نویسنده: آیزاک آسیموف - مترجم: حسین شهرابی/ قسمت‌چهارم‌

جایی انسان می‌پرورند...؟

«آخه از پرینستون می‌شناسی‌اش. چند سال می‌شه؟.» 2 ساعت می‌شد که از بزرگراه واشنیگتن به سمت شمال راه افتاده بودند و عملا حرفی بینشان رد و بدل نشده بود. با این حرف‌ها دیگر گرانت حس می‌کرد اوضاع عوض شده و قانون گریبان او را هم گرفته است. «سال 43 مدرک گرفت.»
کد خبر: ۲۱۶۷۰۴
«پس 8 ساله که می‌شناسی‌اش.»

«اوهوم.»

«اما بازم چیزی از زندگی خصوصی‌اش نمی‌دونی؟.»

«زندگی هر آدمی مال خودشه، بازرس! چندان با بقیه برنمی‌خورد. خیلی از آدم‌ها این ‌جوری هستند. توی محل کار بشدت تحت فشارند و وقتی کار اون روزشون تموم می‌شه حوصله مراوده با بچه‌های آزمایشگاه رو ندارند.»

«عضو سازمانی هست که شماها خبر داشته باشید؟.»

«نه.»

بازرس گفت: «هیچ‌ وقت چیزی گفته که حاکی از عدم وفاداری‌اش باشه؟.»

گرانت داد زد: «نه»! و بعد مدتی بینشان سکوت برقرار شد.

بـعـد رالـسـون دوبـاره پـرسـیـد: «رالـسون چقدر برای تحقیقات اتمی مهم بود؟.»

گرانت روی فرمان خم شد و گفت: «همون اندازه که بقیه بودند. اطمینان می‌دم هیچ‌کس نیست که نشه کنارش گذاشت، اما رالسون همیشه یه‌ جوری بی‌همتا به نظر می‌رسید. استعداد مهندسی داره.»

ــ «یعنی چی؟.»

ــ «راستش رالسون ریاضیدان نیست، اما دم و دستگاه‌هایی می‌سازه که به فرمول‌های ریاضی بقیه جون می‌ده.
وقتی کاری رو انجام می‌ده، جدا هیچ ‌کسی به گرد پاش هم نمی‌رسه. بازرس! بارها و بارها پیش اومده یه مساله‌ای سر راهمون سبز می‌شده و وقت هم نداشتیم که از پسش بربیایم. جز یه مشت ذهن خالی و بدون ایده هیچ کاری نمی‌تونستیم بکنیم تا این‌که رالسون می‌اومد و نظرش رو می‌گفت که چرا این‌ طوری و اون‌ طوری نمی‌کنید؟ بعد می‌گذاشت می‌رفت. حتی براش جالب نبود بدونه ایده‌اش جواب می‌ده یا نه، اما همیشه هم جواب می‌داد. همیشه! شاید خودمون هم آخر سر به همون نتیجه می‌رسیدیم، اما شاید چند ماه وقتمون‌رو می‌گرفت.

 نمی‌دونم چطوری این کارو می‌کرد. فایده‌ای هم نـداره از خـودش بـپـرسـیم. فقط نگاهمون می‌کرد و می‌گفت مشخص بود و راهش رو می‌کشید و می‌رفت. البته هر بار که جواب معما رو می‌داد برای ما هم مشخص می‌شد.»
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها