در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
ایادی: چطوری؟
بابا لنگدراز: مثل پلو تو دوری!
ایادی: آره از ریخت و روزت معلومه. چرا به این حال افتادی؟
بابا لنگدراز: چرا نباشم؟ این دختره منو دیوونهام کرده. بیچارهام کرده. آخه این چه بدبختی بود سر من اومد؟ آخه این چه روزگاریه من واسه خودم درست کردم. یکی نیست بگه آدم حسابی آبت نبود، نونت نبود، خیر سرت میخواستی کار ثواب کنی، میرفتی 4 تا مدرسه میساختی، چیکار داشتی بری نوانخانه و بعدش هم اون قضایا... .
ایادی: ای بابا، حالا مگه چیکار میکنه؟
بابا لنگدراز: بابا دیوونهام کرده. خودت مگه ندیدی، نخوندی، چه اخلاق مزخرفی داره. مثل دیوونههاست. دست از این بچه بازیش برنمیداره. هی بهش میگم خانوم، لااقل یک روز در هفته سعی کن مثل یک خانوم تمامعیار رفتار کنی به خرجش نمیره که نمیره. بهخدا بیچاره شدم.
ایادی: عجب... آخه شما که همدیگر رو دوست داشتید. دلمون خوش بود بالاخره توی دور و بریها یک نفر پیدا شده که طرفش رو دوست داره. شما هم که تو زرد از آب دراومدید.
بابا لنگدراز: ای آقا! بریز دور این حرفارو. این حرفا واسه توی کتابهاست. عالم واقع که این جوری نیست. زندگی که عشق و عاشقی بر نمیداره. یکیش خود من. یادته چقدر قیافه میگرفتم که من از پول و مال و منال بدم میاد ؟ همه اش حرف زیادی بود آقا، حرف زیادی. خود حضرت علیه رو یادته؟ اگه یک روز توی سوپش یه تیکه گوشت پیدا میشد بر میداشت سریع برام نامه مینوشت که بابا لنگدراز مهربونم امروز توی سوپم یه چیزی پیدا شد که نمیدونستم چیه، ولی وقتی خوردمش دیدم خیلی خوشمزه است. جولیا گفت که اون گوشته! ولی من باورم نشد. یعنی بابای خوبم تو باورت میشه که من گوشت خورده باشم؟ خودم که باورم نمیشه... .
ایادی: خب... خب... .
بابا لنگدراز: تو هم مثل این که یک چیزیت میشه ها! آخه این حرف من ای ول داشت!
ایادی: آره دیگه، باحاله. من با آدمایی که یک دفعه پوست عوض میکنند و از این رو به اون رو میشن و گذشته رو از یاد میبرند اینقدر حال میکنم. خب حالا این حضرت علیه کجا تشریف دارند؟
بابا لنگدراز: رفته یک سری به دوستان دوران دبیرستانش بزنه. با هم دوره دارند. از این مهمونی درمیاد میره به اون شبنشینی، از اپرا بیرون میاد، میره فلان سینما، بیچاره شدم آقا جان، بیچاره.
ایادی: ای بابا! کلی ناامید شدم. منو بگو اومدم پیش تو یک کمانرژی مثبت بگیرم!
بابا لنگدراز: مگه میخوای زن بگیری؟
ایادی: فعلا که نه، اما خب بالاخرهاش چی؟
بابا لنگدراز: آقا نکن! نکن این کار رو! مگه عقل از سرت پریده؟ مگه روانی شدی؟ اگه مازوخیست داری بیا برو دکتر، با دارو حل میشه ها!
ایادی: نه بابا!
بابا لنگدراز: به جان تو! ما رو ببین. فقط خدا میدونه چند میلیون دختر جوون دلشون میخواست جای این جودی باشند، اما قدر موقعیت خودش رو ندونست. دیگه تصمیمم رو گرفتم. میخوام طلاقش بدم. خسته شدم.
ایادی: واقعا میخوای طلاقش بدی؟
بابا لنگدراز: اوهوم! ببخشید گوشیام زنگ میزنه... الو... سلام عزیزم! خسته نباشی، مهمونی خوش گذشت؟ جانم؟ چی؟ داری میای خونه؟ مگه قرار نبود بری تئاتر؟... جا خوردم؟ کی؟ من؟ نه! به خدا هیشکی پیش من نیست. عزیزم آرومتر... چرا عصبانی میشی، این حرفا چیه، من هنوز عاشقتم. از روز اولم بیشتر دوستت دارم... الو جودی... جودی جان... الو... .
ایادی: که میخوای طلاقش بدی... فعلا برو یه آب قند برای خودت درست کن، فشارت افتاده پایین، ما هم فلنگ رو بستیم... .
بابا لنگدراز: الو... جودی... تو رو خدا منو دعوا نکن.... من میترسم... الو... الو... .
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم