پرونده ماجرا زمان؛ 1372 مکان؛ تهران کرج شخصیت‌ها؛ امیر ط: زندانی سابق سحر؛ همسر امیر نگین و محمدعلی؛ فرزندان امیر جابر؛ صاحب مرغداری خیرالله؛ پدر سحر
کد خبر: ۲۲۹۸۹۹

اولین بار که از مرغداری دزدی کردم 7 آذر سال 72 بود؛ درست یک شب قبل از تولد 7 سالگی دخترم نگین. بزرگ شده و توقعش بالا رفته بود. می‌گفت چرا همه بچه‌ها تولدشان را جشن می‌گیرند، مهمان دعوت می‌کنند، کیک بزرگ می‌خرند ولی من هیچ وقت تولد ندارم؟ زنم گفته بود بچه است، حق دارد، دلش می‌خواهد، امیر بیا امسال تولدش را جشن بگیریم. چاره‌ای نداشتم حق با او بود. همه فامیل را دعوت کردیم. چند نفر از دوستان نگین هم قرار بود بیایند، هر چه پول داشتم تمام شده بود و هنوز کادو نخریده بودم. مگر چقدر حقوق می‌گرفتم؟ یک حسابدار تازه‌کار در یک مرغداری که دخل و خرجش به زور تراز می‌شد. همان روز یادم هست، چهارشنبه بود، آخر وقت یکی از مشتری‌ها چک فرستاد؛ 80 هزار تومان. چک را گذاشتم جیبم و در دفتر وارد نکردم. قبلش کلی با خودم کلنجار رفته بودم، این کار برایم سخت بود. بی‌پول بودم اما بی‌آبرو نه. هیچ وقت پایم را کج نگذاشته بودم و آن شب اگر به خاطر دخترم نبود هرگز چنین کاری نمی‌کردم. صبح روز بعد چک را نقد کردم و برای نگین اسباب‌بازی خریدم، البته 35 هزار تومان از پول ماند. آن را در صندوقچه کوچکم که یادگار مادرم بود، پنهان کردم تا در اولین فرصت با بقیه پول به حساب مرغداری واریز کنم. اصلا نفهمیدم چطور توانستم خودم را برای خرج کردن آن 30 هزار تومان قانع کنم. بخاری نداشتم، پول را دادم بالای آن. زمستان‌های صفادشت واقعا سرد است، تا مغز استخوان آدم یخ می‌زند. بعد موتور گازی‌ام خراب شد، سرما بیداد می‌کرد اما بدون موتور هم نمی‌توانستم بمانم. این بار 10 هزار تومان بیشتر برنداشتم. این طور مشکل روی مشکل و دزدی روی دزدی تا این که سر سال آقاجابر مچم را گرفت . دفتر حساب و کتاب‌ها را خط به خط مرور کرده و همه چیز را فهمیده بود. خواهش کردم، به پایش افتادم، زار زدم، فایده‌ای نداشت. گفت دزد جایش گوشه زندان است. آب خنک که خوردی آن وقت می‌فهمی یک من ماست چقدر کره دارد.

قاضی در حکمش نوشته بود یک سال و نیم حبس و رد مال. زندان را چاره‌ای نبود، باید تحمل می‌کردم اما 450 هزار تومان را که برداشته بودم، چطور باید پس می‌دادم؟ حالا این دلنگرانی یک طرف، جواب سحر را دادن طرف دیگر. زنم به من شک کرده بود. می‌گفت این‌همه پول را چه کار کردی؟ هرچه گفتم به خدا اعتیاد ندارم، باورش نشد. برایش توضیح دادم کادوی تولد نرگس، پول بخاری، هزینه تعمیر موتور و خرید اجاق‌گاز جدید را از همان پول خریده‌ام. گفت دروغ می‌گویی؛ پول را دود کرده‌ای فرستاده‌ای هوا.

یک سال و نیم به اندازه 10سال گذشت. سحر کم‌کم حرف‌هایم را باور کرده بود اما برای خلاص شدنم نمی‌توانست کاری انجام بدهد. خانه‌مان را پس داده و رفته بود خانه مادرش. پول پیش را هم خرد خرد خرج کرده و تمام شده بود. چند بار از زندان با آقاجابر تماس گرفتم ولی حاضر نبود از پولش بگذرد. می‌گفت مار در آستینش پرورش داده است. حق داشت؛ روزی که برای کار به آنجا رفتم، هیچ چیز نداشتم؛ نه سابقه کار، نه ضامن معتبر. به او گفتم قبلا در یک چاپخانه کار می‌کردم و تعدیلم کردند، حالا با زن و بچه مانده‌ام بیکار و بی‌پول. پرسید چه کاری بلدی؟ سرم را پایین انداختم. گفت چقدر درس خوانده‌ای؟ گفتم دیپلم دارم. رشته ریاضی. گفت حسابدار لازم دارد. تا قبل از آن کارهای حسابداری را هم خودش انجام می‌داد اما دیگر پیر شده بود و کمتر به مرغداری سر می‌زد. دنبال یک آدم مطمئن می‌گشت و خیلی زود به من اعتماد کرد. یک دفتر بزرگ از همان‌هایی که زمان مدرسه، آقای کاظمی، دفتردارمان نمره همه دانش‌آموزان را در آن می‌نوشت، جلویم گذاشت. گفت طلب‌ها را در این ستون، بدهی‌ها را در این ستون، دریافتی‌ها را هم اینجا می‌نویسی. اسم آدم‌ها یا شرکت‌ها یادت نرود. باید همه‌شان را جمع بزنی. ماه به ماه باید دربیاوری چقدر طلب داریم یا به چه کسانی بدهکاریم و چقدر سود و زیانمان شده است. سر دو ماه راه و چاه را یاد گرفتم و دو سال بدون هیچ مشکلی آنجا کار کردم. شاید اگر جابر حقوقم را بیشتر کرده بود، هیچ وقت دزدی نمی‌کردم. به هر حال جرم انجام داده بودم و صاحب مرغداری حق داشت بگوید من ماری بودم در آستینش.

سحر چند باری به پدرش رو انداخت اما آقاخیرالله نم پس نمی‌داد. زندان هیچ وقت برای آدم عادی نمی‌شود. یعنی عادت کردن به سلول و بند محال است؟ اما گریزی هم نبود. پدر سحر هر روز فشارهایش را بیشتر می‌کرد: طلاق بگیر دختر. مهرت حلال جانت آزاد. از همان اول هم با ازدواج ما مخالف بود. می‌گفت این پسر آس و پاس است، آسمان جل، حتی نتوانست برای مادرش یک ختم درست و حسابی بگیرد. همسایه‌مان بود، از همه چیز زندگی‌مان خبر داشت. می‌دانست از وقتی پدرم مرد تنها منبع درآمد ما همان مستمری‌ای بود که حالا ماه به ماه به حساب مادرم می‌ریختند و بعد از مرگ مادر آن آب‌باریکه هم قطع شده است. البته خودش هم همچین مال و منالی نداشت؛ یک تاکسی اما به هر حال می‌خواست شوهر دخترش، داماد آینده‌اش دکتری، مهندسی، سرمایه‌‌داری باشد؛‌‌ دستش به دهانش برسد. سحر خیلی پای من ایستاد. آنقدر اصرار کرد تا رضایت او را گرفت. من را دوست داشت، من هم او را. از خیلی‌ سال قبل؛ شاید از وقتی بچه بودیم و در کوچه برف‌بازی می‌کردیم. عروسی مختصری گرفتیم. خانه مادرم را فروخته و بین خواهر و برادرها تقسیم کرده بودیم. سهم من هم شده بود خرج عروسی و پول پیش یک خانه در صفادشت که از همان اول زندگی‌مان تا روزی که زندان افتادیم همان‌جا ماندگار شدیم و فقط هر سال یک پولی می‌گذاشتیم روی کرایه. آن خانه را دوست داشتم، روزهای خوش زندگی‌ام زیر آن سقف بود؛ روزی که زنم با خوشحالی برگه آزمایش را نشانم داد، روزی که دخترم را که تازه به دنیا آمده بود، از بیمارستان آوردیم و ... حالا دیگر آن خانه اجاره‌ای را هم نداشتیم و می‌دانستم اگر آزاد هم شوم جایی هستم زیر صفر. هرچه که قبلا داشتم به باد رفته بود.

یک سال و نیم حبس شد 3 سال و من هنوز پولی در بساط نداشتم. حالا سحر هم یک خط در میان به ملاقاتم می‌آمد و سفارش کرده بود وقت‌هایی که پدرش خانه است تلفن نزنم. آقاخیرالله حرفش یک کلام بود: طلاق. اما من زنم را، دخترم را، زندگی‌ام را دوست داشتم و نمی‌خواستم یک اشتباه همه چیز را خراب کند. خلاصه بعد از 3 سال و 7 ماه آقاجابر از خر شیطان پایین آمد. گفت حالا که ادب شده‌ای حرفی نیست، زندان ماندن تو برای من پول نمی‌شود اما باید سفته بدهی، آن هم 3 برابر. یک سال هم‌ مهلت می‌دهم تا پول و سودش را پس بدهی.

آزاد شدم. از کجا؟ فقط از پشت میله‌ها اما هنوز پایم گیر بود. شب اول که رفتم خانه پدرزنم راهم نداد. تا خود صبح جلوی در خانه‌شان یک‌لنگه‌پا ایستادم اما محل نگذاشت. ساعت30/5 صبح بود که از خانه بیرون زد. تاکسی‌ روشن نمی‌شد. خواستم کمک کنم، هل بدهم که جلویم را گرفت: پایت را از زندگی دختر من بکش بیرون. دلم برای نگین یک‌ذره شده بود، اما نمی‌توانستم او را ببینم. عجب روزگاری است. آدم وقتی زمین بخورد، هیچ‌کس حاضر نیست دستش را بگیرد. برادرم فقط2 ساعت مرا در خانه‌اش تحمل کرد و بعد با زبان بی‌زبانی گفت خانه‌اش جای دزد نیست. رفتم سراغ خواهرم، اما او هم رفتار بهتری نداشت. برگشتم خانه خیرالله، می‌خواستم تا به خانه برنگشته با سحر صحبت کنم. مادر سحر با ترس و لرز مرا راه داد، 2 ساعت با همسرم حرف زدم. اشک همین‌طور از چشم‌هایش سرازیر می‌شد: «اگر دوستت نداشتم، این همه مدت را صبر نمی‌کردم. ولی چه کار کنم پدرم گیر داده، حق دارد، نگران است. باید خانه بگیری. کار پیدا کن. همه چیز درست می‌شود.»

می‌خواستم دخترم را ببینم. رفتم جلوی مدرسه‌شان و آنقدر منتظر ماندم تا زنگ خورد. بچه‌ها مثل سیل از در مدرسه سرازیر شدند. نگین و سه دختربچه دیگر هم با هم بودند، همین که دیدمش نتوانستم خودم را کنترل کنم. دوان دوان به طرفش رفتم و او را در آغوش کشیدم، اما دخترم رفتار گرمی با من نداشت. وقتی دوستش آن جمله را گفت، فهمیدم چرا. به محض این که نگین را بغل کردم، دوستش به آن دختر دیگر گفت: «باباش است، همان که دزدی کرده. زندان بوده تا حالا.» دنیا روی سرم خراب شد. دخترم تا جلوی در خانه پدرزنم یک کلمه هم با من حرف نزد. جلوی در از او خداحافظی کردم و راهم را به جایی که نمی‌دانستم کجاست، کج کردم.

3 ماه آواره بودم. در مسافرخانه می‌خوابیدم و دنبال کار می‌گشتم، البته کاملا هم بیکار نبودم و گاهی اوقات کارگری نصیبم می‌شد و به صورت روزمزد حقوق می‌گرفتم. بالاخره در تهران در یک جوشکاری کار پیدا کردم. کمی مهارت داشتم و همین برای شروع کافی بود. کار اصلی‌مان نصب در، پنجره و حفاظ بود. تقویم نشان می‌داد یک سال از آزادی‌ام گذشته ولی هنوز زندگی‌ام سامان نگرفته بود. هرازگاهی سحر و نگین را می‌دیدم و پدرزنم نرم‌تر شده بود، اما آن زندگی ساده و آرامی که داشتیم به نظر می‌رسید به این زودی‌ها دوباره جریان پیدا نمی‌کند. با وجود همه سختی‌ها امیدم را از دست ندادم. در مغازه‌ای که کار می‌کردم به یک اوستاکار تبدیل شدم و به همین خاطر بعد از این که از آن مغازه بیرون آمدم با دستمزد بیشتری در جای دیگری مشغول شدم. بعد هم از بانک وام خرید اثاثیه گرفتم و توانستم با پس‌انداز کمی که داشتم دو اتاق در حوالی مولوی اجاره کنم. حالا می‌خواستم همسر و فرزندم را دوباره پیش خودم بیاورم. کار آسانی نبود، اما محال هم نبود. آقاخیرالله از من یک تعهد گرفت و بالاخره رضایتش را اعلام کرد. تا سه ماه اول از آن صفا و صمیمیت قبل خبری نبود و مخصوصا دخترم من را به عنوان پدر خوب و دوست‌داشتنی نمی‌پذیرفت اما اوضاع به تدریج عادی شد و همه چیز داشت به روال سابق برمی‌گشت که یکهو سر و کله آقاجابر پیدا شد. از طریق پدر سحر نشانی خانه‌ام را پیدا کرده بود. یک شب حدود ساعت 10 زنگ در را زد، باز که کردم و او را دیدم شوکه شدم. به کلی موضوع سفته‌ها را فراموش کرده بودم. جابر آنها را از جیبش درآورد و تشری زد. عذرخواهی کردم و دوباره به التماس افتادم. جابر این بار مهربا‌ن‌تر به نظر می‌‌رسید، او تعدادی از سفته‌ها را پاره کرد و گفت: من نزولخوار نیستم ولی اصل پولم را می‌خواهم، آن هم هر چه زودتر. واقعا آه در بساط نداشتم، پدر سحر هم که مثل همیشه از بی‌پولی خودش می‌نالید و حاضر نبود کمکم کند. بالاخره برادرزنم قبول کرد نصف بدهی‌ام را به من قرض بدهد. همان روز پول را به جابر تحویل دادم و متعهد شدم سر یک هفته بقیه پول را هم پس بدهم. به قولم توانستم عمل کنم، آن هم به طرز کاملا معجزه‌آسایی. یک بساز و بفروش حرفه‌ای که قبلا برای خانه‌اش حفاظ پنجره نصب کرده بودم سراغم آمد و گفت می‌خواهد کارهای ساختمان جدیدش را خود من انجام بدهم. مبلغی هم بیعانه داد تا خرید کنم. همان مبلغ را به جابر دادم و هر چه که لازم داشتم خرد خرد خریدم و کارم را پیش بردم. بعد از آن ساختمان، نوبت به آپارتمانی دیگر رسید و بعد هم خانه‌ای دیگر. بدون این که مغازه داشته باشم مرتب سفارش کار می‌گرفتم، همه‌اش هم به واسطه پرویز؛ همان بساز و بفروش حرفه‌ای.

درآمدم بیشتر از قبل شده و زندگی‌ام جانی گرفته بود. کمی وسایل خانه خریدیم و وقتی اوضاع بهتر شد به پیشنهاد سحر، دخترمان را در کلاس زبان هم ثبت‌نام کردیم. این روال تا دو سال ادامه یافت. حالا آن‌قدر پول داشتم که مغازه‌ای اجاره کنم. بعد از مدتی جستجو بالاخره یک زیرپله پیدا کردم. کارم را راه می‌انداخت. برای پرداخت اجاره هم مشکلی نداشتم ولی پیش خودم فکر می‌کردم ای‌کاش مغازه برای خودم بود، همین آرزو باعث شد بالاخره بعد از مدت‌ها پول پس‌انداز کردن و تلاش برای گرفتن وام مغازه‌ای در کرج بخرم اما دیگر جوشکاری برایم سخت شده بود، چشم‌هایم آسیب دیده و کمرم هم موقع کار بشدت درد می‌گرفت، به همین خاطر مغازه را به سوسیس و کالباس‌فروشی تبدیل کردم و شکر خدا کارم گرفت و خدا به من و سحر یک فرزند دیگر هم داد. اسمش را گذاشتم محمدعلی. قدمش برای ما خیر بود و حالا بعد از این همه سال چهار نفری زندگی خوب و خوشی داریم و من بابت داشته‌هایم از خدا سپاسگزار هستم.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها