
به درک، به جهنم، بیچاره من که دلم برای تو میسوزه، با این کمر و پا به فکر تو هستم، میدونی چیه؟ تو از روز اول خودخواه و از خودراضی بودی، نبودی؟ یادت میاد؟ من که تا روزی که بمیرم یادم نمیره، صبر کن.
روزی که زیر چادر سفید چرک خواهرت، توی چله تابستون، سر سفره عقد، کنارت نشسته بودم، شر شر عرق میریختم، از گوشه چشم نگاهت میکردم، اخمو و عبوس رفته بودی توی خودت، حالا کجا بودی و به چی فکر میکردی الله و اعلم، ملا داشت گوشه چپ اتاق به زبون عربی چیزی میخوند، نمیدونم، تو راضی، من راضیام، از این حرفها، وقتی ثقلمه نشست توی پهلوم، راستش درد داشت، ولی از ذوق جیغ زدم، «بله» توی دلم خدا خدا میکردم، آدمهای توی اتاق، زنهایی که داشتن روی سرم کله قند میسابیدند و زیر لب تند تند، پچ پچ میکردند، (هفتا پسر، یه دختر، هفتا پسر، یه دختر) میرفتند پی کارشان، آخه از آمنه دختر همسایه شنیده بودم، روز عقد، وقتی توی اتاق تنها شوی، کلی حرف خوب خوب زده می شود. وقتی توی اتاق با تو تنها شدم، دیدم، باز گوشه اتاق قوز کردی و رفتی توی خودت، دست دست کردم، نشستم کنارت، سرم رو گذاشتم روی شانهات، با ناز وادا، پرسیدم، آقا سیروس چی شده؟ چرا ساکتی؟ حالتون خوب نیست؟ جواب ندادی، مجبور شدم، دستی کشیدم روی سر و گوشت، پرسیدم، می خوای غصه بخورم؟ دوست داری ناراحت بشم؟ یه چیزی بگو، اخم کردی و دستم رو از روی صورتت پس زدی، من من کردی (چی میگی منیر؟ چقدر حرف میزنی تو، منیر من میترسم بابا، میترسم یه موقع...) ترسیدم، خودم رو کشیدم عقب، پیش خودم فکر کردم، نکنه لولو خرخره باشم! پرسیدم، از چی؟ از چی میترسی؟ شاید فکر میکنی من خوشگل نیستم. آره؟ زل زدی تو صورتم، داد کشیدی، این حرفها کدومه؟ چرا برای خودت حرف مفت میزنی؟ من با تو کاری ندارم، من میترسم ، از بچه میترسم، پول دوا، درمون و رخت و لباس بچه رو ندارم، پول این دایره تبنک رو هم از دوست و آشنا قرض گرفتم، میفهمی چی میگم؟ یا نه؟
صبرکن، حالا باید یواش دست ببرم زیر گردنت، یا علی بگو و سرت رو بلند کن ببینم، وای خدا مرگم بده! پس چرا گردنت اینقدر شل و ول شده؟! دستت رو بده ببینم، چرا یخ شده؟! مثل مرده! نگاه، نگاه! سروکلت خیس شده از عرق، چقدر بهت سفارش میکنم اینقدر این پتوی بی صاحاب رو نکش تا خرخره روی سرت، چی داری میگی تو دماغی برای خودت؟ با دستمال کاغذی عرق سر و صورتت رو بگیرم؟ تو هم دلت خوشه ها! کدوم دستمال کاغذی؟ ته گنجه دو جعبه بیشتر نداشتیم، یه جعبه رو پرستارا توی مریضخونه حیف و میل کردند، یه جعبه رو هم تو این چند روزی که افتادی کنج اتاق خرج عق و استفراغت شد، صبر کن برم از توی آشپزخونه یه کهنهای، پارچهای، پیدا کنم، بیارم عرق سر و کلت رو بگیرم، آخ پام، آخ کمرم، چی فکر کردی پیش خودت، دستمال کاغذی شده جعبهای چهار صد وپنجاه تومن، هر چند اون موقع که یه کیلو نون بود پنج قرون، تو سه قرون کم داشتی.
هر روز کله سحر با بساط چینی بند زنی از در حیات میزدی بیرون، توی پیاده رو، کوچه پس کوچه و زیر بازارچه مینالید، چینیبند میزنیم، چینیبند زنیه، غروب که برمیگشتی، دست از پا درازتر، پشت میدادی به متکا، غر میزدی، نه کار بود، نه مشتری، هر وقت خدا نه دلم هوس یه بستنی زعفرونی و چند پر شیرینی کشمشی میکرد، چشمت رو براق میکردی، دستمال یزدی چارخونهای که مثل مار ته جیب کتت پیچ خورده بود رو میکشیدی بیرون، جلوی چشمم تو هوا باد میدادی، هوار میزدی، ببند دهنت رو، اینقدر مثل دخترای چهارده ساله هوس شیرینی و ترشی نکن.
این چند تکه پارچه آب نخوردهرو گذاشته بودم، کنار، برای روی دو ریسه گندم عید، دیگه چیزی نمونده، وای پام، وای کمرم، سرت رو بلند کن ببینم، باید عرق سروکلت رو با این تیکه پارچهها خشک کنم، چشمت رو باز کن، تو رو خدا اینقدر خودت رو برای من نزن به موش مردگی، برگرد به پهلو ببینم، یادته، تا یه کلمه حرف میزدم، صد کلمه رو سرم بلغور میکردی؟! چیزی نمونده بود خفم کنی، انگار تازه فهمیدی که حق به جانب منم هست، کمرت رو بلند کن تا دستم بره زیر تنت و برگردی به پهلو، وای، وای! پیف، پیف گندت بزنه، خدا مرگت بده، پس بگو چرا خفه خون گرفتی، زبونت بریده شده؟ حالا من با این دست و پای چلاق چطور تک و تنها بکشمت توی حمام، هان؟! برم کی رو صدا بزنم بیاد کمک نه پسری نه دختری.
سقت سیاه بود. هنوز نه به بار بود نه به دار، یادته نشسته بودی گوشه اتاق، عوض اینکه یه عالمه حرفهای خوب بزنی، غصه میخوردی که یک دفعه آبستن بشم، سق سیاه، دیدی که نشدم، هنوزه که هنوزه دو تا پادشاه اومدن و رفتن، اجاقم کوره، چقدر بهت منت حاجت کردم، سیروس، آقا سیروس، سیروس جان، یه پولی بزار کف دستم، برم پیش یه حکیمی، دکتری، عطاری، سرکتاب باز کنه، چیزی، شاید خدایی شد و آبستن شدم، سرم هوار کشیدی و گرفتیام زیر باد کتک.
صبر کن با همین تیکه پارچههایی که عرق سروصورتت رو گرفتم، خیسی چشمم رو پاک کنم، دست خودم نیست، انگار یکی در سینهام رو باز کرده و داره چنگ میزنه، گوش کن به حرفم، بیخودی چشمترو نبند، خودت رو نزن به خواب، نگاه به صورتم کن، یادته:
یه روز بیخبر از تو با طاهره خانم زن قنبر قهوهچی، صاحب خونه رفتم پیش دعا نویس برای چله بری؟ نمیدونم الان هست یا نیست، اگه مرده خاک براش خبر ببره، قرار شد پول چله بری رو هم خودش بده، وقتی برگشتم، دیر شده بود، زردی آفتاب داشت از لب بوم میپرید، هر چی پرس و جو کردی کجا رفته بودم، جوابت رو ندادم، افتاده بودم سر لج، عصبانی شدی، سرم داد کشیدی، منم با ترس و لرز جواب دادم، رفته بودم روضه خونی اول ماه، تو سرچشمه، اینقدر دل سیاه و بدجنس بودی که باور نکردی، رفتی طرف جا لباسی، کمر بند شلوارت رو کشیدی بیرون، افتادی به جونم، هر شلاقی که میشست رو تنم، میسوخت و کباب میشدم، بیشتر لج میکردم، حرف نمیزدم، تا این که از حال رفتم، از پا در اومدم، زیر دست و پا و شلاق ناله کردم، نزن بیانصاف، راستش رو میگم، بیحس و حال برگشتی طرف پتویی که چهار لا پهن کرده بودم گوشه اتاق پشت زدی به دیوار اتاق، با پشت دست خون دماغم رو گرفتم، روی پتو مثل خرس زوزه کشیدی، «زود باش بگو یالا» از سر لج اومدم پایین، رفته بودم پیش دعا نویس، واسه چله بری، انگار دیگه جون نداشتی، نشسته داد کشیدی: «بیپدر و مادر، بیشرف، چند بار باید بهت بگم، هر چی خدا بخواد همون میشه، ما نباید با خدا لج کنیم، نباید رو حرفش حرف بزنیم، انگار خدام با تو فامیل در اومده بود، میدونی چرا؟ برای این که هر چی بهش حرف زدی، مو به مو نوشت، نه یه کلمه کم، نه یه کلمه زیاد، حالا یه نگاه به خودت بکن، یه نگاه به من، یه نگام بنداز زیر پتو، ببین چه خبره. اگه الان بچه داشتیم یه زنگ میزدم خونشون، خبر میدادم، زود خودتون رو برسونید اینجا، پدرتون خودش رو کثیف کرده ، دست تنها نمیتونم جمع و جورش کنم.
صبر کن ببینم سیروس، یاد زنگ افتادم، داره حوصلم سر میره، چشمت رو باز کن، گوش کن به حرفم، یادته دو تا مردی که از تو آمبولانس کشیدنت بیرون و انداختنت کنج این اتاق، یه تیکه کاغذ دادن دست من، سفارش کردن، سه چهار روز دیگه زنگ بزنم؟ اینطور بود یا نه؟ خدا مرگم بده، تیکه کاغذ رو کجا گذاشتم؟ نکند لا به لای دستمال کاغذیهای خونی انداخته باشم توی سطل آشغال؟ هان؟! ببین چی میگم، حالا نمیخواد به پهلو به خوابی، بگرد سرجات، به پشت، باید برم بگردم شماره تلفن رو پیدا کنم، آخ پام، آخ کمرم، کجارو باید بگردم؟ توی کشو؟
توی کیف دستی؟ اینجا که نبود! زیر پادری وسط اتاق نگذاشتم؟ بالای طاقچه؟ زیر قرآن چی؟ گنجه؟ گنجه اینقدر شلوغ پلوغه که شتر با بارش گم میشه، یاد قدیمیها به خیر، تا چیزی گم میشد، فوری یه بند میبستن به دستشون، سه دور صلوات میفرستادن، بر منکرش لعنت، اگر پیدا نمیشد، ده تا دونه از تسبیح بیشتر نمونده سیروس، یادم افتاد، باید برم سراغ کت مخمل سیاه، تو مریض خونه اون تنم بود، اگه این یه تیکه کاغذ رو پیدا کنم، قول بهت میدم همه چیز رو به راه میشد، تو این جیبش که نیست، اینم از این یکی، خدا رو شکر پیداش کردم، چی گفتم، یه دور تسبیح صلوات رد خور نداره، حالا باید با کدوم چشم شماره بگیرم، اول باید خوب نگاه کنم، این سه تا پنج، این دو تا دو، این دو تا سه، اینم یه شیش، آخ، آخ گوشم، پرده گوشم جر خورد، چه خبره آقا؟ چی؟ با کی کار دارم؟ اسمشو نمیدونم، روز اول گفته بود، ولی الان فراموش کردم، ببین آقا تو رو خدا صبر کن، یه دقیقه گوش بده به حرفم، آقایی که این شماره رو داد، خودش سفارش کرد، سه، چهار روز دیگه کارش تموم میشه، باید به این شماره زنگ بزنم، الان خبر مرگش چشمشم بسته، اصلا به روی خودش نمییاره، چی؟
صبر کنم وصل کنی؟ به کجا؟ خدا مرگ بده، غسال خونه؟! غسال خونه واسه چی؟ مگه خدا نکرده سیروس مرده؟! الو، الو... گوشی رو نگه داشتم، دارم گوش میکنم چی؟ چی کار کنم؟! یه میلیون تومن پول بریزیم به حساب چی؟! چقدر تند حرف میزنی، بعد چی؟ گواهی مرگ بگیرم؟! از چه کسی؟! اینجا به غیر از من و اون گندش زده، پرنده پر نمیزنه، ببین آقا تو رو به پیغمبر گوش کن چی میگم، من توی خونه پول یه جعبه دستمال کاغذی رو ندارم، با تیکه پارچههای آشپزخونه عق و خونش رو پاک میکنم، این یه خشت خرابه قدیمی هم مال خسرو برادرزاده خدابیامرز سیروسه، بنده خدا با زن و دو تا بچه با فولوکس رفتن خارج و ما شدیم اینجا سرایدار اگر این طور نبود، الان باید تو پیچ کوچه و پسکوچهها روی مقوا قوز میکردم، چادر میکشیدم روی این چینی بندزن، میگی نه؟ باورت نمیشه؟ کاری نداره یه توک پا بیا اینجا، از خودش سراغ بگیر، الو، الو، آقا بلندتر حرف بزن، داد بکش، گوشم سنگینه، چی؟ قبر خالی بی قبر خالی؟ الو، الو، آقا من قبر خالی نمیخوام! زبونت رو گاز بگیر، مگه خدایی نکرده سیروس مرده؟ بنده خدا چیزیش نیست، قراره یک نفر بفرستن اینجا، کمکم، با هم ببریمش مستراح، هان؟ چی؟ چی داری میگی؟ من خنگم؟ حرف حالیم نیست؟ ببین، ببین آقا...، بوق، بوق، بوق، زهرمار، کوفت، میگه تو خنگی! حرف حالیت نیست.
آخ پام، آخ کمرم، سیروس آقا چشمتروبستی،گوشات که انشاءالله بازه؟ شنیدی چه حرفی زد؟ فهمیدی که چقدر باید بریزی به حساب تا ماشین بفرستن دنبالت، بری غسالخونه؟ به من میگن خنگ، خنگ خودشونن، که میگن تو مردی، خدا نکنه تو بمیری، صبر کن الان هر طوری شده کمکت میکنم، صبر کن یه چارقدی، چیزی ببندم دور دماغم، میگم من که تو عمرم یه هزار تومنی ندیدم، چه برسه به چقدر؟ یادم رفت، درسته؟ تو چی؟ تو که تو خوابم ندیدی، چه برسه به بیداری، قبول داری؟ یا نه؟ باز دوست داری بری بالا منبر و برای من روضه بخونی؟ حالا گوشات رو خوب تیز کن به حرفم، باید بیصدا حرف بزنیم، درسته که تو این اتاق به غیر از من و تو، کس دیگهای نیست، ولی خب دیگه...، میگم ما که این همه پول نداریم، برای یه قبر تنگ و تاریک، هان؟ اگه تو همین طوری که دراز کشیدی صبر و طاقت بیاری، من با قندشکن، آروم، آروم و ریز، ریز کف زیرزمین رو چال میکنم، فقط بگو دوست داری درازی و پهناش چقدر باشه؟ تازه خودمم پیشت هستم تا یه موقع آبی، چیزی خواستی، یه موقع مثل الان، زیرت رو کثیف کردی، تمیزت میکنم، بد حرفی میزنم؟ ای وای صبر کن ببینم، این کرپ، کرپ، صدای چیه؟ تو هم شنیدی؟ گوش کن ببین، خدا مرگم بده، انگار همسایهها حرفهای من و تو رو شنیدن، غلط نکنم، در حیاط رو گرفتن زیر مشت و لگد، گوش کن! دارن داد میزنن، «پیرمرده مرده، این بوی گند جنازهست، چند روزه که پیچیده تو محله، باید که به پلیس و کلانتری زنگ بزنیم».
گوش کردی؟ شنیدی؟ صبر کن، قربونت برم، همین طور که دراز کشیدی، ساکت باش، الان میرم حساب این کلاغای سیاه سوخته رو میرسم، آخ پام، آخ کمرم، خاطر جمع باش، در حیات رو باز نمیکنم.
چه خبرتونه؟! برای چی یه هفته تموم لب این پشتبوم و روی شاخه درخت قار، قار راه انداختین؟! زود باشید خبر مرگتون، گورتون رو گم کنید، فضولای خبرچین، برید برای اون آدما خبر ببرید، بگید شوهرم صحیح و سالمه، زیر پتو رو تشک دراز کشیده، فقط حواسش نبوده زیرش رو کثیف کرده، الان هر طوری شده تمیزش میکنم، همین الان، فهمیدید؟ یا نه؟ همین الان.
زهرا پورقربان
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگوی اختصاصی روزنامه «جامجم» با دو تن از اعضای بلندپایه جنبش امل و حزبالله لبنان بررسی شد
علیامین حسنی، بازیگر نقش بهروز در سریال پایتخت در گفتوگو با «جامجم» از خاطرات حضورش در این سریال میگوید