کد خبر: ۱۸۳۸۶۲

او به قدری با شخصیت، مهربان و وفادار بود که حس می‌کردم در عمریم هرگز فردی به این خوبی ندیده‌ام. پس با این که از نظر مخالف خانواده‌ام اطلاع داشتم، به او قول ازدواج دادم.

او بقدری با محبت و فهمیده بود که هرگز عملی را بدون فکر و سنجش امور انجام نمی‌داد. همواره مرا درک می‌کرد و هنوز هم که چندین سال از ازدواجمان می‌گذرد او را به همان اندازه یا شاید بیشتر دوست دارم. البته این علاقه دو طرفه است و او هم تمام توانش را برای خوشحال کردن من انجام می‌دهد.

چند ماه قبل از ازدواج که موضوع را با خانواده‌ام در میان گذاشتم آنها به شدت مخالف بودند. مادرم می‌گفت که بعدا پشیمان می‌شوی زیرا ما همه سفید هستیم و با فرهنگ و منش او هماهنگی نداریم. اما من مطمئن بودم که مادرم چیزی از منش او نمی‌داند و صرفا به دلیل سیاهپوست بودنش با این ازدواج مخالف است.

خلاصه در این چند ماه من و خانواده‌ام مرتبا با هم درگیری و مشاجره داشتیم تا این که آنها را برای ازدواج دعوت کردیم و مادر و پدرم هم با بی میلی پذیرفتند.

چند روز به جشن عروسی مانده بود که والدین من و مادر همسرم چاد به کلرادو آمدند. قرار بود که من به فرودگاه بروم و والدین را به خانه بیاورم و همسرم هم به ایستگاه قطار رفته و مادرش را بیاورد.

اما راستش از رو به رو شدن با والدین خودم بیشتر اضطراب داشتم تا مادر او.

در روز موعود هنوز کارهای زیادی برای هماهنگ کردن برنامه‌های جشن مانده بود و من نمی‌دانستم چطور به فرودگاه بروم که همسرم پیشنهاد داد که به فرودگاه می‌رود و والدین مرا بر می‌دارد و به اتفاق مادر خود به اینجا می‌آیند. اما من که از برخوردهای احتمالی خانواده‌ام با او و مادرش اطلاع داشتم پاسخ منفی دادم و گفتم نمی‌خواهم ناراحتی پیش بیاید.

اما او بدون این که منتظر پاسخ من بماند به طرف در رفت و گفت به مادر و پدرت زنگ بزن و بگو من تا نیم ساعت دیگر آنجا هستم.

من بشدت نگران بودم و وقتی با آنها تماس گرفتم نیز با سردی مواجه شدم.

نمی‌دانم آن چند ساعت چطور سپری شد اما نهایتا همگی رسیدند. مادر چاد زنی  مهربان بود که با نگاه و لبخند زیبایش موج مثبت و انرژی زیادی به من می‌داد.

اما والدین من چندان خوش برخورد به نظر نمی‌رسیدند. البته هیچ کس بی‌احترامی نمی‌کرد اما وقتی مادر چاد از این که چقدر خوشحال است که فرزندش زن زندگی خود را پیدا کرده است صحبت کرد مادر من در مورد این که چقدر به من افتخار می‌کند و من در طول دوران تحصیل در گروه کر کلیسا بوده‌ام و مواردی از این قبیل صحبت کرد.

چاد سعی می‌کرد با پدر در مورد مسابقات ورزشی صحبت کند اما پدر با بی میلی فقط به او می‌گفت آها. بله.من واقعا مستاصل شده بودم و همسرم که متوجه موضوع بود به من گفت نگران هیچ چیز نباشم و امور را به او واگذار کنم. او به قدری با شخصیت و محبت خاص خود از والدینم پذیرایی کرد که نهایتا نظر آنها را در مورد خود عوض کرد.

شب عروسی همه چیز به خوبی گذشت و می‌توانستم از لبخند و نگاه چاد و مادرش بخوانم که انگار من تنها زن روی کره زمین هستم که برای آنها آفریده شده‌ام. به قدری به من محبت داشتند که تمام نگرانی‌هایم برطرف شد.

پس از عروسی و قبل از عزیمت خانواده‌ام، مادر به من گفت وقتی همسرت به تنهایی برای استقبال از ما آمد در صورتی که می‌دانست با گرمی ما مواجه نخواهد شد با خود گفتم مرد قوی و شجاعی است.

چاد هرگز در مورد این که والدینم با او رفتار خوبی نداشته‌اند صحبت نکرد و من همواره شرمنده او، مادرش و محبت‌هایشان هستم. در لحظه‌ای که مادرش با ما خداحافظی می‌کرد به فرزندش گفت که اگر همسرت از تو راضی نباشد هرگز تو را نخواهم بخشید و خوشحالی من در لبخند همسرت است.

این صحبت‌های او اشک را از چشمان من سرازیر کرد. زیرا می‌دانستم که حرف‌های مادر به پسری که در آستانه ازدواج است چه تاثیری دارد.

 شاید تصور کنید که این موارد بزرگنمایی است اما واقعا همین طور بوده و هنوز هم هست. با این تفاوت که حالا خانواده من نیز بشدت تحت تاثیر رفتار چاد قرار گرفته‌اند و بقدری او را دوست دارند که نه تنها از این که دامادشان سیاهپوست است ناراحت نیستند، بلکه معتقدند شاید هیچ سفیدپوستی نمی‌توانست مرا تا این حد خوشبخت کند.

من حالا بسیار خوشبخت هستم و خدا را برای داشتن چنین همسری شکر می‌کنم و تمام سعی خود را برای خوشبخت کردن او می‌کنم. زیرا او همه چیزش را به پایم ریخته است.

مترجم : سحر کمالی نفر
منبع: web lab

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها