سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک باور طنزآلود هست که براساس آن همه آدمهای دنیا به نوعی بیمار روانیاند، اما فقط معدودی از آنها شناخته میشوند. این قضیه که درست نیست؟
شما گفتگو را با یک مزاح شروع کردید، پس من هم آن را با مزاح ادامه میدهم. در دوره دانشجویی، کتابی میخواندیم که در آن نوشته بود 107 درصد مردم بیمار روانیاند. به استاد گفتیم صددرصد شاید قابل قبول باشد، اما 7 درصد باقیمانده چیست؟ گفت خود نویسنده هم مشکل روانی داشته است.
براساس آمارها، تقریبا یک تا 3 درصد از مردم دنیا دچار اختلال روانپریشی هستند و شاید مجبور باشند در دورهای از زندگی، بستری شوند. در ایران آمار یک درصد قابلقبولتر است، اما آمار 10 تا 15 درصد هم گاهی از سوی وزارت بهداشت اعلام شده است. حالا اگر قصد داشته باشید بحث اعتیاد و استرسهای گذرا مثل استرس کنکور، بیکاری، جنگ و ... را هم جزو اختلالهای روانی به حساب بیاورید آن وقت این رقم نجومی میشود، اما از آنجا که ما در گفتگویی رسمی هستیم، ترجیح میدهم از همان آمار رسمی یک درصد صحبت کنم.
البته این که همه آدمهای دنیا به نوعی بیمار روانیاند به قول شما، فقط در حد مزاح بود ولی همه ما صفاتی داریم که ظاهرا طبیعیاند، اما با گذر از مرزی قراردادی به اختلال روانی تبدیل میشوند. برای مثال علاقه به پاکیزگی حسی طبیعی است، اما با گذر از آن مرز، وسواس شستشو میشود یا همه ما در دورههایی غمگین و در دورههایی گشادهروییم، اما در شرایطی خاص آن را جنون تلون مینامید. مبنای شما برای جدا کردن ویژگیهای طبیعی انسانی و اختلالات روانی چیست؟
در یک تقسیمبندی ساده میتوان گفت اگر اختلالات فرد در حدی باشد که بر عملکرد شخصیآش تاثیر چندانی نداشته باشد، زندگیاش را مختل نکند، مانع پیشرفت، اشتغال، احساس رضایت از زندگی و شادی او نشود، آن را اختلال روانی نمیدانیم. برای مثال اگر وسواس سبب اشتغال ذهنی و قطع ارتباط فرد با محیط اطرافش نشود و روابط اجتماعیاش را مختل نکند، نمیتوانیم آن را اختلالروانی وسواس بنامیم؛ اما گاهی فرد وسواسی ارتباطش را با واقعیت قطع میکند، گاهی قطع ارتباط با واقعیت در حدی است که بیمار حتی قصد دارد حادثهای ناگوار مثل تصادف را بارها تکرار کند در این صورت وسواس اختلال روانی است و در این مورد بخصوص، شاید چیزی در حد جنون در واقع مرز دقیقی برای تمیز دادن اختلالاتروانی و ویژگیهای شخصیتی وجود ندارد و ما به محدودهای از صفر تا صد معتقد هستیم. یعنی همانطور که نمیتوانیم مرز زیبایی و زشتی یا پیری و جوانی را مشخص کنیم، نمیتوانیم بگوییم دقیقا در کدام نقطه ویژگی شخصیتی اختلالروانی بدل میشود.
هر پزشکی پس از مدتی کار در مطب، از بیماریهای رایج در محیط اطرافش شناختی نسبی بهدست میآورد. بیماران شما معمولا به کدام نوع از اختلالات دچارند؟
بیشتر مراجعه کنندگان یا اضطراب دارند یا افسردگی یا افسردگی اضطرابی توامان. اختلال افسردگی در زنان و سالمندان بیشتر است، اما شایعتر از اضطراب نیست. چون بسیاری از آدمها، اضطراب را در دورهای از زندگی تجربه میکنند، اضطرابی که ممکن است ناشی از بیکاری، فقر، امتحان، از دست دادن بستگان، قاعدگی و ... باشد.
روانپزشکان جدولی دارند که براساس آن میتوانند اضطراب را تخمین بزنند مثلا هر کرایه خانهای که میپردازید 10 نمره اضطراب دارد، ازدواج 50 تا 60 نمره و مرگ همسر گاهی تا 150 نمره. جالب اینجاست که اضطراب وقتی به 300 نمره میرسد، ممکن است به جنون منجر شود.
مبنای شما برای تشخیص اختلال اضطرابی، همان اختلال در عملکرد و قطع روابط اجتماعی فرد است که پیشتر به آن اشاره کردید؟
دقیقا همینطور است. زمانی که دلشوره، تپش قلب، احساس قریبالوقوع رخ دادن حادثهای ناگوار، تعرق، تنگی نفس و نگرانی با اختلال در عملکرد و قطع روابط اجتماعی فرد همراه میشوند، معمولا با اختلال اضطرابی مواجه هستیم.
علائم افسردگی چیست؟
غمگینی، بیخوابی، کمخوابی، کمتحرکی، کندی روانی حرکتی، عدم احساس لذت، کموزنی، افزایش وزن، کمخوری، پرخوری، علاقه نداشتن به خود و مردم، آرزوی مردن، فکر کردن درباره خودکشی و از همه مهمتر علائم جسمی همگی نشانههای افسردگی هستند.
منظورتان از علائم جسمی در افسردگی چیست؟
برخلاف غربیها، شرقیها و بخصوص ایرانیها علاقهای به کلامی کردن احساساتشان ندارند، بلکه افسردگیشان را در قالب رفتارهایی مثل عصبانیت، پرخاشگری، قهر، درونریزی و ایجاد درد نشان میدهند. یعنی افسردگی آنها به شکل دردهایی مثل کمر درد، پا درد و دردهای شدید عادت ماهانه بروز میکند.
درد معمولا در زنان افسرده بیشتر دیده میشود چون مردان با خشم و کتککاری و فحاشی و تخلفات رانندگی و... استرسشان را تخلیه میکنند ولی زنان به این روشها متوسل نمیشوند. افسردگی علاوه بر درد گاهی در پس پرده رفتارهای عجیب دیگری هم بروز میکند. برای مثال برخی از زنان افسرده برای تغییر روحیه به شکل افراطی و بیمارگونه خرید میکنند یا به تاتو و جراحیهای پلاستیک روی آورند. البته قصد تخطئه تاتو یا جراحیهای پلاستیک را ندارم، اما معتقدم بسیاری از آنها ناشی از افسردگی یا اختلال بد شکل دیدن بدن است.
اما زیبایی دوستی غریزهای طبیعی است و اصلا عجیب نیست اگر فردی به واسطه تاتو یا جراحی پلاستیک سعی در زیباتر کردن صورتش داشته باشد. از طرف دیگر اگر واقعا اعتماد به نفس کسی با رفع نقصی در صورتش، افزایش پیدا کند. چرا نباید این تغییر را ایجاد کند؟
مشکل اینجاست که افسردهها و مبتلایان به اختلال بد شکل دیدن بدن، حتی بعد از ایجاد تغییر در صورتشان ناراضیاند و حس میکنند نقص به قوت خودش باقی است، همچنین بخشی از تغییراتی که خانمها در صورتشان ایجاد میکنند برای رفع نقص نیست بلکه صرفا به منظور تبعیت از مد است و گاهی حتی با دیگر ویژگیهای چهره همخوانی ندارد.
قبول دارم که بعضی از مدها غیرطبیعیاند، اما این روزها، برخی کارشناسان تلاش میکنند مدگرایی را به طور کلی نوعی اختلال روانی یا ناهنجاری جلوه دهند؟
مد گاهی وقتها بد است و آن زمانی است که به عنوان ابزاری برای تبلیغ، سودآوری، وارد کردن هجمهای فرهنگی، ایجاد موج منفی در جامعه یا اشتغال ذهنی در جوانها، به کار برده شود. گاهی وقتها هم خوب است چون بیانگر روحیات قشر جوان است و مسوولان به واسطه بررسیاش میتوانند برای جوانها، برنامهریزی کنند. از نظر من تنوعطلبی چیز بدی نیست و قرار نیست همه ما هم شکل باشیم. رنگهای شاد روحیه جامعه را تغییر میدهند و ایجاد شادی در جامعه، یکی از راههای جلوگیری از فساد و آسیبهای اجتماعی در آن است. جوامع افسرده معمولا رفتارهایی غیرطبیعی دارند که نمونه بارز آن جامعه آمریکایی پس از حادثه 11 سپتامبر است. پژوهشی در این باره نشان میدهد پس از این حادثه جامعه افسرده شد و از سویی دیگر روابط جنسی بشدت افزایش یافت. این نوعی واکنش مرضی به نظر میرسید، یعنی وحشت از پوچی و نزدیکی به مرگ در قالب روابط خطرناک بین فردی در جامعه افسرده ظاهر شد.
پس کاهش سن آسیبهای جنسی در کشورمان که از سوی برخی مسوولان اعلام شده هم ممکن است به اختلالهای روانی مربوط باشد؟
هیچ آسیبی وجود ندارد که درصدی از آن به اختلالهای روانی ربط نداشته باشد، اما در بسیاری از آسیبها نقش بیماریهای روانی کمرنگتر است برای مثال در فحشا، سهم اختلالهای روانی ناچیز است، مگر آن که کمباوری، خود کمبینی، عوارض ناشی از فقر، بیکاری و خشونتهای خانوادگی را هم اختلال روانی بدانیم یا در جنایت، غیر از اختلال شخصیت ضد اجتماعی، بیشتر قاتلان از نظر روانی سالم هستند و نمیتوان نتیجه گرفت که هر کس مرتکب جنایت شد، لابد اختلال روانی دارد. در این قبیل آسیبها، نقش مسائل اجتماعی پر رنگتر است. کاهش سن آسیبهای جنسی هم، ربط چندانی به اختلالهای روانی ندارد و همهگیری ماهواره، کاهش ارتباط والدین و فرزندان، افزایش ارتباط دو جنس مخالف و از میان رفتن قبح آن، نقش موثرتری در پایین آمدن سن آسیبهای جنسی دارند.
اعتیاد چهطور؟
افسردگی در بعضی از اوقات به اعتیاد منجر میشود، اما تنها دلیل آن نیست. خانواده نابسامان، شکستهای عاطفی که منجر به افسردگی میشوند، دوستان ناباب و مهمتر از همه لذتجویی، از دیگر علل اعتیاد هستند. درباره جوانان ایرانی آمار دقیقی در دست نیست، اما پژوهشی در مالزی نشان میدهد بیش از 50 درصد اعتیادها ناشی از لذتگرایی است.
بعضیها معتقدند عشق هم نوعی اختلال روانی محسوب میشود، شما چه فکر میکنید؟
عشق یک درمان روانی است و به قول مولوی، اسطرلاب اسرار خداست.
اینها شعر هستند، اگر واقعبینتر باشیم...؟
شعر مولوی، عرفان است.
با این حساب، بخشی از اختلالهای روانی باید با عاشقی درمان شوند؟
عشق درمان اختلال روانی بخصوصی نیست، درمانی عام است. درمان روحیه، درمان جسم، درمان روابط بینفردی و حتی درمان نگاه فرد به زندگی. اصلا انسان بدون عشق، دلیلی برای زندگی کردن ندارد!
درباره عشقهای بیمارگونه بین افرادی با اختلاف سنی زیاد چه نظری دارید؟ گاهی نمونههایی از این قبیل روابط عاطفی بخصوص بین مردان در سنین بالا و زنان در سنین کم دیده میشود.
تحلیل ارتباط عاطفی بین مردی مثلا 70 ساله و دختری 20 ساله نیاز به یک بحث عمیق روانپزشکی دارد. ممکن است دختر، مرد را صرفا به چشم پدر میبیند، اما مرد او را گمشدهای میپندارد که هرگز به او نرسیده است. من قصد ندارم این قضیه را تایید کنم، ولی معتقدم قضاوت درباره آدمها بدون در نظر گرفتن همه جوانب زندگی آنها ممکن نیست. من هم مثل شما قبول دارم که بسیاری از روابط عاطفی اینچنینی بیمارگونه و بیضابطهاند، اما چرا گمان میکنید باید الزاما بین زنان و مردان با اختلاف سنی زیاد رخ دهند؟ این قبیل علایق بین جوانها هم وجود دارند، علاقههای رومئو و ژولیتی که سرانجام به طلاق و دادگاه خانواده ختم میشود.
از دیدگاه یک روانپزشک معتقدم در رابطه عاطفی دو نفر باید از نظر سن و سطح خانوادگی به هم بیایند. آدمها نمیتوانند خانوادهشان را دور بیندازند و تجربه کاریام به من ثابت کرده فرد به محض قطع ارتباط عاطفی با خانواده در معرض انواع آسیبهای اجتماعی قرار میگیرد. انسان بدون خانواده درخت بدون ریشه است و درخت بدون ریشه دیر یا زود خشک میشود. به همین دلیل به زوجهایی که قصد ازدواج دارند، توصیه میکنم در انتخاب بین خانواده و عشق، همیشه خانواده ارجحیت دارد.
به نظر میآید بعضی از آدمها بیشتر به ماهیت دوست داشتن و دوست داشته شدن علاقهمند باشند تا به یک فرد مشخص.
علاقه به دوست داشتن و دوست داشته شدن بد نیست، اما اگر ذهن فرد صرفا بر تلاش برای دوست داشته شدن متمرکز شود، در این صورت به نوعی نفاق بدل میشود که چنین حالتی معمولا در خودشیفتهها به چشم میخورد.
آقای دکتر بسیاری از مردم نمیدانند پس از تشخیص اختلالی روانی در خود، باید به روانشناس مراجعه کنند یا روانپزشک که همین قضیه باب سوءاستفاده را برای سودجویان باز کرده است، چطور باید بفهمیم به کدام یک این دو نیاز داریم؟
مردم باید به مراکزی مراجعه کنند که در آنها روانپزشک و روانشناس با هم کار میکنند. به عنوان یک روانپزشک معتقدم روانشناسان و روانپزشکانی که با هم تعامل خوبی ندارند، خودشان دچار مشکل ارتباطی هستند، چراکه در همه جای دنیا، افراد به سمت همکار گروهی حرکت میکنند. اما به طور کلی اگر کسی احساس کرد اختلال روانی او سبب افت عملکرد و بروز علائمی مثل بیخوابیهای طولانی، هذیانگویی، توهم و اضطراب یا افسردگی شدید شده است باید تحت درمان روانپزشک قرار گیرد و در صورتی که حس کرد صرفا دچار تغییر حالات روحی و عاطفی شده است، باید با روانشناس مشورت کند.
مریم یوشیزاده
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد