خانه بر و بچه‌ها

یک قاچ از زندگی‌

کد خبر: ۱۸۸۷۹۹

 «آخه مگه پول علف هرزه؟! تمام طول هفته رو جون بکنی کار کنی، اون وقت همه‌ش رو ببری یه روزه بریزی تو جیب دیگرون؟!! حداقل این پول رو هزینه کلاس و درست کن که بتونی واسه خودت کاره‌ای بشی». گفت: «می‌خوام برم سیمکارت بخرم با یه گوشی». گفتیم: «تو سیمکارت و گوشی به چه دردت می‌خوره؟ تو که دو روز دیگه باس بری سربازی!!» گفت: «فلانی واسه خودش رفته فلان گوشی رو خریده. مگه من چمه؟» از اون طرف تا حالا تو فکر خریدن یه دوچرخه بود، حالا که دوچرخه خریده ،می‌گه: «می‌خوام برم موتور بخرم»! می‌گیم: «پسر خوب! مگه این همه موتوری رو نمی‌بینی که هر روز توی بیمارستانها دارن نفله می‌شن؟ موتور می‌خوای چیکار؟» می‌گه: «شما چه کار دارین؟ بذارید من کار خودم رو بکنم» می‌گیم: «باشه! دو روز دیگه که رفتی سربازی می‌فهمی زندگی یعنی چی» می‌دونید چی می‌گه؟ می‌خنده و می‌گه: «هه‌هه‌هه! می‌رم اون‌جا واس خودم زندگی می‌کنم. اصلاً یه کاری می‌کنم که خدمتم از دو سال به سه‌چهار سال بکشه»! بهش می‌گم: «هر وقت رفتی و مثل این سیاوش، سرباز وطن، سرت به سنگ خورد، می‌فهمی چطور زندگی کنی... هه‌هه‌هه!!!»

 احمد از بابل‌

 وداع‌

 پُل، آب، تو، عصر کنار رودخانه/ یک جفت اردک، من، غروبی شاعرانه/ آن‌جا کنار ایستگاه، هنگام رفتن/ آن دم که دل با اشک می‌سازد ترانه/ می‌بوسمت وقت وداع، اما به ناچار/ با نیشخندی تلخ و بُغضی کودکانه/ وقتی شتابان می‌روی، جا مانده‌ام من/ تنهای تنها در سکوتی بی‌کرانه/ بعد از تو تنها گریه می‌آید سراغم/ آن دم که می‌پوسد دلم در کُنج خانه/ چشمی به ره خواهم نهاد و چشم دیگر/ سیراب خون و گریه‌های بی‌بهانه/ تا آن‌که باز آیی و بوسم مقدمت را/ با اشک شوق و خنده‌های کودکانه.

 پیروز حاجیان از شاهین‌شهر اصفهان‌

 نه سیاهِ سیاه، نه سفیدِ سفید

 برادرِ عزیزترین دوست من تو دوران سربازی فوت کرد. دوست من تا مدتهای زیادی لبهاش رو به روی خنده بسته بود ولی ما، سه تا از دوستاش، تصمیم گرفتیم با تقویت روحیه اون یه جوری به دوستمون کمک کنیم و الآن باز گُل خنده، رو لباش واز شده.

 به نظر من، غم و غصه تو زندگی همه هست و نمی‌تونیم کسی رو پیدا کنیم که هیچ غمی تو زندگیش نداشته باشه اما آدم نباید همیشه یه گوش کِز کنه و فقط به تماشای غم و غصه‌هاش بشینه.

 پریسا از بوستان و گلستان‌

 همه‌کاره‌ی هیچ‌کاره‌

 می‌گَما! من آدم دَمدَمی مزاجی نیستم ولی نمی‌دونم چرا توی کارایی که برای اوقات فراغتم!! (با یه بچه، اوقات فراغتم کجا بید؟!) انتخاب می‌کنم، ثبات ندارم. همیشه همین جوری بود. گاهی فکر می‌کنم اگه درست از همون اول نوجوونیم، روی دو یا سه تا از این کارها مثل پینگ‌پنگ، کاراته، سنتور، زبونهای مختلف و... تمرکز داشتم، الآن بالاخره تو یکیش به یه جاهایی رسیده بودم. همه اینا رو تا حدودی بلدم ولی به انتهاش نرسیدم. هر کدوم از دوستام توی هر رشته‌ای که می‌شناسم، الآن به جاهای بالا و مدارج عالی‌ش رسیدن ولی من...؟!! البته الآن یکی دو تاش رو دارم ادامه می‌دم ولی خیلی از سالهای خوب زندگی رو که بدون دغدغه بودن، از دست دادم. ای کاش به بروبچه‌ها بگی که کار منو تکرار نکنن.

 شبزده عاشق‌

 سکوتم از رضایت نیست‌

 نمی‌دونم چرا بعضیها این‌قدر خودخواهند و از سکوت دیگران سوءاستفاده می‌کنند. فکر می‌کنند که خیلی حالیشونه ولی به اندازه یه بچه دو ساله هم نمی‌فهمند. این جور مواقع باید سر این آدمها هوار کشید تا حداقل بفهمن لال نیستین.

 نگینی بر حاشیه کویر

 خشکسالی‌

 امسال، سال خشکسالیه و این غول بی‌شاخ و دم توی نوشته‌های خشک و ترک‌خورده ما هم یه جورایی رخنه کرده. اما از اون مهمتر اینه که می‌گن قراره در سال تحصیلی جدید، محتوای چند کتاب درسی عوض بشه. ای کاش اگه قراره یه همچنین تغییر و استحاله‌ای صورت بگیره، کتب فارسی دوره ابتدایی از چنین اقدامی مصون بمونه. آخه من فقط نگران اون بابایی هستم که آب داد، آن مردی که با اسب در باران آمد. نگران اون کودک ده ساله‌ای که نرم و نازک، همچو آهو توی جنگلهای گیلان، ورجه وورجه می‌کرد و از این ور جوب به اون ورِ جوب می‌پرید. نگران اون شعر چشمه و سنگ... خلاصه نگران همه اون مطالب و دروسی‌ام که با آب و ابر و چشمه باران و سبزه و گل و بلبل مصور شده‌اند. نگرانی و حسرتم از اینه که مبادا غول خشکسالی یه وقت به جای اون صفحات پُررنگ و باطراوت هم بشینه. بعدش این خشکسالی و خشک‌حالی اون‌قدر گسترش پیدا کنه که به «عشق» هم آفت و آسیب وارد کنه.
 دیدی؟ از آه گیرای تو، عشق هم خشکید، رفت پی کارش، (به قول خودت:) تاااااااماااااام!!

 رحیم طاهری از حسن‌آباد فشافویه‌

 تقصیر دله‌

 بیچاره دل ما آدمها. تا می‌خوایم کسی رو دوست داشته باشیم و عاشق بشیم، می‌گیم کار دلمونه دیگه. نمی‌شه جلوش رو گرفت و هر چی هست می‌افته گردن دل بیچاره. وقتی هم که دست از پا درازتر، تو عاشقی ش»ک»س»»»»»»ت م»»»»»»ی‌خ»»»»»وری»»»»»م، م»»ی‌گ»ی»م ت»ق»ص»ی»ر دل»م ب»ود دیگه؛ برا چی عاشق شد؟ این دل بیصاحاب بود که ما رو تو ای»»ن م»»اج»رای ع»ش»ق و ع»اش»ق»ی انداخت. بیچاره دل ما آدمها! نمی‌دونه با کدوم سازمون برقصه!

فرهاد ممی‌پور

حضور عاشقانه‌

 بی‌حضور مهربانت، هیچ شعر عاشقانه‌ای در دفتر زندگی‌ام سروده نخواهد شد. دلم می‌خواهد نامت را با تمام وجود فریاد کنم، وقتی که دشت شقایقها خالی از رد پای توست. دلم می‌خواهد از باران چشمانت بگویی وقتی که شوره‌زارهای دلم در حسرت یک قطره از نگاه توست. بی‌حضور سبزت کدام واژه را برای چشمان  اشکبارم معنا کنم تا بار اندوهم سبکتر شود. بی‌تو قصه تنهایی‌ام را برای چه کسی بخوانم و ترانه‌های دلتنگی‌ام را در گوش کدام سنگ صبوری زمزمه کنم.

 حسن جعفری باکلانی از اراک‌

توجیه‌

 «تفاوت من و تو در افکارمونه. به جای این‌که به خاطر افکارم از من متنفر بشی کمک کن تا فکرهای غلطم رو بشناسم». کاش همه ما انتقادپذیر بودیم و کاش همه ما کمک می‌کردیم که اگه رفیقمون یه فکر اشتباهی داره، توجیهش کنیم .                                  

محمد شفابخش‌

از تجربه‌هات بگو

 چون بالاخره هر کدوم از ما مشکلاتی داریم که اگه بخوایم همه‌ش از اونا حرف بزنیم، تمام وقتمون رو می‌گیره و روحیه‌مون رو کسل می‌کنه، من و دوستام تصمیم گرفتیم مشکلاتمون رو با تفکر و انتقال تجربه‌هامون به همدیگه حل کنیم. تو صفحه بروبچ هم می‌شه همین کار رو کرد. حالا که فقط یه روز تو هفته با همیم، به جای حرف زدن از غم و غصه، بیاین شاد باشیم و تجربیاتمون رو با هم در میون بذاریم.

 قلب شیشه‌ای از تهران‌

 توقع‌

 شروع می‌کنه به استارت زدن و هی سوئیچ رو می‌چرخونه. بابا آخه من دیگه نفس ندارم. چقدر ازم کار می‌کشید؟ خوبه که همین چند روز پیش اسباب‌کشی داشتین‌ها! در رو باز می‌کنه و می‌یاد پایین. هی عمو! یواش ببند... انگار نه انگار که منم یه روز برای خودم عروسکی بودم. در کاپوت رو می‌زنه بالا و یه نگاهی به دل و قلوه‌ام می‌اندازه. سر در نمی‌یاره؛ یه لگد جانسوز به رینگهای نازنینم می‌زنه و غرغر می‌کنه! دخترش سرش رو از پنجره می‌یاره بیرون: بابا! باز این لگن روشن نمی‌شه؟ چند بار بگم... یه شب تا صبح درش رو باز بذار یکی بیاد بدزدتش خلاص شی! آخه اینم جوابه که به دخترش می‌ده؟ کسی نمی‌دزدتش، می‌شه لونه گربه‌ها!!
 آخه شما بگید... اینا هم چه توقعاتی از ژیان دارن!

 نارنجی از قم‌

 اگه نوشته خودت باشه، اگه به تغییراتی که دادم دقت کنی، اگه یه نمه بیشتر روی کلمات و جملاتی که انتخاب می‌کنی فکر کنی، اگه... اون وقت می‌شه گفت: ای‌ی‌ی‌ی... ترشی نخوری یه چی می‌شی!!

 نقشه‌کشی‌

 تو خجالت نمی‌کشی نقشه می‌کشی خودت رو بکشی؟ یه سر برو قبرستون ببین چن تا آگهی زدن رو قبرا که زندگی شما را خریداریم حتی برای چند ساعت. بابا ایول داره این زندگی. یه کم به خودت نگاه کن. ببین وقتش نیست پاشی و یه تکونی به خودت بدی؟ دیگه داره غروب می‌شه ها. پاشو ببین کجا کم گذاشتی که قشنگترین لحظات عمرت به نظرت زشت می‌یاد. ببین از بیست و چهار ساعت روزت، چند ساعتش رو زندگی می‌کنی، بعد از زندگی خسته شو.

 زهره. ر- از کرج‌

 غصه نخور، پسته بخور!

 برادر محترم، خواهر عزیز، چرا وحشت عمومی ایجاد می‌کنی؟! چرا همه‌اش از غم و غصه می‌گی؟ آخه این چیزا چیه که می‌گی؟! چرا فکر می‌کنی که فقط تویی که مشکل داری؟ بابا ما هم سالهاست که داریم پول آب جدا می‌دیم، پول گاز جدا!! اصلا من نمی‌دونم چرا این جوری به مشکلاتت نگاه می‌کنی؟ خب یه خرده هم اون جوری بهشون نگاه کن دیگه! دِ... هی هم نگو «یه چی می‌گیا»!!

 زهرا فرخی 27 ساله از همدان‌

 در لباس قضاوت‌

 می‌خواستم به خانم غزاله جداری از تهران بگم: هر کسی برای کارهاش دلایلی داره؛ هر کدوم از بروبچ هم برای واقعی یا مستعار بودن اسمهاشون دلیلی دارن.

 اینها لقبهای شاخدار نیستند، فقط اسم مستعارند و بس. من هم مثل خیلیهای دیگه اسمم رو دوست دارم ولی به دلایلی نمی‌تونم اون رو با تمام وجود بنویسم. این‌که اسم کامل باشه یا نه، زیاد فرقی نمی‌کنه. این مهمه که آدم با قضاوتهای ناعادلانه‌اش در مسائل بزرگتر زندگی، کسی رو از خودش نرنجونده باشه و باعث ناراحتی دیگران نشه.

 شیشه‌ای شکسته از برهوت دوستی‌

 نجوا

 نمی‌خواهم خاطره سپید یادت از برگ‌برگ خشکیده دفتر بیروح وجودم، همچون پروانه‌ای دلشکسته به آسمان پرواز کند. پس باش، بمان، و برایم بخوان که آهنگ خوشایند نجوای پر احساست، مرا از خاموشی غریبانه‌ام بیرون خواهد کشید. نجوای دریایی توست که دل کویری‌ام را آباد می‌کند.

 ستاره 22 ساله از اراک‌

 شهر ما آشغالخونه ما

 دلم‌پُره‌از دست این مردم‌آزارهای بی‌فرهنگ! (مگه مردم‌آزارِ بافرهنگ هم داریم؟!!). ما کنار خونه‌مون یه باغ کوچولو داریم که من باغبون اون باغم. آبیاری می‌کنم، درخت می‌سابم، علف درو می‌کنم، بیل می‌زنم و... آقا دیروز صبح پاشدم برم به باغه آب بدم (حالا گیر نده که با آب آشامیدنی یا...؟!) چشمت روز بد نبینه، دیدم پای یکی از درختا یه کیسه پلاستیکی گنده افتاده. رفتم بیل رو زدم زیرش ببینم چیه، که همه محتویات کیسه ریخت بیرون و یه بوی وحشتناک همه جا رو پر کرد!! نگو همسایه بی‌فرهنگ ما آشغال‌ماهیهای پاک‌کرده‌ش رو از پشت دیوار پرت کرده تو باغ!

 آخه آدم هم این‌قدر بی‌ملاحظه؟! طرف کیلوکیلو فسفر خورده، آشغالاش رو ریخته برا ما!

 عاطفه شکرگزار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها