ایمیلت نصفه نیمه اومده بود یا از اولش هم همین جوری بود؟! متین منتظمی باشی و ایمیلت یه انتظام متینی نداشته باشه؟ عجیییییییییییییب!!
مردی که میخندد: ...این نامه غیر قابل چاپ است...
نگوووووووووو!! یعنی چی اون وخ؟! بابا مرد خندان! انگار این سیده ساجده باید دو تا نوبت میگرفت ها! یه نگاه دقیقتری به شمارههای قبلی بنداز، اسم چاپ شدهت رو به تعداد نامههایی که به دستم رسیده میبینی. بعدش هم، رو کله من دو تا شاخ در اومد به این اندازه، نه... این یکی اندازه!! شایدم این انداره؟... اَه... ولش کن اصلاً، حالا هر اندازه! تعریفت از شعر غلطه. کتابهای بیشتری بخونی، متوجه حرفم میشی.
آهنگ غم: ...این طوری شد که من، افسرده و درب و داغون افتادم یه گوشه خونه. حالا هی توی دلم، دارم به خواهرم که مسبب همه این بلاها بوده بد و بیراه میگم اما دیگه از این وضع خسته شدم...
به نظر من هم میتونی بشینی توی خونه و هی با خودت یا من درد دل کنی. میل خودت. گوش من اینجا بیکار افتاده و منتظر شنیدن درد دلهاته. اما اگه پدرت تایید کرده، مشاور هم همین رو گفته، خودت هم فکر میکنی هدفت درسته، بدون که برای رسیدن به هر هدفی، باید هزینههاش رو هم پرداخت. بهتره با یه تصمیم کبری، مهرههای شطرنج رو طوری حرکت بدی که مشکلاتت مات بشن و به هدفت برسی. من بودم، به جای غم و غصه، رنج راه رو قبول میکردم. کار خودت رو بکن، کاری هم نداشته باش کی چی میگه. یادت باشه در هر حال، پیرو منطق باشی و عقل، نه احساسات و این چیز میزا.
مهدی فلاحپور 16 ساله از اصفهان: ...حسامی جان، از من انتقاد کرده بودی. دمت گرم. حال داد! نظرت رو درباره این نوشته هم برام بنویس که خیلی برام مهمه...
نظرم رو درباره این نوشتهت هم برات نوشته بودم که چاپ کنم. اما بعد دیدم یکی از اشکالات ما اینه که میشینیم واسه خودمون از موضوعاتی که نمیدونیم اون هم در نهایت بیدقتی برداشتهای شخصی خودمون رو میکنیم، در نتیجه برداشتمش! هر وقت اومدی روی نت یه ایمیل بفرست و یادآوری کن تا استثنائاً این دفعه، همون رو برات کپی کنم و بفرستم.
شراره کوچولو 17 ساله از قم: ما هر چی به این متنهای ادبی نگاه میکنیم، همهش نوشته: آه، خستهام، وای از این تنهایی، من منتظرت هستم تا بیایی، من پشت پنجره تو خیابون رو پشت بوم منتظرت هستم...
قابل توجه این دسته از بروبچا! حالا هی بگین اگه یه نمه بیشترک به دوگوله فشار بیارین، منفجر میشه، یا: ولش کن با، ما هم یه چی بنویسیم تو همین مایهها! خب یه خرده خلاقیتی، تفکری، نوآوریای... برای آیندهتون خیلی خوبه ها.
ماجده 16 ساله از بهشهر: اومد اومد دوباره/ تابستون که باحاله/ غم و غصه نداره/ شادی همهش میاره/ به جای غصه خوردن/ تو این تابستون گرم/ بشین بچسب به کارت/ مشغول شو با کتابت/ این چی میگه دوباره/ کتاب جایی نداره/ چککار کنم پاسخگو؟/ جوابم رو تو بگو/ دیگه چاره ندارم/ چون قافیه ندارم/ ...خوب بیییییییییید؟؟
خوب که ای!! ولی خب، به خاطر نمههای طنزش بیخیال وزن و قافیهش شدیم چاپیدیمش. مام که میبینی... دست بچاپبچاپمون همچیییییی درسسسسسست!! این جوری: آ...!
مریم ادیبی از اصفهان: ...هر جا میری میگن: فک میکنی تو دانشگاه چه خبره؟ دکترا و مهندساشم بیکارن، اونوخ خودشون همچی چسبیدن به درِ دانشگاه و هی زنگ میزنن تا یکی در رو روشون باز کنه که چی؟!! ...بابا این زنگش اتصالی داره...!
نازنین صدرالدینی: میخوام یکی از هوادارت رو بهت معرفی کنم که مطمئنم با همه هوادارات از همه جهات فرق داره. اون یه بچه 8 سالهس!!! باورت میشه؟ اون حتی بیشتر از من مشتاق خوندن صفحه مورد علاقهشه و با لحن بچّگونه خودش اسمش رو میخونه: «بوروبچهها»!! بارها از من پرسیده آبجی، اگه پاسخگو بچهها رو دوست داره چرا میگه بچهها برن صفحه قبل؟ من کلی فکر کردم تا فهمیدم که تو اون سرِ کوچولوش چی میگذره اما به هر حال خواستم بدونی تو و صفحهت چقدر به دل میشینین که نه تنها من، خواهر
16 ساله اون بچه، بلکه همه ردههای سنی تو و این صفحه رو دوست دارن (من جای تو بودم واسه خودم یه اسفندی دود میکردم)
واااااااااااای، وَمیرم واسه دل کوچول موچول اون بچه 8 ساله (اگه سردبیر و معاون ضمائم و مدیر مسئول بذارن البته!!) که تو این سن و سال این قدر به فکر بزرگ شدنه. بهش بگو امید من، من آبنبات قیچی و آدامس تو هم هستم خودم تنها تنها!! ولی خب، چککار کنم که سردبیر گفته: هر صفحهای باید حال و هوای مخاطبان خودش رو حفظ کنه. بهش بگو پاسخگو هر چند پاچهخواریها رو حذف میکنه اما جای اون رو اینجا (فهمیدی کجا؟!!) توی ذهنش ، برای همیشه حفظ کرده.