گپ و گفتی صمیمانه با «قیصر امین‌پور»، شاعر هنوز و همیشه

سرنوشت من سرودن است

قیصر جان، سلام! بعد از سلام، نمی‌دانم از روزی که به آن «سفر ناگزیر» رفته‌ای تا به امروز، چند سال! بر ما گذشته است. همین قدر می‌دانم که دلم برایت بدجوری تنگ شده است، و نه‌تنها دل من، که دل همه ما، همه واژه‌ها و همه عاشقانه‌ها و ترانه‌هایی که تا دیروز دست نوازش احساس تو بالای سرشان بود و امروز بی‌تو خاک یتیمی بر سرشان نشسته است.
کد خبر: ۲۱۲۲۱۴
به همین خاطر ناخوانده به دیدار تو آمده‌ام تا در سایه‌سار همنشینی و همزبانی با تو، گرد ملال از آیینه دل پاک کنم و غم دلتنگی را در خاک، و با این که می‌دانم تو با مصاحبه و گفتگو و از این قبیل حرف‌ها میانه خوبی نداری، ولی اطمینان دارم که دست رد بر سینه من نخواهی زد و مثل همیشه، با شاخه گلی از «فروتنی و لبخند» به استقبال خواهی آمد.

بزرگوار!
حالا که به من اجازه داده‌ای که به خلوت شاعرانه‌ات بیایم، دلم می‌خواهد رو به روی تو بنشینم و ساده و بی‌تکلف از تو بگویم، با واژه‌هایی از جنس خودت. دلم می‌خواهد روبه‌روی تو بنشینم، عاشقانه‌ها و ترانه‌هایت را زمزمه کنم و در آیینگی شعرهای از دل برآمده‌ات، دردهای نگفتنی، نهفتنی و استخوان‌سوزت را برای دیگران بازخوانی کنم.
برادر! کمک کن تا در این دیدار مکتوب بتوانم ادب و آداب دوستی و برادری را آن‌گونه که شایسته توست بجا آورم و «تو» را همان‌گونه که بودی، برای دیگران روایت کنم. به همین خاطر خوش دارم که دست دلم را بگیری و راه را به من نشان بدهی، از «بای بسم‌الله» تا پایان راه.

آری، اشتباه نمی‌کنم. این پژواک صدای صمیمی، مهربان و جنوبی توست که در گوش جانم پیچیده:
پیش بیا، پیش بیا، پیش‌تر
تا که بگویم غم دل، بیش‌تر

پس با اجازه، سفره ساده و بی‌تکلف ترانه‌ها و عاشقانه‌هایت را می‌گسترم و دلشدگان و دوستانت را بر خوان سخاوت و مهربانی‌ات فرا می‌خوانم: بسم‌الله...

قیصر جان! بی‌هیچ پرسشی، خودت آغاز کن، بسم‌الله‌

حرف‌‌ها دارم اما ... بزنم یا نزنم؟

با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه حرف دلم با تو همین است که: «دوست...»

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟!

نام کوچک شما؟

و قاف حرف آخر عشق است‌

آنجا که نام کوچک من آغاز می‌شود

اسم مستعار هم داری؟

«درد» نام دیگر من است.

تاریخ تولد؟

لحظه چشم واکردن من‌

از نخستین نفسگریه‌

در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت

تا سی و هشت اردیبهشت پیاپی‌

پیاپی!

با این حساب، چهل را پشت سر گذاشته‌ای و به کمال رسیده‌ای؟

گذشتن از چهل‌

رسیدن به کمال‌

چه فکر کودکانه‌ای!

زهی خیال خام! تمام!

اگر از اصل و نسب تو بپرسیم؟

ریشه‌های ما به آب‌

شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد

خواهر و برادری هم داری؟

عشق خواهر من است، درد هم برادرم!

چند کلاس درس خوانده‌‌ای؟

خروار، خروار

خواندیم‌

اما تمام عمر

در انتظار یک دم عیسی‌وار

ماندیم!

چرا شاعر شدی؟

سرنوشت من سرودن است.

غیر از شعر و شاعری، کار دیگری هم داری؟

راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست‌

کار چیز دیگری ست، من به فکر دیگرم!

‌از این که به تو می‌گویند «آقای شاعر»، چه احساسی داری؟

شاعرم که شاعرم!

به عنوان یک شاعر، از چه کاری متنفری؟

به «آی روزگار...» های حسرت دروغکی‌

غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی‌وفا

به جور کردن سه چار بیت سوزناک زورکی!

الهه  الهام تو در شعر کیست؟

دفتر مرا

دست درد می‌زند ورق‌

شعر تازه مرا

درد گفته است.

خیلی وقت است غزل تازه‌ای از تو نخوانده‌ایم، چرا؟

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟‌

فکر می‌کنم این تغییر احوال، با آن تصادف تلخ بی‌ارتباط نباشد؟

توفان رسید و برگ و برم را به باد داد

پیش از رسیدن دل کالی که داشتم

اگر آن حادثه ناگهان اتفاق نمی‌افتاد؟

می‌خواستم که ولوله برپا کنم، ولی...

با شور و شعر، محشر کبرا کنم، ولی...

بعد از تصادف، چه بر تو گذشت؟

اینجا همه هر لحظه می‌پرسند:

حالت؟

اما کسی یکبار

از من نپرسید:

بالت...؟

‌با این حال و وضع، روزگار تو چگونه می‌گذرد؟

این روزها که می‌گذرد

شادم‌

زیرا، یک سطر در میان

آزادم!

قیصر جان! فکر می‌کنم این تصادف، آستانه «مرگ آگاهی» تو را خیلی بالا برده است؟

من، سال‌های سال مردم‌

تا این که یک دم زندگی کردم‌

تو می‌توانی‌

یک ذره، یک مثقال‌

مثل من بمیری؟!

‌فکر می‌کنم، بعد از آن تصادف، تلخ‌ترین حادثه زندگی ادبی شما، مرگ سیدحسن حسینی باشد؟

بی‌تو گر دمی زنم، هر دمی هزار غم!

روی شانه دلم، هر غمی هزار بار!

وقتی خبر درگذشت «سید» را شنیدی...؟!

باورم نمی‌شود، کی کسی شنیده است:

زیر خاک گم شوند، قله‌های استوار؟!

اگر همین الان غول چراغ جادو در برابر تو حاضر شود، چه آرزویی می‌کنی؟!

دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد

مرا ببر به زمین و زمانه‌ای دیگر

فکر می‌کنی علت زخم‌هایی که از «چپ و راست» بر تو فرود می‌آید، چیست؟!

جرمم این بود: من خودم بودم!

جرمم این است: من خودم هستم!

توی جیبت داری دنبال چه چیزی می‌گردی؟!

پس کجاست؟

یادداشت‌های درد جاودانگی؟

پس‌انداز تو ‌برای «روز مبادا» چیست؟

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می‌کنم

باشد برای «روز مبادا!»

شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه‌شنبه...؟!

سه‌شنبه‌

خدا کوه را آفرید!

ضرورت خیس؟!

گریه هم مثل باران ضروری است.

‌راز کوچ ناگهانی و زودهنگام «سلمان هراتی»؟

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند

آسمانی‌تر از آن بود که در خاک بماند

اگر روزی در خیابان با «سهراب سپهری» روبه‌رو شوید، از او چه می‌پرسید؟

کو کوچه‌ای ز خواب خدا سبزتر، بگو؟

آن خانه کو، نشانی آن کوچه باغ کو؟

دانشگاه، سه‌شنبه‌ها، دکتر شفیعی کدکنی...

راستی‌

روزهای سه‌شنبه‌

پایتخت جهان بود!

نمونه‌ای از هنر معماری شاعران؟

شاعران‌

آرمانشهر را آفریدند

که در خواب هم، خواب آن را ندیدند!

یک بیت حافظانه؟

ز دین ریا بی‌نیازم، بنازم‌

به کفری که از مذهبم می‌تراود

شعری برای صلح؟

شهیدی که بر خاک می‌خفت‌

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت‌

دو سه حرف بر سنگ:

«به امید پیروزی واقعی‌

نه در جنگ،

که بر جنگ!»

اگر توی جلد «باباطاهر» بروی، چگونه شعر می‌گویی؟!

دو زلفونت شب و روی تو ماهه‌

از این شب، روزگار مو سیاهه‌

زدست کفر زلفت، داد و بیداد

به درگاهت دل مو دادخواهه‌

عاشقانه‌ترین غزلی که تاکنون گفته‌ای؟

لبخند تو خلاصه خوبی‌هاست‌

لختی بخند، خنده گل زیباست‌

با ما بدون فاصله صحبت کن‌

ای آن که ارتفاع تو، دور از ماست‌

یک سوال خصوصی: وقتی به چهره دخترت «آیه» نگاه می‌کنی، با خودت چه می‌گویی؟

از من به من شبیه‌تری، یا خود منی؟

افتاده عکس کودکی من به قاب تو!

برگی از دفتر خاطرات کودکی؟

جوجه زرد و ضعیفی را که خشکیده‌

توی خاک باغچه‌

با خواندن یک حمد و سوره چال کردن‌

کلمه‌ای که از به زبان آوردن آن اکراه داری؟

هرگز

دلم نخواست بگویم: هرگز

رنگ مورد علاقه؟

من می‌شنوم رنگ صدا را، آبی‌

آهنگ تر ترانه‌ها را، آبی‌

در موج بنفش عطر گل می‌بینم‌

موسیقی لبخند خدا را، آبی‌

سهمی که از دنیا می‌خواهی؟

موسیقی سکوت شب و بوی سیب‌

یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره‌

اگر روزی علامه دهر شوی و «راز هستی» را از تو بپرسند، در جواب چه می‌گویی؟

نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌دانم، نمی‌‌دانم!

... و اما عشق؟

دهانم شد از بوی نام تو لبریز

به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم‌

صدای ماندگار؟

جز صدای سخن عشق صدایی نشنیدم‌

که در این همهمه گنبد افلاک بماند

اگر عشق نبود...؟!

حتی اگر نباشی، میآفرینمت‌

چونان که التهاب بیابان، سراب را

ضرورت عشق؟

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است‌

می‌توان ای دوست! بی‌آب و هوا یک عمر زیست؟!

چرا آدم «هبوط» کرد؟

کودک دل شیطنت کرده‌ست یک دم در ازل‌

تا ابد از دامن پرمهر مادر طرد شد!

آتش بیار معرکه دل؟

زدست عشق در عالم هیاهوست‌

تمام فتنه‌ها زیر سر اوست!

تصویر آزادی؟

پرنده‌

نشسته روی دیوار

گرفته یک قفس به منقار!

تا به حال شده خودت را به «کوچه علی چپ» زده باشی؟!

من با همه وجودم‌

خود را زدم به مردن‌

تا روزگار دیگر

کاری به کار من نداشته باشد!

مرگ...؟!

صدا تمام شد

سرم به صخره سکوت خورد...

آه بی‌ترانگی!

طبیعت بی‌جان؟

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین‌

سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری‌

پیشگویی تلخ؟

عاقبت پرونده‌ام را، با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری‌

سفر زندگی، از آغاز تا پایان؟

چشم تا باز کنم، فرصت دیدار گذشت‌

همه طول سفر، یک چمدان بستن بود!

دغدغه انسان معاصر؟!

قسط‌های تا همیشه ناتمام...!

محتوای جیب‌های کارمندان شریف دولت؟

چند تا بلیت تا شده‌

چند اسکناس کهنه و مچاله‌

چند سکه سیاه!

... و محتوای کیف‌های سامسونت؟

پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار

کارت‌های اعتبار

کارت‌های دعوت عروسی و عزا

قبض‌های آب و برق و غیره و کذا...!

.... و تراژدی «بوروکراسی اداری»؟

صف، انتظار، صف‌

امضا، شماره، امضا

ای کاش باد...

ای کاش باد این همه کاغذ را

می‌برد!

ندای «بازگشت به خویشتن»؟

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش‌

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست!

با «او» که روزی خواهد آمد؟

«تو» بیایی، همه ساعت‌ها، و ثانیه‌ها

از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

آیا حساب سال‌هایی که به شوق دیدار «او» چشم به راهید را دارید؟

ستاره می‌شمارم سال‌های انتظارم را

هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی‌دانم‌

تعریضی بر تحریفات عاشورا؟

راستی آیا

کودکان کربلا، تکلیف‌شان تنها

دائما تکرار مشق آب! آب!

مشق بابا آب بود؟

در گوش فرزند شهید: صدای در...؟

شاید پدر...!

پیشنهادی برای غروب‌های جمعه؟

بیا به خانه آلاله‌ها سری بزنیم‌

زداغ با دل خود، حرف دیگری بزنیم‌

و اما یک سوال ملی  میهنی: به قول بچه‌ها، چند تا «ایران» را دوست دارید؟

دوست‌تر از آن که بگویم چقدر

بیش‌تر از بیش‌تر از بیش‌تر...

توهم شیرین و دوست‌داشتنی؟

قطار می‌رود

تو می‌روی‌

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام‌

که سال‌های سال‌

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده‌ام‌

و همچنان‌

به نرده‌های ایستگاه رفته‌

تکیه داده‌ام!

وصیتنامه ادبی؟

این حنجره، این باغ صدا را نفروشید

این پنجره، این خاطره‌ها را نفروشید

تنها، به خدا، دلخوشی ما به دل ماست‌

صندوقچه راز خدا را نفروشید

سرمایه دل نیست به جز اشک و به جز آه‌

پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا، آینه‌ای جز دل ما نیست‌

آیینه شمایید، شما را نفروشید

یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم‌

این هروله سعی و صفا را نفروشید

دور از نظر ماست اگر منزل این راه‌

این منظره دورنما را نفروشید

و غزل سپید خداحافظی؟

حرف‌های ما هنوز ناتمام‌

تا نگاه می‌کنی‌

وقت رفتن است‌

باز هم همان حکایت همیشگی‌

پیش از آن که باخبر شوی‌

لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی‌

ناگهان‌

چقدر زود

دیر می‌شود!

رضا اسماعیلی‌

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
در رستوران انتخاب شدم

علی‌امین حسنی، بازیگر نقش بهروز در سریال پایتخت در گفت‌وگو با «جام‌جم» از خاطرات حضورش در این سریال می‌گوید

در رستوران انتخاب شدم

نیازمندی ها