در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آنقدر در زندگیام اشتباه کردهام که وقتی به عقب برمیگردم و وقایع را مرور میکنم باورم نمیشود تا این حد کم عقلی کرده باشم. من در یک شرکت تولید لوازم الکتریکی کار میکردم. درآمد نسبتا خوبی داشتم و به عنوان مسوول یکی از واحدها، اعتبار و جایگاهی برای خودم درست کرده بودم اما وقتی صاحب شرکت فوت شد و ورثه آنجا را تعطیل کردند، بیکار شدم. 9 ماه هیچ شغلی پیدا نکردم یعنی کار بود اما فکر میکردم برای من مناسب نیست. بعداز آن با اصرارهای همسرم مجبور شدم به یک شرکت دیگر بروم. در آنجا فقط یک کارگر ساده بودم و باید امر و نهیهای دیگران را اطاعت میکردم. این موضوع خیلی برایم افت داشت و احساس میکردم مورد توهین قرار میگیرم چون زمانی برای خودم کسی بودم و حداقل 10 تا کارگر زیر دستم بود. همین طرز تفکر باعث شد بعد از 3 ماه کار از آن شرکت بیرون بیایم. هر چند همسرم ملیحه با این تصمیم بشدت مخالف بود و میگفت بیکاری من باعث میشود برای تامین مخارجمان با مشکل مواجه شویم ولی من به حرفهای او توجهی نکردم. پیش خودم فکر میکردم حتما بزودی به عنوان مدیر یا سرکارگر شرکتی معتبر کار پیدا میکنم ولی این اتفاق نیفتاد.
پساندازمان روز به روز کمتر میشد و من عصبیتر. بالاخره به این نتیجه رسیدم که ایران جای کار کردن نیست و باید هر طور که شده بروم یک کشور بهتر. از این و آن پرسوجو کردم تا این که بالاخره مصمم شدم کارهایم را درست کنم و بروم یونان.
هر چه داشتیم و نداشتیم فروختم. خانه اجارهایمان را پس دادم و ملیحه را فرستادم خانه پدرش و پول را دادم دست مردی که قول داده بود برایم ویزا و اقامت یونان بگیرد. یک ماه مهلتی که داریوش خواسته بود تمام شد اما به وعدهاش عمل نکرد. بهانه میآورد و بالاخره بعد از دو ماه فراری شد. همه سرمایه زندگی من را به جیب زد و رفت. زندگیام به آتش کشیده شد، درمانده شده بودم. زنم و خانوادهاش از یک طرف به من فشار میآوردند و از سوی دیگر خودم به شدت عصبی بودم. باید به هر قیمتی که شده خودم را به آن طرف آبها میرساندم به همین خاطر به پیشنهاد جواد، یکی از دوستانم، به صورت قاچاق سفرمان را شروع کردیم. قرار بود اول به ترکیه برویم و بعد از آنجا کارهایمان را برای مهاجرت به یونان درست کنیم اما همان اول راه در ترکیه دستگیر شدیم و ما را بعد از دو روز بازداشت به ایران بازگرداندند.
همه درها به رویم بسته شده بود و ملیحه هم دیگر روی خوش به من نشان نمیداد. به صرافت طلاق افتاده بود. دعوای خانوادگی شروع شد و کار به دادگاه کشید. پایم را توی یک کفش کردم که طلاقبده نیستم. ملیحه مهریهاش را گذاشت اجرا و حکم جلبم را گرفت. 2 ماه حبس بودم تا این که بالاخره توانستم مهریه را تقسیط کنم. وقتی آمدم بیرون سرشار از کینه و نفرت بودم. همه ناکامیهایم را گردن ملیحه انداختم و به فکر انتقام افتادم. باید درس ادبی به ملیحه و خانوادهاش میدادم تا بدانند با چه آدمی طرف هستند. یک شب، 4 لیتر بنزین خریدم و رفتم جلوی در خانهشان. بنزین را ریختم روی ماشین پدر ملیحه و کبریت را کشیدم. 3 روز بعد دوباره افتادم زندان. عجیب این بود که هنوز فکر میکردم کار درستی انجام دادهام؛ اما مدتی که گذشت، زندان برایم آزاردهنده و عذابآور شد.
خلاصه با وثیقه پدرم و جبران خسارت پدر ملیحه آزاد شدم، ولی مشکل آنجا بود که دیگر آهی در بساط نداشتم و نمیتوانستم قسطهای مهریه را بدهم. از طرفی حکم طلاق هم صادر شد و دیگر دستم به جایی بند نبود. هنوز 3 ماه از آزادیام نگذشته بود که دوباره ملیحه حکم جلبم را گرفت. همین که افتادم زندان، پدرم قسطها را داد تا آزادم کند؛ اما شرط کرد که دیگر کاری به کارم ندارد و نمیتواند هر روز راه بیفتد از این دادگاه به آن دادگاه تا مرا از حبس بیرون بکشد. دیگر حق نداشتم به خانه پدریام بروم و بعد از آزادی، اوضاعم بدتر و اسفبارتر شد. در این گیرودار یک فرصت شغلی برایم پیش آمد. یک شرکت تولیدی بود که به تکنسین برق احتیاج داشت، ولی من حال و حوصله کار کردن نداشتم. عجیب این که هنوز حال و هوای مهاجرت از سرم بیرون نرفته بود و هنوز به فکر انتقام گرفتن از ملیحه بودم. در همان ایامی که آواره و بیسرپناه شده بودم و هر شب را بسختی در خانه این و آن صبح میکردم، یک روز خبردار شدم داریوش را گرفتهاند. ظاهرا به غیر از من، از 8 نفر دیگر هم کلاهبرداری کرده بود. افتادم پی آن پرونده تا هر طور که شده پولم را پس بگیرم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم و فکر کردم حالا میتوانم دوباره با ملیحه آشتی کنم، ولی وقتی فهمیدم او میخواهد با پسر دیگری که از فامیلهای دورشان بود، ازدواج کند، آتش گرفتم و یک روز آن پسر را آنقدر کتک زدم که نزدیک بود بمیرد. این کار به چهارمین تجربه زندان من تبدیل شد، ولی این دفعه پدرم هیچ کمکی به من نکرد. داریوش برای این که رضایت مرا جلب کند، نصف پول من را پس داد و من دودستی تقدیم خواستگار ملیحه کردم. بعد از یک سال حبس با پرداخت دیه آزاد شدم، ولی این بار خیلی فرق کرده بودم. در زندان گذشتهام را مرور کردم. اینکه چه و کجا بودم و چه شدم. همهاش تقصیر خودم بود. غرور کاذب، حس انتقامجویی، بیمنطقی و... اشتباه پشت اشتباه باعث شده بود، زندگیام ویران و تباه شود. میخواستم سر به راه شوم. قبل از هر کاری رفتم خانه پدرم تا از او عذرخواهی کنم. وقتی مرا دید سگرمههایش را درهم کشید و با غضب گفت بهتر است بروی همانجا که در این مدت بودی! خواهش کردم اجازه بدهد بروم داخل. خلاصه بعد از چند دقیقه التماس پدرم اجازه داد. در همان حیاط با او مشغول صحبت شدم و بالاخره قانعاش کردم رفتار و نگاهش را نسبت به من عوض کند و کمک کند زندگی تازهای از سر بگیرم.
از موقعی که شرکت محل کارم تعطیل شد، سهسالونیم گذشته بود و فرصتهای زیادی را از دست داده بودم. حالا برای شروع، اول باید جایی کار پیدا میکردم، اما در این مدت اوضاع فرق کرده بود، حالا همه دنبال مهندس بودند و کسی به یک دیپلمه برق کار نمیداد مخصوصا سابقهدار هم بودم و کارنامهام خراب بود. اولین کاری که میباید میکردم این بود که مهریه ملیحه را یکجوری فراهم میکردم تا خودم را از قسطها و فکر و خیال نجات بدهم. چون هر وقت یاد مهریه میافتادم، روزهای خوش زندگی کنار همسرم برایم زنده میشد و حسرت میخوردم که چطور خودم را بدبخت کردم. همین فکر و خیالها وضع روحیام را حسابی بهم ریخت، این تصور که حالا ملیحه همسر مرد دیگری است، دیوانهام میکرد. شبها نمیتوانستم بخوابم و از طرفی فشار بیکاری رنج و عذابم را بیشتر میکرد و کار تا آنجا پیش میرفت که مادرم توصیه کرد پیش یک دکتر مغز و اعصاب بروم، البته آن دکتر مرا به یک روانپزشک معرفی کرد و از آن به بعد اسیر قرصهای آرامبخش شدم. وقتی آنها را میخوردم بیحال بودم و وقتی نمیخوردم عصبی.
بعد از چهار ماه پدرم پیشنهاد داد فعلا به صورت موقت با ماشین او مسافرکشی کنم تا شاید بعدها فرصت شغلی برایم به وجود بیاید.
پیشنهادش را قبول کردم اما این بار هم بد آوردم. دو ماه بیشتر از شروع به کارم نگذشته بود که زن جوانی را به عنوان مسافر دربستی سوار کردم. او سر صحبت را باز کرد. رفتار و لحن صحبتش خیلی شبیه به ملیحه بود و من ته دلم از او خوشم آمد به همین خاطر وقتی خواست برایش آبمیوه بخرم نه نگفتم و فورا از ماشین پیاده شدم اما وقتی از مغازه بیرون آمدم نه اثری از ماشین بود و نه خبری از آن زن. هاج و واج وسط خیابان ایستاده بودم و فریاد میکشیدم. مردم دورم جمع شدند بعد پلیس آمد و موضوع را صورتجلسه کرد. تا آخر شب در خیابانها پرسه زدم مانده بودم جواب پدرم را چه بدهم. بهتر بود اصلا شب به خانه نروم. راهی فردیس کرج شدم تا شب را در خانه پسرعمهام بمانم. موضوع را با علی در میان گذاشتم و او قول داد کمکم کند. همان شب با پدرم تماس گرفت و یواش یواش ماجرا را برایش تعریف کرد. پدرم حسابی عصبانی شده بود و مطمئن هستم پشت تلفن حسابی به من بد و بیراه گفت. البته علی در این باره حرفی به من نزد. روز بعد وقتی به خانهمان رفتم دوباره رفتار پدر و مادرم نسبت به من تغییر کرده بود حق هم داشتند آن پراید تمام سرمایه زندگی شان بود و پدرم که در آستانه بازنشستگی قرار داشت همه امیدش به این بود که با آن ماشین هزینههایش را تامین کند.
سه روز بعد بود که خبر دادند ماشین پیدا شده است. آنقدر خوشحال شدم که احساس میکردم روی ابرها راه میروم ظاهرا زن سارق با آن در بزرگراه همت تصادف کرده بود. ماشین را که تحویل گرفتیم، یک راست بردیم تعمیرگاه و من هرچه در آن دو ماه کار کرده بودم دادم بابت صافکاری و نقاشی. بعد از روبراه شدن ماشین آن را به پدرم برگرداندم . در همان ایام بود که باری دیگر از روی دوشم برداشته شد. ملیحه که زندگی مشترک با شوهرش را شروع کرده، به دادگاه رفته و بقیه مهریهاش را بخشیده بود.
احساس میکردم همه چیز دارد دوباره روبهراه میشود. بهخصوص این که علی برایم کار پیدا کرده بود. یکی از دوستانش در کرج مغازه لوازم الکتریکی داشت و دنبال یک آدم ماهر میگشت که سفارشها را انجام بدهد. بدون معطلی همراه پسرعمهام به آنجا رفتم و با ضمانت علی پیش صاحب مغازه که همه عطاخان صدایش میکردند مشغول کار شدم. بیشتر خردهکاری گیرم میآمد. تعویض کلید و پریز، سیمکشیهای مختصر، نصب لوسترهای دوپل و از اینجور کارها. درآمدش زیاد نبود ولی همین که دستم بند شده بود و دیگر کنج خانه اوقاتم را با فکر و خیالهای باطل نمیگذراندم خیلی خوب بود.
کمکم از شر قرصهای آرامبخش خلاص شدم و بعد از مدتی دوباره پراید پدرم را گرفتم تا در مسیر رفت و برگشت تهران ــ کرج مسافر سوار کنم.
یک سال به این منوال گذشت، تا این که کار نسبتا بزرگی به تورم خورد. یعنی سفارش را عطاخان گرفت و من را برای انجام کار فرستاد؛ برقکشی یک ساختمان تازهساز 4 طبقه در فاز 4 مهرشهر. از آن کار دستمزد خوبی گرفتم و بعد از آن صاحبخانه مرا به برادرش که او هم در حال ساخت و ساز بود معرفی کرد. ساختمان جدید در یکی از کوچههای فرعی خیابان درختی بود و از برکت آن کار چند سفارش دیگر هم گرفتم. اهالی محل، آنهایی که میخواستند ساختمانسازی کنند، سراغم آمدند. البته من همه این کارها را با عطاخان هماهنگ میکردم چون بالاخره او صاحب مغازه بود.
از قدیم گفتهاند کار، کار میآورد. یعنی وقتی سرکاری باشی امکان این که سفارش جدید به تو بدهند خیلی زیاد است، اینطور شد که از کرج به تهران آمدم و همینطور ساختمان، پشت ساختمان در دست گرفتم. حالا با سفارش عطاخان، پسرش را هم پیش خودم آورده بودم تا فوت و فن کار را یاد بگیرد.این روزها چنان زود گذشت که اصلا نفهمیدم کی چهار سال شد. حالا دیگر پسانداز خوبی داشتم و کارم رونق گرفته بود.
دیگر وقت نمیکردم به مغازه کرج بروم و در این فکر بودم خودم مغازهای راه بیندازم. البته در فکر خرید نبودم چون پولم نمیرسید. خلاصه بعد از مدتی جستجو یک زیرپله پیدا کردم در خیابان... و همانجا مشغول به کار شدم. شکر خدا مغازه اجاره خودش را درمیآورد و سفارش هم زیاد میگرفتم. چون بیشتر اوقات خودم سر ساختمان بودم، برادر کوچکم امیرحسین را که تازه سربازیاش تمام شده بود آوردم پیش خودم. میخواستم جلوی چشم خودم باشد تا خدایی ناکرده پایش را کج نگذارد و بهترین سالهای عمرش مثل من به باد نرود. حالا دو سال است که آن زیرپله را دارم و چرخ زندگیام میچرخد و از این که بالاخره متوجه اشتباههات گذشتهام شدم و خودم را اصلاح کردم احساس رضایت دارم.
مرجان لقایی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر