
حالا وقتی بعضیها مییان اینجا و تحمل نیم ساعت نشستن برای انجام کارشون رو ندارن و دائم غر میزنن و دعوا راه میاندازن، یاد خودم میافتم و از خودم شرمنده میشم. گاهی البته بعضی از کارمندا هم هستن که کملطفی یا تنبلی میکنن اما خواهش میکنم تا میتونین هیچ وقت یهطرفه به قاضی نرین و وقف قضاوت خودتون رو جای طرف مقابل بذارین.
عاطفه سوری 23 ساله از کرج
دلی که حرف میزنه!
همین طوری که پیش خودم فکر میکنم می بینم ، دلم خیلی پُره اما روی کاغذ نمییاد. همونجا تو سینهم یه گوشه کز کرده و داره واسه خودش آروم آروم میتپه. شاید میخواد همه غم و غصههاش رو واسه خودش نگه داره و نمیخواد کسی از حرفاش ناراحت بشه یا کسی دلش واسهش بسوزه. میخواد همین طوری همون جا بمونه. من با دلم اصلا حرف نمیزنم. شاید تمام اون لحظههایی رو که داشتم خیلی چیزها رو تو ذهنم مرور میکردم و حرفی برای گفتن نداشتم باید با دلم که خیلی بهم نزدیکه حرف میزدم تا شاید بغضش بترکه و این جوری غصه نخوره اما حالام که فهمیدم موقع در جا زدن میون فکرای خوب و بد، به جای سر و کله زدن با محیط بیرون، باید کنار اتاقک سینهم با دلم حرف بزنم، نمیدونم چی باید بهش بگم. آخه اون همهش غصه میخوره. شاید به خاطر اینه که باهاش حرف نمیزنم. یه موقعهایی که میخواد خوشحال بشه و تازه دل و دماغ خیلی کارها رو پیدا میکنه نمیدونم چرا بخت یارش نیست و هر چی که باعث خوشحالیش بوده هنوز نیومده برمیگرده میره. حالا هم دلم هنوز با من حرف نزده. نمیدونم، چه طوری باید سر صحبت رو باهاش باز کنم؟
شاپرک
هیشکی منو دوس نداره
نمیدونم تا به حال حس کردی که توی خونه اضافه هستی، حس کردی که هیچ کسی تو رو دوست نداره، حس کردی که بودن یا نبودنت برای بقیه هیچ فرقی نداره؟ تا به حال شده که آرزوی مرگ کرده باشی یا شب توی رختخواب بغض کنی و بزنی زیر گریه و صبح که باید شاد و پرنشاط از خواب بلند شی، با چشمانی خیس و صورتی گرفته روزت رو آغاز کنی؟ تو رو نمیدونم ولی من همه حسهای بالا رو داشتهم و نمیدونم تا کی باید این وضع رو تحمل کنم.
یه تنها 18 ساله از یه جای دور
تو رو نمیدونم، ولی من تا وقتی که بزرگ شدم و دیدم، ای بابااااااا، چقدر به اقتضای سنم، احساساتی بودم! وقتی بزرگ شدم، گفتم حیف! چقدر از وقتم رو به این چیزا هدر دادم. میدونی چرا؟ چون بعد فهمیدم حتی اگه برای دیگران هم مهم نبودم و هیچ کس منو دوس نداشته، برای خودم که مهم بودم. خودم که میتونستم خودم رو دوس داشته باشم. بعد دیدم ای بابااااااااا، تو همه دنیا فقط بچه کوچولوها رو ناز میکنن و قربون صدقهشون میرن. من که بچه کوچولو نبودم. وگر نه باید صدا می زدم : مااااااماااااان ، من پستونکم رو می خواااام، گهه،اگهه،اگهه
جور دیگر باید دید
امروز یه روز بد بود. امروز هیچ کس نمیدونست یک دقیقه بعد چه اتفاقی خواهد افتاد. همه چیز مثل قبل، همه در حال زندگی عادی خودشون و... من هم خوشحال بودم. پرنده میپرید، باد میوزید، آفتاب میتابید و زندگی بود.
رفتم توی اینترنت تا نتیجه کنکور رو ببینم. شماره پرونده و شناسنامه رو وارد کردم و بعد از چند ثانیه، همه چیز عوض شد: من... قبول... نشده... بودم! امروز رو به عنوان یک روز بد توی تقویم ثبت کردم. قلبم گرفت. از جا برخاستم. حالی در خود نیافتم. به فکر فرو رفتم تا ببینم باید چه خاکی بر سرم بریزم. اما با خاک که دردی دوا نمیشد! با ناراحتی و اندوه به حیاط رفتم. گفتم زندگی تمام شد. چشم به آسمان دوختم. آسمان همچنان آبی بود. پرنده میپرید، خورشید هم میتابید. به خودم آمدم. نگاهی به افقهای دور انداختم. از ذهنم گذشت «زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست. هر کسی نغمه خود خوانَد و از صحنه رود، صحنه پیوسته به جاست». دوست داشتم در صحنه باشم. دوست داشتم نغمهای ماندگار بخوانم. دوست داشتم مردم نغمه مرا به یاد بسپارند. دوست داشتم... سال بعد موفق شدم به هدفم برسم.
مهدی ارجمند از شهر راز
مهدی جان ، شرمنده ! این متنت از شماره های قبل وقت صفحه آرایی اضافه آمده بود ویک گوشه از برنامه صفحه آرایی همین جوری داشت واسه خودش هوا می خورد! آقا جون العفو ، العفو ! فردا نیای یخه مون رو بگیری بگی چیو چیو این ها...
تصور کن
(در ادامه تصورات بروبچهها از شکل و شمایل جناب آلو! من هم فیالبداهه یک شعری از خودم در وَکردم که البته میدونم از نظر خواجه حافظ و سعدی ایراد زیاد داره ولیکن احتمال دادم به خاطر علاقهای که به نوشتههای طنز داری بچاپیش!)
یکی گوید که او مردی غریب است/ منظم، باکلاس و دست به جیب است/ یکی گوید نه، از نِسوانِ عالم/ حسامی خانمی پاک و نجیب است/ یکی گوید سبیلش تا بنا گوش/ دگر گوید که او ریشش عجیب است/ یکی گوید که این زن در سیاهیست/ شمایل خسته اما دل شکیب است/ یکی گوید که او مردی سیهروست/ لبانش پهن و بدشکل و مهیب است/ یکی گوید که این زن رو سپید است/ جمالش ساده اما دلفریب است/ یکی گوید که او یک مرد چاقیست/ سراپا خنده و لحنش نهیب است/ یکی گوید نمیدانم چه جوریست/ جمال او برای من غریب است/ یکی گوید که مردی زن ذلیل است/ تمام حرف و افکارش عجیب است/ یکی گوید که او نازک دلارام و گل اندام/ سراپایش بهاری، پر ز زیب است/ یکی دیده هم اندر عالم خواب/ که او مریخی و شخصی غریب است/ به من چه شکل و ریخت او چه جوریست/ چو شلغم زشت و یا زیبا چو سیب است!!
احمد از بابل
برادر دنده را معکوس کن، آهستهتر ران/ هوا تاریک و جاده را نمیبینی که شیب است؟!!/ نمیدانم چرا ماشین این جور از سوالات/ یه چن وخت است که راه افتاده بر ما هم عجیب است!
تفاوت نسلها
میگه: نصف سن تو رو داشتم که شوهرم دادن. میگم: ای مادر! کو جوون تحصیلکرده خونوادهدارِ شاغل و خدمت رفته و... که از عهده توقعات پدر جان در بیاد؟ میگه: پدرت هفت شبانهروز نهار و شام عروسی برام داد. میگم: واااای حالا یه شب تالار و یه شام ده میلیون خرج میذاره رو دست جوون مردم! میگه: پدرت با حقوق ماهی 500 تا تک تومن این خونه رو ساخت. میگم: واقعاً؟ یکی رو میشناسم که خونهش رو فروخت تا دخترش رو شوهر بده! میگه: درس خوندم دیپلم گرفتم ولی پدرت نذاشت برم سرکار. میگم: درس؟ حقوق سه ماه پدر شد شهریه دانشگاه آزادم ولی کو کار؟ میگه: قد تو بودم سه تا بچه داشتم. میگم: چطوری؟ خیلیها تو خرج پوشک و شیر خشک اولیش موندن! میگه: پول نبود ولی دلخوشی داشتیم. میگم: همیشه خوش باشی مادر ولی دل خوش سیری چند؟
تهتغاری از بندر انزلی
از هر دست که بدی...؟
حرف دوست خوب بروبچهها، دختری از جنس بارون رو قبول دارم ولی یه حرف کوتاه: میگی چرا پدر و مادرامون ما بچهها و فرزندانشون رو درک نمیکنن؟ من میخوام بگم کی کی رو درک میکنه که پدر و مادرامون بخوان ما رو درک کنن؟ ما بچهها هم پدر و مادرامون رو درک نمیکنیم. اصلا به حرفهایی که میزنن عمیق فکر میکنیم که بفهمیمشون؟ دوست و رفیقی که با هم صمیمیاند همدیگه رو درک میکنن؟ فرصتی به خودمون میدهیم که کمی به این مطلب فکر کنیم؟ درک کردن خیلی خوبه. بچهها هم پدر و مادرا رو درک نمیکنن چون فکر میکنن اونها از نسل گذشتهن و ما بچهها از نسل امروزیم. ما چه گلی به سر امروز زدیم؟ ما دوست خودمون رو که این قدر باهاش صمیمی هستیم درک نمیکنیم اون وقت انتظار داریم دیگران ما رو درک کنن. توقعمون زیاده. فقط خودمون رو میبینیم. اگر کمی به فکر یکدیگر بودیم و ما هم دیگران رو درک میکردیم، اون وقت توی سر خودمون نمیزدیم و چه الکی چه واقعی ناله نمیکردیم. توی این دوره و زمونه، واقعاً کی به فکر دیگریه؟
مطرود
تعریف معناگرا
(دیدیم بازار سوال و جواب داغه، گفتیم ما هم چند تا سوالی رو که چند وقته گوشه ذهنمون رو میخارونه! بپرسیم بلکه یکی جواب ما رو داد:)
1- چرا وقتی میخوایم از یکی تعریف کنیم اینقدر مادی توصیفش میکنیم؟ مثلا میگیم: فلانی «یک تیکه جواهره»! چرا نمیگیم: فلانی «مثل یک فیلم معناگرا میمونه»!! یا «مثل یک صفحه کتاب»؟!
2- چرا فضانوردا اینقدر اصرار دارن تو کره مریخ دنبال آب بگردن، در حالی که آب همهش تو کره زمین قطع میشه؟!
3- چرا فضانوردا حالا که آب پیدا کردن، بیشتر نمیگردن برق هم پیدا کنن؟ آخه برقمونم همهش قطع میشه! آخه چرا؟
زهرا فرخی 28 ساله از همدان
استقامت
بچه که بودیم هر وقت زمین میخوردیم بزرگترا دستمون رو میگرفتن و کمکمون میکردن تا بلند شیم. کمکم یاد گرفتیم بعد از هر بار زمین خوردن، خودمون از جا بلند شیم اما انگار هنوز خیلیهامون محتاج اینیم که با هر مشکل یا اتفاق ناخوشایند کوچکی دستمون رو بگیرن. نمیخوایم یا فکر میکنیم که نمیتونیم از پس هیچ کاری به تنهایی بربیاییم و همیشه پر توقع هستیم و از بقیه انتظار داریم لحظه به لحظه بهمون برسن و در هر شرایطی کمکمون کنن. خوبه تا میتونیم از ناتوانی و وابستگی بیش از حد و نیازمندی به دیگران دوری کنیم تا پاهامون محکم رو زمین بمونه.
حدیث مطالبی
قدِ یه بذرِ کوچولو
وقتی یه بذر کاشته میشه، تو دل تاریکی قرار میگیره. هزار تا عامل جورواجور هم از جوانه زدنش جلوگیری میکنن. اگه بذری، امیدش رو از دست بده باخته. اگه از همون اول غر بزنه کارش تمومه. فقط اون بذری که امید داره، به آیندهای روشن فکر میکنه و نمیخواد عمرش تلف شه و میدونه برای اینکه به نور برسه باید از تاریکی عبور کنه، قد میکشه و طعم روشنایی رو میچشه. حالا ما آدما اندازه یه دونه بذر کوچولو هم نیستیم؟ تا دنیا بهمون سختی نشون میده جا میزنیم و میگیم این آخر راهه!
محبوبه، 20 ساله از کرمان
بارانی از خیال
وقتی ستارگان امیدم در حصار این سیاهی گسترده شکست میخورند، تنها خیال تو همنشین شبهای غربت و تنهایی من میشود. در دشت وسیع روِیا، قصه چشمانت را مثل نسیمی که از بهار بخواند زمزمه میکنم و میدانم که اگر سپیده حضورت هرگز نمیدمد، با شرارههای خیالت شهابباران خواهم شد.
شبزده عاشق
فراموشم نکن تا میتوانی
از چه بنویسم؟ از جادهای که مرا از من دور کرد یا از سفری که بغض جدایی را به من هدیه داد؟ از کدام نگاه، از کدام صدا بنویسم، وقتی چتر نگاهت را زیر سایهای از شک و تردید پنهان کردی. کدام خاطره را به یاد آورم وقتی تمام لحظاتم را در بند پشیمانی و حسرت اسیر کردهای. چرا فراموشت نکنم حال که غرق در بیمهری و فراموشیات شدهام؟
جعفر دردمندی از سلماس
کشاورزی درمانی قدمبهقدم
همه ما میدونیم کار کشاورزا چطوره. اونها زمینشون رو آماده میکنن، شخمش میزنن، برای بذرافشانی آمادهش میکنن، سر یه موعدی بذر میپاشن، سمپاشی میکنن تا محصولاتشون از آفات در امان بمونه و خلاصه بعد از چندین و چند ماه زحمت و پیگیری به اون محصولی که میخوان میرسن و نتیجه زحمتشون رو میگیرن.
شاید حتی یک سال تموم هم طول بکشه که کشاورزی تمام مراحل کاشت رو انجام بده تا در نهایت چیزی برداشت کنه اما اون برداشت براش اونقدر مهمه که همه سرمایه، وقت و تلاشش رو براش به کار میبنده.
قانون زندگی هم درست مثل کشاورزیه. قانون کاشت و داشت و برداشت. میدونید؟ برای هر کاری اول باید مقدماتش رو چید و زمینهش رو مهیا کرد. مثل بذرافشانی، کودپاشی، آبیاری و... تا نوبت برداشت محصول برسه.
به همین سادگی. حالا نمیدونم چطور بعضی از ما آدمها خیلی راحت، بدون اینکه هیچ کدوم از این قوانین رو رعایت کرده باشیم، انتظار داریم که محصولی به دست بیاریم و نتیجهای بگیریم؟ چطور پله اول و دوم رو طی نکرده میخوایم برسیم به پله هفتم؟
زینب صمیمیان از اسلامآباد غرب
قاب دنیا
دستی برای کوچهی باران غریبه شد/ زنگار دل شکستهی یک مرگ تردیدی/ دستم گرفت در این رخنههای پژمرده/ آهسته مرد برایت ولی تو خندیدی
دلم گرفته از این روزهای تنهایی/ در این حیاط خلوت خاموش روِیایی/ دریغ! درد دلم را کسی نمیفهمد/ خزیدهام به گوشهی این قاب دنیایی.
مصطفی (غلام) از قم
بابا تو دیگه کی هستی!
یه روز یکی از پسرهای خودشیرین فامیلمون نشست پای یه فیلمی و جوگیر شد رفت رو بالکن، یه روسری بست به شونهش و از بالکن طبقه دوم پرید پایین! فرداش با پای گچ گرفته اومد خونه اما هر طرف پاش رو که میدیدی هر کسی یه گوشهش با خط کج و کولهش یه یادگار واسهش نوشته بود!
شبدر شبزده از ملایر
نبض حضور
ضربان نگاهت هنوز روی گلبرگها میتپد. تو چه ساده دلت را برای اقاقیها معنا میکنی و من چه سخت در تکاپوی یاسها به دنبال امید میگردم. اگر تو نباشی، اگر دستهایت از آن من نباشد، چه زود دل میبازم به سراب آینهها.
ندا فلاح سخنگو 19 ساله از کرج
از پشت شب
من از پشت ابرهای خسته، تو را دیدم که عاشقانه کنج طاقچه شب به خواب ستارکها لبخند میزدی. چه شیرین لالایی شبانه نرگسیها را به زمین هدیه میکردی. ستارهها بیدار بودند وقتی پیوستن به نیستی را سرنوشت اشکهایت میدانستی. افسوس که ندانستی آسمان چقدر به ستارهترین عاشق برای لالایی مشتاق است.
سرور احسانیفر
فکرای جورواجور
ای وای، هی حرص میخوری که پولدار شی، هی میگی اگه پولدار بشی به همه کمک میکنی، اما وقتی پولدار شدی، از بیپولی میترسی و خسیس میشی! وقتی هم که میخوای به کسی کمک کنی، میگی: ای بابا اینا که وضعشون از ما بهتره. تو این فکرایی که عمرت به سر مییاد و تمام.
سلطانی از ساوه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
خانمگل جام ملتهای آسیا در گفتوگو با «جامجم»:
در گفتوگوی جامجم با ناصر کنعانی سخنگوی وزارت خارجه دولت سیزدهم مطرح شد