مادر

کد خبر: ۲۱۵۹۹۰

ناراحت و کلافه بالا رفتم که بخوابم، آخه اون‌وقت‌ها روی پشت‌بوم می‌خوابیدم و چه کیفی داشت! از بالای سر بقیه رد شدم تا به رختخواب خودم رسیدم. داداشم مثل هر شب رادیوی کوچیکش رو بالا سرش روشن گذاشته و خوابش برده بود. خودش می‌گفت می‌خواد قصه شب گوش بده، اما کمتر این اتفاق می‌افتاد!

بدون توجه دراز کشیدم، آسمون پر از ستاره بود و همگی چشمک می‌زدن، اما حوصله اونارو هم نداشتم، چرخی زدم، دستم به چیزی خورد، نیم‌‌خیز شدم تا ببینم چیه؟

- ‌وای خدای من، باورم نمی‌شه؟

یه بشقاب پر از میوه اونجا بود،‌نشستم و اونو برداشتم، خوب نگاهش کردم! یعنی کی این‌کارو کرد؟ چطور فهمیده من چی می‌خواستم؟ ...

فقط یه نفر می‌تونه این‌کارو کرده باشه، مادرم.

چشمام پر اشک شد، رو به آسمون دعاش کردم و یواشی گفتم: مامان جون تو چقدر مهربونی، دوستت دارم.

رضا بداقی‌

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها