در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
محمد صالحیپور از اهواز
عشق، از لحظهی خیال
برای با من بودن دنبال بهانه نگرد. کافی است چشمانم را به یاد آوری تا ببینی که من بیبهانه در روِیای توام. آرزوی با من بودن را در طاقچهی آسمان مگذار، آن را کنار باغچه خانهات بکار تا جوانه زند و سبز شود. بیا و زندانی خیال من مشو تا با هم پرواز کنیم. مرا از اضطراب خوابهایت جدا کن و از من آرامش بخواه. بهانهی چشمانم را بگیر و دلتنگ نگاهم باش. لحظههایت را پر از خیال من کن و غصههایم را با آتش نگاهت بسوزان. دوست دارم لحظات دستانم از لمس دستانت لبریز شوند.
...من این همه بهانه برایت فرستادهام تا برای با من بودن دنبال بهانه نگردی. آرزوهایم را محال نکن.
شبزده عاشق
عشقولانه
پرسیدم: «دوستم داری؟» مثل بچهها به بچگیام خندیدی! تو برایم دوبیتیها را غزل میخواندی و من از قصیدهی گامهای تو ترانهی زندگی میساختم. دوبیتیهایت ردیف و قافیه نداشت اما برای دل کوچک من، شعری زیبا بود. نمیدانم از جوار عاطفههای پاک، کدام گل را چیده بودی که تمام دنیا را فدایت کردم؟
پرسیدم: «به من ستاره میدهی؟» چشمهایت برق زد و گفتی: «چشمهایم که ستاره است، مال تو!» ...چقدر مغرور! من برای تو از برگها، سادگی شبنمهایی را آوردم که بوی اشکهایم را میداد. برای تو خندههایم را نوشتم. از خورشید، سایه خریدم و شمعدانیهایم را کنار نسیم خواباندم. از تنپوش اقاقیها برای چشمهایت شعر ساختم و تکتکِ یاسها را نورباران کردم. من برای تو از واژهواژه دلم نوشتم و سایهروشن رازقیها را نفس کشیدم. خودم را به غروب تبعید کردم تا در چشمهای تو طلوع کنم... ای کاش به اندازهی یک ستاره، فقط یک ستاره، دوستم داشتی!
نرگس، عاشقترین ستاره
ملاقاتی، ممنوع
بیقراری در نگاهم لنگر انداخته و تنهایی تنهایم نمیگذارد. یاسهای همیشه بهار باغ عشقمان هم دیگر شکوفه نمیدهند و جیرجیرکها نیز در ماتم شبانگاهانم آواز نمیخوانند. نمیدانم چرا در این گذر تند زمان، زندگی را پشت میلههای غرور و خیانت حبس میکنند. آیا جادویی نیست که گذشته را بازگرداند و فاصلهها را میهمان وصال کند؟ راستی چرا کسی به عیادت بیکسیام نمیآید؟
جعفر دردمندی از سلماس
استمداد اورژانسی
تنهایی، کلمهای تکراری است که دربارهش کاغذهای بسیاری سیاه شده. به نظر من هیچ مشکلی بالاتر از این نیست که دور و برت رو نگاه کنی و جمعیتی از آدمهای جورواجور رو ببینی، اما حتی نتونی دهنت رو باز کنی و دست دوستی به کسی بدی و حرف دلت رو بهش بزنی... پس تا از این دنیا نرفتهم، لطفاً کمک!
س.پ. از تهران
دلتنگی صورتی
یادش بهخیر، اون شونصد سال پیشا تو این صفحه چه روزی روزگاری داشتیم! بروبچ چه کارها که نمیکردن: زنجیر پاره میکردن، مار از سبد بیرون میآوردن، از پرِ دستمال کفتر هوا میکردن...!
اون موقع هنوز حسامی اختراع نشده بود و بروبچ مخاطب همدیگه بودن. واسه همین هم هر کسی ساز خودش رو میزد. گاهی سر یک قضیه ساده بین بروبچ اختلاف راه میافتاد اساسی، گاهی حتی کار به گیس و گیسکشی میکشید. البته ایست بازرسی سردبیر همچنان پابرجا بود ولی از وقتی که حسامبیگ، مرادبیگ رو سپرد به خاله لیلا و خودش اومد تو این صفحه، این صفحه مثل بعضی از برنامههای زنده تلویزیونی شد مستقیم و پرهیجان و دوطرفه. حالا بروبچ صفحه میدونن که به حرفهاشون اهمیت داده میشه و دیگه به جای دعوا، همدیگه رو درک میکنن، حرفهاشون محصول فکری خود بچههاست و... خلاصه که ما با این بروبچ جدید، حسابی کم آوردیم، اما دلمون واسه نامههای بروبچ قدیمی هم تنگ شده!
زهرا فرخی 28 ساله از همدان
صله ارحام به سبک نوین
چند وقت پیش رفته بودم مجلس ختم یکی از بستگان، اینقدر حال داد که با چند تا عروسی هم عوضش نمیکنم!! آخه یه هف هش ده دوازده سالی میشد که خیلی از فک و فامیل رو ندیده بودم. تو مراسم، دیدم یه عده کثیری از اهالی همیشه در صحنه ختم حاضر، غریب میزنن.
اومدم نشستم یه گوشه و داشتم آمار میگرفتم و همین طور هم به حرف بغل دستیها گوش میدادم که میگفتن: آی چه گلی بود، خیلی به من خوبی کرد، یه بار رفته بودیم رستوران اون پولش رو داد!! یا: یادش بهخیر، با هم تو یه کاسه غذا میخوردیم، یا نمیدونم، روز آخر منو کشید کنار و گفت: صابر! گفتم: جونم، بده دستت رو ببوسم و... از این حرفها!! مجلس که تموم شد ننهم گفت: داریوش، پسرداییهات رو دیدی؟ گفتم: نه، کجان؟ گفت: اوناهاشن. رفتم جلو و بعد از کلی فک زدن که من کیام و چیام! تازه منو شناختن. تو همین حین، زنداییم از راه رسید و سلام علیکی کردیم و گفتم: چه آدمهایی شدیم، انگار حتماً باید یکی بیفته بمیره تا ما همدیگه رو ببینیم دیگه. گفت: خب مشکلات زیاد شده و از این حرفها.
به هر حال، این مشکلات که کم نمیشن اما انگار دیگه باید امیدوار باشیم مرگ و میرامون بیشتر شه تا بتونیم یهذره، فقط یهذره، همدیگر رو ببینیم! ای کاش به جای اینکه خاطرات گذشتهمون رو توی مراسم عزا مرور کنیم، دنبال خاطرههای جدید و جدیدتر تو دوره زندگیمون باشیم.
داریوش باهوش
سوم آبان گذشت و تو هم که منو به جشن تولدت دعوت نکرده بودی. پس حالا جای پیام، پسغام 30 حرفی بهت میدم: «صابر! ها... چی... ببخشید: داریوش! تولدت مبارک»!!
مال دنیا
ما یه پدربزرگ داشتیم که جونش بسته بود به باغش و هر کاری میکرد تا محصول اون باغ، هر سال بهتر و بیشتر از قبل بشه؛ اما مرگ بهش فرصت نداد و با این حال، وقتی بازوهای مرگ اومد تا یه پیرمرد رنجور و خسته رو در آغوش بکشه و با خودش ببره، تنها حرفش این بود که هر چی هست مال همه بچههام، مراقب باغم باشید. پیرمردی که تا آخر عمر، زندگیش رو با درختا و سبزیا و انگورا و گردوهای باغش گذرونده بود تا آخرین دقیقه هم به فکر باغش بود!حالا مادر من صبح تا شب میشینه گریه میکنه که چرا دایی بزرگه و دایی کوچیکه، بیخبر از خواهراشون باغ رو فروختن. ما موندیم حیرون که مگه مال دنیا چقدر ارزش داره که چشای خواهری گریون بشه؟
رضوانه سوری 18 ساله از کرج
از قضا، شما اونجا، ما هم اینجا موندیم حیرون!! بگو واسه چی؟ (گفتی؟... نگفتیهاااا!!... نمیگی؟ اصلا ولش!) اگه یه همچون مال دنیایی ارزش نداره، که دیگه صبح تا شب گریه واسه چیه؟! اگه هم داره، که کدوم کار با نشستن و گریه کردن درست شده؟ قانون ارث معلومه: ایمساویست با اِمسیدو!! (ها؟ این فرمول انرژیه؟ خب پس بازم: اصلا ولش!) به قول شاعر: هر گاه اموال در مختصات ایکس و ورثه در مختصات ایگرگ قرار گیرند، آنگاه حق و حقوق طرفین رو یا سند محضری، یا روابط دوستانه، یا شهود، یا دادگاه معلوم میکنه (چی؟ ریاضی و حقوق، ربطی به شاعر نداشت؟ حالا ببینهااااا آخرش یه کاری میکنه که همه رو ولش!!) پس اگه حقی هست، باس دست گذاشت رو زانوها و به جای گریه ،یا بی خیال مال دنیا شد یا رفت معادله دو مجهولیش رو حل کرد.
بنی آدم اعضای خونه واده من!
یه مجلس عروسی بود و ما رو هم به عنوان زینتالمجلس! دعوت کرده بودن (دوباره خودشیفتگی شروع شد!). کاری نداریم که این مجلس کجا بود و پذیراییش چه جوری بود و مدعوین و مهموناش چه شخصیتهایی بودن، فقط به همین مقدار بسنده کنید که با تعداد هنرمندان و هنرپیشههایی که از جابُلقا و جابُلسا اومده بودن، میشد یه مجموعه تلویزیونی آموزنده 40 قسمتی تهیه کرد و با تعدد و تنوع و مقدار غذاهای سفارش داده شده، دو یا سه هزار نفر رو سیر کرد. رودهدرازی نمیکنم (میترسم از وصفالعیش، نصفالعیشش هم دهنتون رو آب بندازه!). اون شب تموم شد و با همه خرج و برج هنگفتش، تنها دو نفر راهی خونه بخت شدند. در صورتی که اگه صاحب مجلس کمی وسعت نظر داشت، میتونست ده تا دختر و پسر مجردی رو که هنوز اندر خم یک کوچهاند و حسرت به دل، سر و سامون بده و راهی خونه بخت کنه. این طوری یقیناً خانوادههای بیشتری خوشحال میشدند و آرزوهای بیشتری برآورده میشد. هِیهِیهِی.
(پاسخگو جون، بشمار ببین 30 تاست؟: «1- 2- 3- 4-...- 28- 29- 30»!)
رحیم طاهری از حسنآباد فشافویه
رحیم جان شما هم بشمار قطعاً 30 تا میشه: «الف- ب- پ- ت- ث-...- لام- میم- نون- واو»!! هههههه! حواست رو جمع کن «ه» و «ی» رو حساب نکنیهااااااا... (بینم؟!! فک کردی من کم میارم؟!... هاههاههاه...! عُمممممراً...!)
ژَوونی کُژایییییی...اِهاِه!
سالها پیش، با یکی از دوستانم از جایی میگذشتیم که یه پیرمرد کمرخمیدهای رو دیدیم. دوستم به شوخی گفت: فکر کنم این پیرمرد یه چیزی گم کرده!! و هر دو خندیدیم و گذشتیم. یه روز همراه دو تا از بزرگترهای خودم بودم که یه پیرمرد کمرخمیده دیگهای رو دیدم و تو اون موقعیت یاد حرف دوستم افتادم و شوخی اون رو تکرار کردم. یکی از همراهان ناراحت شد و دیگری که میانسال بود با طمأنینه گفت: آره، جوونی خودش رو گم کرده! من اونجا، یه جورایی شرمنده شدم و فکر کردم راست میگه؛ پیری واقعاً دوران سختیه. بهتره به جای تمسخر، حالا که توی سن جوونیام و توانایی تلاش و رسیدن به افکار بهتر و ایدههای نو رو دارم از این موقعیت استفاده کنم تا اگه پیر و از کار افتاده شدم حداقل حسرت نخورم.
احمد از بابل
غروب پاییییزه...
بر شانه مهر، رنگ پاییز نشست/ برگ از قلم درخت افتاد و شکست/ حالا همه چیز رنگ باران دارد/ آرامش فصل روی دیوار نشست/// رهگذر خیس کوچههای تنهایی/ میرفت با نگاه غمانگیز و سرد/ پایان اینهمه غربت، سکوت بود/ او رفت و در دل غربت غروب کرد.
مصطفی (غلام) از قم
طبیب دیگران و بلای جان خود!
اون روزی که جواب کنکور اومد و من قبول نشدم، کلی آه و گریه و زاری و ننهمنغریبم بازی در آوردم تا بالاخره بعد از 3-2 هفته، تازه باورم شد که درها رو بستهن و ما پشت در جا موندیم. حالا دل و دماغ درس خوندن ندارم و کتابام شدهن آینهی دق. من به یکی از دوستام که چند تا تجدید آورده بود اونقدر کمک کردم و امید دادم تا همه رو بجز یکی پاس کرد اما خودم که اونهمه امید داشتم، نمیدونم چه جوری شد که آرزوهام رو سرم خراب شد و حالا جام با دوستم عوض شده: اون شده پر از انرژی و من یه آدم بیحوصله که داره ول میچرخه!(راستی یه دفتر دارم که شعرام رو توش مینویسم. اگه براتون بفرستم، نظرتون رو درباره اونها میگید؟ بعدش دفتر رو برام پس میفرستید؟ آره؟)
خالهریزه از تهران
این پاسخگوی بیسواد سوادش تو شعر و شاعری اینقدرا نیست که خالهجان! اگه گاهی یه چن تا نظری میده هم از صدقه سر بزرگانیه که هر هفته خوابشون تو گور آشفته میشه، بس که میبینن یکی رفته سر قبرشون و هی ضجّه میزنه، هی ضجّه میزنه... که چییییی؟ که بابا... خیام جونم اینا، آقااااا... سهراب جون اونا، پروین خانوم اینا و اوناااااا... سرِ جدّتون پاشین بگین وزن و قافیه این شعره درسته یا نه. حالا اگه یه بار دیگهم خواسته باشه بره دوباره دفتر شعرت رو ازشون بگیره که دیگه نه گوش میمونه براش، نه دماغ و دهن یه گردو! اومدیم و اونام دنبالش کردن و این صفحه موند بیپاسخگووووو... اونوخ چی؟ (ها؟ گفتی: «موند که موند؟!!» ایول با...! حالا که این طور شد، اصلنم برو طبیب خودت باش! اصلنم امکان بازپس فرستادن مرسولات نیس... اوممم!!)
بهترین دوست
فکر نکن که خیلی تنهایی و هیچکس دوستت نداره و دلت خیلی گرفته. میدونم، من و خیلی از دوستام هم این احساس رو تجربه کردیم و کاملا هم طبیعیه که همه دخترها و پسرها، تو یه سنی این احساس رو داشته باشن، ولی وقتی بزرگتر شدی، به یه حقیقت خیلی بزرگ میرسی و اون هم اینه که هیچ دوستی، هر قدر هم به آدم نزدیک باشه، دلسوزتر و بهتر از خانوادهت نیست.
لنگه کفش
منظورت فقط بعضی از خانوادههاست دیگه؟ هومممم؟ میدونی که بعضی از خانوادههام هستن که اونقدر راههای تربیت و رفتار با بچههاشون رو خوب میدونن که از هر دشمن و دوست نابابی... (جانم؟ سردبیر میفرمایند: ممکنه بدآموزی داشته باشه؟ شاید بعضی از بچهها متوجه نشن که میخوام واقعبینی رو بهشون توصیه کنم؟ ممکنه بعضی از بچههایی که ایراد خودشون رو نمیبینن، همین قسمت رو ور دارن و بگن چی و چی و اینا و اونا؟! اصلا بیخیال ادامه جواب بشم؟ چشم... آ... اینم واسه گل روی سردبیر... ادامهش رو نمیگم!)
یهذرّه از اینهمه ذرّه
همیشه بزرگترها از ما گله میکنند که ماها احترام حالیمون نیست، از قد رشد میکنیم ولی مخمون هر روز پُرپیچوتابتر و نخودیتر میشه، سرخوشیم و نمیشه و صبرکن و نهونو بلد نیستیم و از همه مهمتر اینکه همیشه توی همه اشتباههای دنیا، جای پای ما هم دیده میشه و همه کاسهکوزهها باید سر ما خُرد بشه وگرنه کلِ مردمان عالم اون شب خوابشون نمیبره!
بزرگترهای گرامی! اینا خودش، فقط یه کوچولو از بدبختیهای ماهاست! فقط اینقدر!
عاطفه شکرگزار
پیازها، سیبزمینیها، حضار محترم...!
چند سال پیش تو مدرسه قرار بود یه جلسه تشکیل بشه از دبیران و اولیا که مدیرمون به من گفت: تو باید مجری اون جلسه بشی. منم که افتاده بودم تو رودربایستی، قبول کردم ولی خیلی میترسیدم که سوتی بدم و آبروم بره. اومدم خونه، دیدم کسی نیست. یه ده تایی پیاز و سیبزمینی آوردم و از بزرگ به کوچیک چیدم جلوم، با خودم گفتم اونایی که بزرگترن، آدمهای بزرگی هستن کوچیکها هم بقیه!! یک ساعت تمام برای پیاز و سیبزمینیها سخنرانی کردم و بعد از اون اصلا از مجریگری نمیترسیدم. چند روز بعد هم رفتم تو جلسه، یک مجریگریای کردم که نگو! حالا اینو گفتم که بگم برای مقابله با هر مشکلی راههای زیادی وجود داره. راهی رو که بهتر با مشکلت کنار میای پیدا کن.
حامد رستمی 17 ساله از قروه
تو رو چهجوری بکشم؟
دوباره روی چمنهای باغ سرسبزِ خیالم دراز کشیدهام و به آسمان خیره شدهام. تو مثل همیشه جلوی چشمانم هستی. نسیمی آرام خیالت را با خود میبرد. پلکهایم - این بومهای نقاشی شده از چهرهات- را میبندم و آرام میگشایم. آه! هنوز عاشقم!
مهدیار
نهخیر! انگار هر چی ما بگیم عشق یه کلاه گندهس بر سرِ عقل، هیچ فایدهای نداره که هیچ، هیچ فایدهای هم نداره که هیچ !! همه باز مییان میگن: تو رو چه جوری بکشم؟ تو رو چه جوری بکشم؟!!
نازنین گلِ مشکوک
پروانه و گل، و شمع را دک کردم/ من اسم تو را کنار خود حک کردم/ بدبختی و تیرگی سراغم آمد/ وقتی به تو نازنین گل، شک کردم.
علیرضا ماهری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگو با دکتر سیدمرتضی موسویان، ضرورت و اهمیت داشتن دکترین در رسانه و دلایل قوت و ضعف رسانههای داخلی و معاند را بررسی کردهایم
ابراهیم تهامی، مهاجم سابق تیمملی در گفتوگو با جامجم:
گفتوگو با محمود پاکنیت بازیگر پیشکسوت سینما، تئاتر و تلویزیون
در گفتوگو با تهیهکننده مستند معروف شبکه سه اولویتهای موضوعی فصل جدید بررسی شد