مردم است. یعنی همین آزادی مطبوعات به وسیله خون مردم به دست آمده بود. 25 دی ماه 57 هم یک کاریکاتور در کیهان چاپ شد که برای من خیلی خاطره‌انگیز بود. چراکه چاپ این کار خیلی سر و صدا کرد. آن زمان تکیه‌کلام نماینده‌های مجلس در تایید هر جمله که وکیلان می‌گفتند این بود که همگی می‌گفتند: «صحیح است، صحیح است» ماجرای این کاریکاتور هم این بود که یک نماینده مجلس پشت تریبون سخنرانی می‌کند و می‌گوید: «خیانت به مردم صحیح نیست!» و همه نماینده‌ها هم در تایید صحبت او می‌گویند: «صحیح است!» تناقض موجود در این کار خیلی جنجال به پا کرد. کار دیگری که مربوط به انقلاب می‌شد در روز 30 بهمن 57 در کیهان چاپ شد. آن زمان خیلی از کاریکاتوریست‌ها آرزو داشتند که چهره شاه را بکشند ولی کسی جرات نمی‌کرد این کار را انجام بدهد. چون کشیدن کاریکاتور از چهره شخص اول مملکت، خاندان سلطنتی و امرای ارتش ممنوع بود. من در آن روز کاریکاتور چهره شاه را کشیدم که روی شیشه‌های عینکش نوشته شده بود.THE END از زمان چاپ این کار (30 بهمن 57) خاطرات جالبی دارم. آن زمان منزل ما در محله نارمک بود و طبق مقتضیات آن دوران هر شب عده‌ای باید در سنگرهایی که ساخته بودیم با یک اسلحه نگهبانی می‌دادیم. بعد از این کاریکاتور، بچه‌هایی که من را می‌شناختند می‌آمدند توی سنگر و می‌نشستند و درباره این کاریکاتور بحث می‌کردند. این قضیه آنقدر جدی شده بود که آن سنگر شده بود محل گپ و گفتگوی هنری! خیلی‌ها از جزییات این اثر می‌پرسیدند که مثلا از چه تکنیکی استفاده شده یا سوژه چطوری به ذهنم طور کرده!اما نکته بامزه هم هست که در آخر بگویم، این که من در آن زمان علاوه بر کارهایی که خودم برای روزنامه می‌کشیدم، طرح‌های خوب دوستان دیگر را هم در کیهان چاپ می‌کردم. یعنی هم برای شورای سردبیری کیهان کاریکاتور می‌کشیدم و هم کارهای خوبی را که از دوستانم می‌گرفتم در روزنامه چاپ می‌کردم. بعد از گذشت دو سه ماه از پیروزی انقلاب حدودا خرداد 58 بود که اتفاق بامزه و البته تلخی افتاد. یک روز یکی از اعضای شورای سردبیری من را صدا کرد و گفت دیگر به شما احتیاجی نداریم! و خب من هم این طوری پاداش خدمات خودم را در آن فضای انقلابی گرفتم! دلیلش هم برای خودشان این بود که تا زمانی که می‌شود اثر را از دیگران گرفت و چاپ کرد و پولی هم بابتش نداد، دیگر چه نیازی به کاریکاتوریست هست! این هم از آن اتفاقات با مزه و البته بی‌مزه آن روزهای من بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها