در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
این، تاریخچهای کوتاه از مبدا و زمان پیدایش اولین پاسخگو در دوران ماقبل تاریخ بود اما الان نوادگان همان پاسخگو و بروبچ، تمام امکانات رفاهی روز دنیا را در اختیار دارند و با این حال قدر امکانات نمیدانند. آن وقتها هر کسی که میخواست نامهای بنویسد باید روی سنگنبشته یا پوست حیوانات مختلف با خطوط میخی و سیخی مینبشت (یعنی ابتدا باید به شکار حیوانی میرفت، بعد اگه شکار موجود بود و نصیبش میشد پوستش را میکَند و میگذاشت در آفتاب تا خشک و آماده نوشتن شود) اما اکنون پاسخگوها ایمیل و پست پیشتاز و غیره و ذلک دارند که نامهها سرِ سه سوت، با سرعت نور به این طرف و اون طرف میرود و دیگر نیازی به شکار حیوانات و تهیه پوستشان نیست. تازه، اون موقع که اصلا نمیدونستن اینترنت رو با کدوم «ت»! مینویسن چاردیواری اینقدر راحت در دسترس همه نبود که! باید روی دیوارههای غار، با خط میخی و سیخی مینوشتند ولی الان که اینترنت اومده با سرعت نور، در آن واحد میتونید با چند تا کلیک چندین نامه به پاسخگوی قرن 21 بفرستید و هی از غم و غصههاتون بگین!! در کل، خیلی خوبه که نسبت به چاردیواریهای ماقبل تاریخ، پیشرفت چشمگیری تو این چیزا داشتیم!
مهدی ارجمند از شهر راز
تولیدی جاندار و شرکا!
(سلاااااااام پاسخگو جون! چطوری؟ دلم برات تنگ شده بود این هوا! بالاخره کنکور هم تموم شد و من به میدون برگشتم... جا داره همین جا هم از زینب فخار که اسم من رو توی کاریکاتور استنباطهای مختلف از پاسخگو آورده بود، و همچنین احمد آقا از نیشابور که سراغم رو گرفته بود تشکر کنم...)
...مثل پدر و مادر که هر قدر هم مطابق میلت نباشند، باز هم پدر و مادرند، من این حس رو درباره چاردیواری دارم! به همین دلیل وقتی تو یه شماره مطالب زیبا چاپ میشه خیلی لذت میبرم و اونها رو توی دفترم مینویسم.
ببین خستگیناپذیرِ من! نگاه من اینه که حتی یک مطلب نازیبا یا کمزیبا(!) هم نباید توی چاردیواری چاپ بشه.
متأسفانه باید بگم مدتهاست که مطلبی توی دفترم یادداشت نکردهام (البته این آخریها بهتر شده). حُسنِ پاسخگو محوری به جای بروبچ محوری قبلی، اینه که صفحه جاندار شده اما ایرادش اینه که بعضی از بروبچ تولید رو فراموش کردند و رو آوردند به تکیه کلامهای تو! البته این از نظر من ایراده و شاید دیگران دوست داشته باشند. میگم خوب نیست چون بروبچ از فکر کردن و خلاقیت دور میشن. اما بعضی هم مثل نرگس، زینب فخار، مهدی فلاحپور، زینب صمیمیان، نشمیل نوازی و... مانند گذشته خوب مینویسند و به نظر من باید از این افراد که زیبا و بدون وقفه مینویسند تقدیر بشه... پاسخگو جان، قدیمیها رو بیشتر تحویل بگیر، استعدادهای جدید رو هم بشناس و پر و بال بهشون بده تا رشد کنند چون قدیمیترین آدم هم روزی تازهکار بوده. مثل من که وقتی به چرکنویسهای قدیمیام نگاه میکنم به خودم میگم یعنی واقعاً انتظار داشتی این نامهات چاپ بشه؟!
(جوابت به امضا محفوظ که 3 تیر چاپ شد فوقالعاده بود و چون رشتهم تجربیه، خوب فهمیدم چی گفتی!...)
مهدیار از قم
(مخلصیییییم! دل منم که میبینی... بس که برا خوندن نامههات ابراز دلتنگی کرده اصلا راه نمیده سوزنش رو نخ کنم!!) از شروع دوباره همراهیهات خوشحالم. خواستم همه هزار کیلومتر نامهت رو کامل چاپ کنم که چشمم به نامههای روی هم تلنبار شده خورد، بیطوریکووولللی و کومپِلِت بیخیال شدم! یخدهم ترسیدم که سردبیر خودش از بیخ قیدش رو برامون بزنه خیال من و تو و بروبچ رو یهجا راحت کنه!! هههههه! پس خلاصهوار بگم: خودتم که از تکیه کلامها و شکل و شمایل خاصی استفاده کردی ناقلا!! (به سلااااااام و این هوا! دقت کن. موردهای دیگه رو هم میبینی خستگیناپذیر من!) این قدیمیها رو که مدام داریم حلوا حلوا میکنیم! احمد، جعفر، افشین، سیاوش،حدیث و... حتی عاطفه سوری که معلوم نیست چند وقته کجا داره چیکار میکنه. میبینم حواستم به این همه اسم جدید که خیلیهاشون به مشتریهای دائمی صفحه تبدیل شدن (مثل همین شبزده عاشق و یا رحیم طاهری ) نیست! میبینی که دائمم به همه میگم یخده خلاقیت نشون بدین. پس دیگه چی موند؟ اگه میخواین محصولات تولیدی پاسخگو (به قول خودت: جاندار!!) و بروبچ (همون شرکا!!) قوی باشه، قوی بنویسید. زیبا باشه زیبا میشه، کمزیبا، کمزیبا!! صفحه رو میگمها! نمیتونم که سفید بدم دست سردبیر... میتونم؟! تااااازه ، گاهی اوقات تکرار شیوه ها یا اصطلاحات ، نشانه مقبولیت و توجه مخاطبه . یک نگاه به برخی ضمیمه ها و نشریات دیگری که جواب نامه های مردم رو می دن اما از کلمات و شیوه های پاسخگو استفاده میکنن ، بیانداز یا تکیه کلام شخصیتهای سریال های طنز رو که توی زبون مردم جا افتاده در نظر بگیر قضیه دستت می یاد.
خواب شیرین
دیشب خواب دیدم ماه به گل سرخِ کنارِ طاقچه، شبنمی از شیفتگی دلِ خسرو عطا کرد. دیشب خواب دیدم ساحل، موّاجِ دریا را، تنگ در آغوش خود کشیده. دیشب خواب دیدم ستاره چشمک زد بر شهابی سرخرنگ.
دیشب خواب دیدم پروانه خجل شد از رویش گل. دیشب خواب دیدم در جاده پائیزی ذهنم نوری است. صبحگاه فهمیدم من دیشب، درون قلبم، غوطهور بودهام.
شبزده عاشق
آفففففرییییینننن! ...احسنت! یعنی واااااقعاً ایولهااااا!!! کوچول موچول، مقوی، و با نتیجهگیری و پایانی شگفتانگیز و عالی (به تیتری که برا متنت زدهم و شیرینی که تو عنوان نوشتهت خوابیده دقت کن و سعی کن اینطوری، با تفکر و دقت و چندلایه بنویسی: هم اون معنای مزه، هم اون ماجرای خسرو و شیرین رو [با توجه به خسرویی که تو متنت هست] به ذهن مییاره، هم ترکیبش با خواب، معنای دوگانهای رو میسازه. برو حال و اتاق و پذیرایی و آشپزخونهش رو یهجا ببر!) آممممما! غیر از اینا، از امروز، لب به ترشی نمیزنی! غذاهای ادبی بیشتری میخوری! یه پماد «بتامتاشوقو ذوقِنوشتنپِلِکس»!! میدم بهت ناشتا میخوری، یه آمپول «تَمریناتواِگزمینیت مداوم» نوشتهم برات که روزی سه بار صبح، ظهر، شب قبل از خواب میزنی تو رگ! قرص «اَدینگ مُر تینکینگ اند تأمل و تدقُق» رو، حتماً حتماً هر وقت دیدی بیکاری همین جور حبحب یه چند تا میندازی بالاااااااا... تاااااا مثل اون همه کاری که نصفه نیمه شروع و رها کردهای، این یه کارِ شطحیاتنویسی رو دیگه به یه سرانجامی برسونی! اگه داروهات رو درست بخوری، نسخهای که خیر سرم پیچیدم، ازت یه شطحنویس قابلی میسازه که خودتم باورت نشه. کسی چِمدونه؟!! هوم؟ شاید یه روز یه نویسنده معروفِ کتابصاحابی (همون صاحب کتاب و تألیفات خودمون!) تو حیطه شطحیات شدی، اون وقت ما اومدیم پیشت نسخه پیشرفت گرفتیم!
مدرسه زندگی
الان تابستون شده و فصل، فصل گردش و تفریحه. از مدرسه هم دیگه خبری نیست تا دو ماه دیگه! ما 12 سال از زندگیمون رو تو مدرسه میگذرونیم و تلاش میکنیم که با نمرات عالی دوران مدرسه رو پشت سر بگذاریم اما به نظر من، کل زندگی هم خودش یه نوع مدرسه است. فقط فرقش با مدرسه اینه که توی مدرسه زندگی به صورت تمام وقت ثبتنام کردیم. بیایید تلاش کنیم که از مدرسه زندگی هم با نمرههای عالی کارنامه قبولیمون رو بگیریم.
دختر پاییزی 16 ساله
دیگه خسته شدهم
تا پارسال همه چیز خوبِ خوب بود. من دختری معمولی بودم و همه توجهی معمولی بهم داشتن. نمیدونم، شاید فکر کنی خوشی زده زیر دلم که اینا رو میگم؛ ولی دیگه از توجه زیادی خسته شدهم. عید پارسال خیلی حالم بد شد و دیگه نمیتونستم حتی یک قدم راه برم. رفتیم تهران و دکتر گفت نباید استرس بهم وارد بشه. فکر کن! تمام فامیل یهدفعه محبتشون گُل کرد. عمهم ازم خوشش نمییاد، ولی وقتی از تهران برگشتیم، نمیدونی چه برنامههایی راه انداخت. از صبح که بیدار میشم همه میخوان یه کاری کنن خوشحال شم. هر روز یکی ماموریت داره بهم زنگ بزنه و به زور منو بکشه پیش خودش. کافیه یه لحظه ساکت بشم و حرفی نزنم، همه دستپاچه میشن. از وقتی فهمیدن مریضم، دست از سرم بر نمیدارن. یا زنگ میزنن یا مییان اینجا. میگم من قراره بمیرم شما چرا ناراحتید؟ چرا نمیذارید راحت باشم. این نوع دوست داشتن اذیتم میکنه. دبیر تاریخمون اون اوایل زیاد بهم توجه نداشت ولی بعد، دبیری که به بچهها رو نمیداد، با من اونقدر صمیمی شد که فهمیدم مامانم بهش چیزی گفته. درسته که دکتر به ادامه زندگیم امیدی نداشت و نداد ولی من زندهام. مثل همه اونایی که هر دوشنبه چاردیواری رو میخونن. بقیه فکر میکنن من همین فردا میافتم و میمیرم! و با اینکه بقیه بیشتر از من ناامیدن(!!) من تو این خونه حق ندارم حتی یک لحظه ناامید بشم یا بخوام درباره چیزی فکر کنم. از همهشون بدم مییاد. از نگاه پُر ترحم فامیل که بگن: «بیچاره فقط 17 سالشه»! دقت کردی تا یه نفر مریض میشه یا قرار بمیره چقدر عزیز میشه؟ الان حکایت منه؛ با اینکه شاید تا 10 سال دیگه هم زنده باشم. حالا من چیکار کنم با این خانوادهای که فکر میکنن نباید تنهام بذارن تا تو تنهایی به فکر مرگ بیفتم؟ با این دوستام که هر روز یا تلفن میزنن یا اینجان؟ با اینا که از روی ترحم مییان طرفم؟
فرانک
آههههااااا... این شد یه توضیح درست و واضح! این گلوی منو میبینی؟ نمیبینی که!! بس که داد زدهم امان از این اشکالات فرهنگیمون، همین جور پارهپوره مونده رو دستم! این علاقه وافِرمون به مردهپرستی و مردهدوستی هم یکی از همون عادات غلط دیگهس؛ فرهنگ عزیز شدن کسانی که تا دیروز شاید حتی چشم دیدنشونم نداشتیم اما تا مریضِ رفتنی یا اصلاً رفتنی رفتنی میشن و خلاااااصصص، میذاریمشون وسط همین دو تا تخم چشمون! خب بابا، اگه کسی خوبه، همین خوبی و محبت رو وقتی زندهس یا همچی مریضیای نداره بهش نشون بده، اگه هم بَده، دیگه زنده و مرده نداره که. کی میخوایم به خودمون بیایم و این عادات غلط رو عوض کنیم، منم موندهم!
همنفس
از کدام آیینه عبور کرده بودم که بهانههایم میان این واژههای غریب مردند. برای او از کهولت اشکهایم میگفتم و او چه کودکانه، به خوابهای نیلیاش مینازید. روزمرّگی آسمان را بیهوده از ستاره سرشار کردم شاید از وهم یاس گامهایش را شبنمباران کند. وقتی چشمهایش طلوع میکرد، نبض باران، سرشار از نگاهش میشد و دلم با صدای پلکهایش میخندید. دوست داشتم همنفس واژههایم باشد و وقتی اسطورههایم در آن طرف شب مینشستند جزئی از افسانهام باشد. مرا که پُر از تنشِ نفسهایش بودم به قطرههای باران مژده میداد و چقدر بیقرار پریشانیهایم بود وقتی خورشید ستارههایم را میبلعید! لطیفتر از نسیم روی گونههایم مینشست و پُر از آیینهام میکرد. در مزار شقایقها عهد بستیم و با هر چه وداع بود، وداع کردیم. کنار آفتابهای طلوع نکرده شاعر میشد و غزل چشمهایم را میخواند. نمیدانم کجای دنیا میثاقمان را جشن گرفتیم که ستارهها هم یادشان رفت. بستر زنبقهایم از رد پای آخرین عابر تهی شد و عاشقترین ستاره به نیستی پیوست... چقدر ساده همدیگر را فراموش کردیم.
نرگس، عاشقترین ستاره
همین الان میری یه کپی از نسخهای که واسه شبزده نوشتم میگیری (جهنم و ضرر...! پول ویزیتشم نمیخواد بدی!!) همون داروها رو طبق دستور، تو هم مصرف میکنی. فقط یه شربت «اکسپَندولُغات» بهش اضافه کن تا دایره لغاتت بیشتر شه. به زنجیره جملاتت هم ربط منطقی بیشتری بده. برو ببینم چیکار میکنی هااااا... آ... باریکلللللا!!
ای هواااااااررررر!!
عجب دوره و زمونهای شده و عجیب آدمایی شدهایم! اگه وضع مالی خوب و پول حسابی داشته باشی و به قول معروف مایهدار باشی، تا سرفه کنی، همه پروانه میشن به دورت. این فدات میشه، اون قربونت میره... خلاصه کلی نازت رو میکشن و برات تره خرد میکنن که حال کنی! اما وقتی بیپول و بیمایه باشی، حتی اگه تکه آجری تو گلوت گیر کنه و در حال دست و پا زدن و خفه شدن باشی، هیشکی نمیبیندت! اونایی هم که یه نیمنگاهی بهت میاندازن میگن: باز چه مرگته، داد و هوار راه انداختی؟!!!
جعفر دردمندی از سلماس
اصول تربیت و پرورش بچه
(تو مهمونی جلو چشم اقوام) مادر: عزیزم، بیا بشین پیش مامانت که خیلی دوستت داره. مووووچ ممماچ! آی قربونش بره مادر. بچهم خیلی گُله، چون مامانش رو که میمیره واسهش اذیت نمیکنه! گوگوری مامان، چی میخوری؟ نهههه! سیب رو بده مامانت که فدات میشه واسهت پوست کنه. مادر اگه این کارا رو نکنه که مادر نیست.
(تو خونه دور از چشم اقوام) مادر: بیا بشین اینجا بینم! (در برخی از نسخه ها از کلمه بتمرگ استفاده میشود!) بمیری راحت شم هی! صد بار گفتم سیب رو با پوست کوفت نکن، به خرجت میره؟ ... مردهشور ببردت راحت شم... یه خرده آدم باش!!
مهدی فلاحپور 16 ساله از اصفهان
دیوار
دیوارا اسیرش کرده بودن. میخواست نجات پیدا کنه ولی نمیشد. راه نجاتی نبود. همهش دیوار بود و دری وجود نداشت. دیوارا رو خودش ساخته بود ولی یادش رفته بود در درست کنه. دیوارا خیلی محکم و به بلندی آسمونخراش بودن و حتی نمیشد از روشون عبور کنه یا خرابشون کرد. یه روز، همه جا لرزید و دیوارا ریخت و اون زیر آوار موند. اون هیچ وقت نتونست اونور دیوارا رو ببینه. اون ور دیوار، جز روِیا چیزی نبود.
فاطمه ملکوتینیا از قم
ثروت
(چون پاسخگو افتاده گوشه خونه و زبونش آویزون شده و موهاش مو برداشته، بنده منت گذاشتم و در خدمتتون هستم!)
وقتی قدّمون 50-40 سانت بیشتر نیست، شیشه شیرمون واسهمون جیگرتر از گنج قارونه! وقتی 70-60 سانتی میشیم آبنبات چوبیمون میشه کلهم ثروت و داراییمون، خیال میکنیم اگه یکی یه لیس ازش بزنه! آتیش زدیم به مالمون! یخده که گندهتر شدیم و شیکمپرستی رو کنار گذاشتیم، عروسک قشنگمون که تو رختخواب مخمل آبیش خوابیده و ونگونگ میکنه و اون دوچرخهای که احتمالا چارتا چرخ داره میشه همه دار و ندارمون. تو نوجوونی هم که همه یه جورایی قاط زدن. یکی عاشق دفترچه خاطراتشه، یکی دلبند پفک نمکی! جوون که شدیم، بوی پول و اِسکِن همچی حالمون رو جا مییاره اینجوری! البت، بعضی نیز عاشق قابوسنامه و مربعالمعارف و کتاب مِتاب میشن. بعدش ثروتمون میشه کانون گرم خانواده و گوگول مگولای تپل مپل. توی 60-50 سالگی هم فکر میکنیم همه ثروتمون رو از دست دادیم و میشینیم هی میخونیم: «جوونی کجایی که یادت کنم/ تلمبهبیارم که بادت کنم»! اون وقت هم که پیر میشیم، روی تخت بیمارستان، هی آه میکشیم که چرا قدر سلامتی رو ندونستیم که بزرگترین و ناپیداترین ثروته! (یه چیزی میخواستم بگم. شما خیلی آدم
غیر قابل پیشبینیای هستید. هر وقت آدم زور میزنه طنز بنویسه و به مقدار کافی امید داره که میچاپیدش، نمیچاپیدش! ...شما گفتین واسه مطالب طنز پارتی بازی میکنید، اون وخ به من که میرسه آسمون میتپه؟!! حالا از دو حالت خارج نیست: یا هنوز ما رو جزو بروبچ صفحه نمیدونید، یا طنزای ما در پیته).
عاطفه شکرگزار
(نه امید مادر، همون طور که گفتی: یا هنوز جزو بروبچ صفحه میدونیم!!! هههههه! نشینی یه گوشه واسه خودت کوه غم درست کنی ها. محض مزاح گفتم که این به اون در بشه، اون در به این پنجره، دستگیره!!)
واااااای... یه پیادهسوار
ای بابا! ساعت 7 شد. مستقیم... آخه تو این شب بارونی، عروسی خواهرزاده پسرخاله دخترعمو رفتن چیه دیگه؟ عجبا! آقا مستقیم... هوووو... چته تو این بارون با سرعت 100 از کنار آدم رد میشی؟ ...آقا مستقیم ...میری؟ آره، ولی به خاطر بند 3 اصل 31 قانون تاکسیداران بیسروسامان چون هوا بارونیه، پونصد گرونتر حساب میشه! برو بابا... کاسب نیستی. با یه ماشین دیگه میرم. مستقیم... اِ... این ماکسیماهه واسه من واستاد؟ ایول. بریم آقا... کجا؟ مستقیم دیگه! برو پایین آقاجون، واستادهم پارک کنم برم ساندویچ بگیرم؛ آخه کی با ماکسیما مسافرکشی میکنه؟... ببین ها... ساعت 9 شد. شیرینی و شام هم که از 7 بود تا 9، پس دیگه الان همه قضایا ختم به خیر شده. انگار، برم خونه بهتره.
بدون امضا
چشم سوم
مینویسم. مینویسم، آری... باید نوشت. از تمام لحظهها باید نوشت. اگر ننویسم، چه کسی خواهد دانست که بر من چه گذشت؟ چه کسی خواهد گفت: یک نفر در یک گوشه از جهان دارد از گرسنگی میمیرد و یکی دیگر در طرفی دیگر، از سیری؟
فاطمه نمازی 13 ساله از تهران
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد