تقصیر کیست؟

کد خبر: ۲۱۷۷۱۷

صدایش مضطرب است. برمی‌گردم و نگاهش مـی‌کـنـم. 17 یـا 18 سـال بـیـشـتـر نـدارد. مـی‌گویم‌: «کارشناسی بسه. از عقب زدی مقصری.» می‌پرسم: «تازه تصدیق گرفتی یا اصلا نداری؟»

دست می‌برد به جیب پیراهن و تصدیق را می‌کشد بیرون و می‌گیرد جلوی صورتم. نگاهم می‌افتد روی عکس تصدیق. چشم می‌گردانم به دنبال تاریخ صدور.

می‌گویم: «لااقل می‌ذاشتی مهرش خشک بشه.» تصدیق را از دستم می‌کشد و تو جیب پیراهن فرو می‌کند. از صداقت بچه‌گانه‌اش خنده‌ام می‌گیرد.

می‌گویم: «پسر من گیرم که راهتو بسته بودم. از رو مـاشـین می‌خواستی رد شی؟ مگه چراغ قرمز رو نـدیـدی؟ خـب بـاید صبر می‌کردی. غیر اینه؟ من نمی‌فهمم عجله شما جوونا برای چیه؟ خوبه همه‌تون ناله از بی‌کاری دارین.»

«دستی به موهای صاف روی پیشانی می‌کشد و آنها را کـنـار مـی‌زنـد. مـی‌گـویـد: «سـمت راست آزاده. می‌خواین افسر اومد بپرسین.»

می‌گویم: «چونه زدن فایده ندارد یا تقصیر تو یا تقصیر من. فعلا که راه را بند آوردیم. ماشینت رو بکش کنار تا راه باز بشه. سمت راست خیابان، پشت سر هم نگه می‌داریم.»

گرما و آفتاب مرداد بیداد می‌کند. شال روی سرم را توی گردن شل می‌کنم و با دستمال مچاله شده دستم، نم گردنم را می‌گیرم. افسر راهنمایی می‌گوید مقصر است. خودش هم این را می‌داند. از اظهارنظرهای عابرین بیکاری که دور ما جمع‌ شده‌اند، فهمیده. کارت بیمه‌اش را به من می‌دهد. نگاهی به کارت می‌اندازم؛ پرهیزکار، جواد پرهیزکار.

می‌پرسم: «ماشین مال خودت نیست؟»

می‌گوید: «نه. مال بابامه.»

می‌گویم: «پس ماشین مال باباته که دلت نسوخته.» توی دلم می‌گویم به قول بچه‌ها گیر دادی‌آ...

قرار فردا را می‌گذاریم؛ ساعت 8 درب شرقی پارکینگ بیهقی. وارد پارکینگ می‌شویم. کنار هم نگه می‌داریم. پیاده می‌شم و راه می‌افتم. حتی اون وقت صبح هم هوا گرم و آزاردهنده است.

دست می‌برم توی گردن و وسط شال را کمی پایین می‌کشم. کف پاهایم عرق کرده و به چرم صندل چسبیده. به خودم می‌گویم: «چه خوب کردی صندل پوشیدی.»

یــک مـرتـبـه مـی‌ایـسـتـم. سـر خـم مـی‌کـنـم و بـه انگشت‌های پاهایم نگاه می‌کنم. از صندل بیرون است. ناخن‌ها گلی هستند. «نکنه گیر بدن... نه بابا... اداره دولتی که نیست.» می‌گویم و راه می‌افتم.

عقب‌تر از من می‌آید. برمی‌گردم. نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: «خسته شدی؟ فقط پشت فرمون عجله داری؟»

می‌خندد و چیزی نمی‌گوید. قدم‌هایش را تند می‌کند. وارد سالن می‌شویم. از میان جمعیت، خودم را می‌رسانم به پسرک جوانی که پشت یکی از میزها نشسته و کلاه کپی سرش است. جوانک مسوول تحویل گرفتن مدارک است. تا می‌آیم حرفی بزنم، می‌گوید: «صبر کنید تا نوبتتون بشه.»

می‌گویم: «می‌دونم آقای محترم... می‌خوام چیزی بپرسم...» انگشت‌ اشاره‌اش را می‌زند زیر لبه کلاه و کـمـی آن را بـالا مـی‌دهـد و مـی‌گـویـد: «گـوشم با شماست.»

می‌گویم: «سند ماشین و بیمه‌نامه به اسم بابای این آقاست.» برمی‌گردم به او که یک قدم عقب‌تر از من ایستاده، اشاره می‌کنم. «قراره بیایند. مدارک را تحویل می‌گیرید تا نوبتمان حفظ بشه؟» در حالی که سرش را به طرف دیگری گردانده است، می‌گوید: «فقط صاب ماشین.»

بی‌ربط می‌گه. خودم هم می‌دانم؛ اما با این همه چونه زدن فایده ندارد. خودم را به ردیف صندلی‌های وسط سالن می‌رسانم و می‌نشینم. کنارم می‌نشیند. مثل یک سایه همراهم است. مطمئن هستم بار اولی است که این جورجاها پا می‌گذارد.

می‌پرسم: «بابات دیر نکرده؟»

می‌گوید: «عادتشه... همه جا دیر می‌رسه. به قول مامانم؛ این چه کاریه که هیچ وقت تموم نمی‌شه.»

می‌پرسم: «نمی‌خواهی یه تماسی باهاش بگیری؟» دست می‌کند توی جیب شلوار و موبایل را بیرون می‌آورد و شروع می‌کند به شماره گرفتن. می‌زنم روی شانه‌اش و به کاغذ آچهار چسبیده به دیوار روبه‌رو اشاره می‌کنم.
«لطفا با تلفن همراه صحبت نفرمایید» بلند می‌شود و در حالی که گوشی را به گوشش چسبانده، از در بیرون می‌رود. بعد از چند دقیقه برمی‌گردد و خودش را روی صندلی رها می‌کند. می‌گوید: «توراهه الان می‌رسه.»

به ساعتم نگاه می‌کنم. از این که اینقدر علاف شده‌ام، کلافه‌ام. نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: «راستی... اگـر مـامـانـتـم جـای مـن بـود، این جوری رانندگی می‌کردی؟» انگار او هم دیگر خسته شده، نگاهش را به کفش‌هایش می‌دوزد.

می‌گوید: «مامانم رانندگی نمی‌کنه. به قول بابام، زن رو چه به رانندگی.»

با عصبانیت می‌پرسم: «چی؟» می‌گوید: «هیچ چی.»

مـی‌گـویـم: «حـالا کـجا می‌خواستی بری با این عـجـلـه؟» چـشم از کفش‌هایش برنمی‌دارد. «دنبال خواهرم.»

می‌گویم: «راستی... ؟ خواهرم داری.» می‌گوید: «بله...» می‌پرسم: «چند سالشه؟» می‌گوید: «2 سال از من کوچکتره.»

می‌گویم: «خوب اون که دیگه بچه نیست. می‌تونست یک کم صبر کنه. قبل از این که تصدیق بگیری چی؟»

می‌گوید: «اون موقع‌ها پیاده می‌رفتم دنبالش.» می‌گویم: «لابد شنیدی سالم رسیدن بهتر از...» حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «اینا رو می‌دونم. اما مگه می‌شه تو سر بابام هم فرو کرد. می‌گه «اجتماع خرابه. باید مواظب بود.»

یک ساعت است که منتظرم. طبق عادت با دندان پوست لبم را می‌کنم. لبم می‌سوزد. کیفم را باز می‌کنم. تا خرخره پر است. به دنبال برق لب محتویاتش را زیر و رو می‌کنم. زیر چشمی نگاهم می‌کند. جعبه سیگار زمین می‌افتد. خم می‌شود و برمی‌دارد. به دستم می‌دهد و آهسته می‌گوید: «اگه مامانم سیگاری بود، بابام می‌کشتش.» می‌خندم و می‌گویم: «عجب...»

می‌خندد و می‌گوید: «کشتن که نه اما دعوا رو شاخش بود.» یه جایی اون دورها رو نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم: عجب...

یک مرتبه از جایش بلند می‌شود و سیخ می‌ایستد. سالن خلوت شده. به در ورودی نگاه می‌کنم. چشمم می‌افتد به مردی میانسال که قدی متوسط دارد. با موهای جوگندمی و ریشی مرتب شده. اخم‌هایش تو هم است. وسط سالن می‌ایستد و به اطراف چشم می‌گرداند. او به طرف مرد کت و شلوار خاکستری می‌رود و هر دو با هم به طرف من می‌آیند.

مـی‌گـویـد: پدرم... لبخند می‌زنم. از جایم بلند می‌شوم. دستم را دراز می‌کنم و خودم را معرفی می‌کنم. دستش را عقب می‌کشد. دوروبر را می‌پاید. لـبـخـندی بزرگ پهنای صورتش را می‌گیرد. روبه پسرش می‌گوید: «تو دیگه برو بابا.»

به فاصله یک صندلی خالی کنار من می‌نشیند. روی صـندلی به طرفم کج می‌شود. دستی به صورتش می‌کشد و می‌گوید: «این طور که معلومه باید منتظر باشیم.» می‌گویم: «چاره‌ای نیست.»

نگاهش روی قسمتی از گردنم که از شال بیرون مانده خیره است. آهسته دست می‌برم دگمه‌های بالایی را تا بیخ گلو می‌بندم و شال را روی سر محکم می‌کنم. متوجه می‌شود اما به روی خودش نمی‌آورد. این را از لبخندی که می‌زند، می‌فهمم.

به ساعتم نگاه می‌کنم و منتظر می‌مانم تا پسر کلاه به سر اسم ما را صدا کند. روی صندلی جابه‌جا می‌شود و جعبه سیگار وینستون را از جیب کت درمی‌آورد. دست در جیب شلوار می‌کند و فندک طلایی را بیرون می‌کشد. بار دیگر نگاهی به دور و بر می‌اندازد. جعبه را باز می‌کند و به طرف من می‌گیرد.

می‌گویم: «ممنون. شما هم این تو اجازه ندارید بکشید.»

لبخندی می‌زند و می‌گوید: «ای بابا ... جدی؟ چیزی که ننوشته.» مکثی می‌کند و جعبه را می‌بندد و توی جیب می‌گذارد.

می‌گوید: «می‌بینید بچه‌ها چه دردسرهایی درست می‌کنن.»

می‌گویم: «عیبی نداره. شکر خدا که خطر جانی نداشت. باید ازش بخواهید بیشتر مواظب باشه.»

می‌گوید: «حتما. حتما.» می‌دونم که تقصیر اون بود. راستش من همیشه احتیاط شما خانم‌ها را در رانندگی تحسین می‌کنم.»

تشکر نمی‌کنم. حتی لبخند هم نمی‌زنم.

نگاهی به ساعتم می‌اندازم. دست توی جیب بغل کتش می‌برد و کارتی را بیرون می‌کشد. می‌گذارد روی کیفم که میان ماست و می‌گوید: «من این حادثه رو به فال نیک می‌گیرم. این کارت منه. خوشحال می‌شم اگه کاری بود در خدمت باشم.»

نگاهی به کارت می‌اندازم. اسم و سمت و شماره تلفن همراه روی آن است. توی بلندگو اسمش را صدا می‌زنند. نگاهش می‌کنم. می‌گویم: «داره اسم شما رو صدا می‌زنه.» از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «مگه شما نمی‌یاین؟»

از جایم بلند می‌شوم. کیفم را برمی‌دارم. کارت از روی کیف سر می‌خورد و می‌رود زیر صندلی.

مهرام بهین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها