هــمــیـــن اول کــاری بـگــویـیــم جــای خــاطــره شـمــا مـحـفـوظـه، حـتـما چاپش میکنیم. آن کتابهایی هم که گفتی به دستمان نرسیده به خدا! نکن از این کارها برادر. نکن. (چیه باز زل زدهاید به من؟ خـب تـوی صـفـحـه جـا نـبـود. جـوابـش را بنویسم اینجا نوشتم، حالا هی چپ چپ نیگا کنید.)
کد خبر: ۲۱۶۱۹۷
ماجده 16 ساله از بهشهر: خیلی سخت است که تـوی هـمه آرزوها یکی را انتخاب کنی و بگویی ایــن بــزرگـتـریـنـش اسـت! آرزو زیـاده هـمـگـی هـم بـزرگـنـد! تـا مـیخـواهـی بـزرگتـرینش را بنویسی پـشـتـش بـزرگـتـر از اون پـیـدا مـیشه! واسه همینم بیخیال آرزو نوشتنمان شدیم ولی حالا که این صـفـحـه شـده مـال خـود خـود مـا دو تـا از بـهـتـرین آرزوهایم را میگم: یکی اینه که لباس فضانوردی بپوشم و برم فضا و کره مریخ! یکی دیگه که خیلی افـسـانـه ایـه ایـنـه کـه یـک ساعتی مثل ساعت برناد داشــتـــه بـــاشـــم.... ســـاعــتـــی کـــه بــا فـشــار دادن یــه دکمهاش زمان و... نگه میداره و فقط منم که تو این دنیا هستم! دومیه که محاله برآورده بشه ولی خب اگه بشه دیگه هیچ آرزویی بعد از این ندارم.
بنتالهدی حسنی: از من پرسیدی که چه آرزویی دارم: دلم میخواست بتوانم پیانو بزنم و با ذغال چنان نقاشیهایی که بشود یک نمایشگاه زد. من ایـنها رو خیلی دوست دارم، حتی میشود گفت که میپرستمشان، ولی مامان و بابام نمیگذارند کــــه ایــــن دو هــنــــر را یـــاد بــگــیـــرم. خـــوب دلایـــل خودشون را دارند و من بی این که بخواهم خیلی پـافشاری کنم و زندگیشون را برایشان تلخ کنم سـعی میکنم درکشان کنم... دلم یه دنیای بدون مزربندی میخواهد. یه دنیا که درش نه زن بودن مهم باشد نه مرد بودن نه پیر بودن نه بچه بودن... فـقـــط آدم بـــودن مـهــم بــاشــه... چــه حــرف خـنــده داری!!!!! دنـیـای بدون مزربندی!!!! اگه این امکان داشت پس این همه خط بیریخت این همه سال بــرای چــی دارن تـو نـقـشـههـای جـغـرافـیـا زنـدگـی مـیکنند؟؟؟... خیلی جاها یه حرفهایی زدم که دلـم نـمـیخـواست بزنم. خیلی جاها حرفهایی رو که خیلی دلم میخواست بگویم قورت دادم.
مــیدونـی خـودم را پـشـت یـک نـقـاب قـایـم کـردم چـون مـنـو ایـن جـوری مـیخـواهـنـد یـک جاهایی خـشــنتـر از اونـی بـودم کـه تـحـمـلـش رو داشـتـم، خـیـلـی جـاهـا هـم بـیـشـتـر از اونـی کـه مـیتـوانـستم مـهـربـان بـودم. تـقـصـیـر من نبود اگه غیر این بودم کارم پیش نمیرفت. دلم میخواد این نقاب رو از رو چـهـــــرهام بـــــردارم... هـــمـــــه ایـــــن نـــقــــابرو از چـهـرهشـون بـردارن... خـود خود خودشون بشن و... بـازم مـیخـوای بدونی که چه آرزویی دارم؟ بـایـد بـگـم کـه هـزار تا آرزوی دیگه که اگه بخوام بنویسم نه اشکام اجازه نوشتنش رو بهم میده نه ایـن سـتـون رژیـمـی شـمـا... فـقط یه آرزوی دیگه؛ آرزوی یه زندگی شاد؛ بیهیچ پیرایهای، بیهیچ آرایـهای بـرای هـمـهتـون، بـرای همهمون... این را برای این نوشتم که بدونی آرزوهای ما هیچ وقت ته نمیکشه هیچ وقت... فقط شاید اینقدر خسته شـدیـم کـه دیـگـه حـوصـلـه گـفـتـنش را نداریم... یا اینقدر از به دست آوردنش ناامید شدیم که ترجیح مـیدهـیم توی اون ته تههای دلمون همون جور خاکخورده باقی بمونند... .