یک روزغروب مادر بزرگ مرد وهمان روز پدربزرگ تنها شد. ما جراهمین قدرساده بود.
کد خبر: ۱۵۹۷۷۹
پسرها، دخترها، قوم و خویش دور و نزدیک از راه رسیدند، یک ضبط صوت بزرگ هم آوردند، صدای «انا انزلناه» از توی ایوان رفت وپیچد توی کوچه. هفت روز و هفت شب که گذشت دیس های حلواراشستند، ربانهای سیاه را از سبد گل های پلاسیده کندند، یکی شمع ها را فوت کرد و کسی گفت: «عکس مادربزرگ را از جلوی چشمش بردار،آخر شب که ما برویم تازه تنها می شود، عکس که نباشد کمتر غصه می خورد.»

مادر بزرگ که مرد، پدر بزرگ محکوم شد به تنهایی. راستی چرا این قدر می گوییم مادربزرگ مرد و پدربزرگ تنها شد؟ بگذارید قصه رایک جور دیگرهم روایت کنیم ، یک بار دیگراز اول این طور بخوانید «یک روز غروب پدر بزرگ مرد و همان روز مادر بزرگ تنها شد، ماجرا همین قدر ساده بود!» چه فرقی می کند مادر بزرگ باشد یا پدر بزرگ مهم آن تنهایی است که او را می کشاند به انزوا و تا مرز افسردگی پیش می برد. آن وقت تمام روزهایش پر از صدای تلویزیون می شود، بعد عادت می کند به غذاهایی که از دهان می افتد قبل از آن که دست خورده شوند، هر از گاهی جواب تلفن یکی از دخترها یا پسرها را می دهد که می گویند آخر هفته یک سری می زنیم ،او تمام هفته توی حیاط چرخ می زند، گل های شمعدانی لب حوض را آب می دهد، خاک آن شب بو را هم عوض می کند، اما ساعت ها کند می گذرند، روزها را می شمارد و منتظر جمعه می ماند تا یکی از راه برسد. بعد هر چه فکر می کند یادش نمی آید چه شد که یک روز صبح حیاط خانه پدری خالی شد، حیاطی که تا همین چند وقت پیش پشت هر پنج دری اش اتاق یکی از عروس ها بود.

شاید پدربزرگ ، مادربزرگ حواسشان نبود به این که یک روز صبح ما بیدار شدیم و دیدیم که مدرنیته رسیده به شهر و کشور ما، آن وقت دستپاچه شدیم ، با عجله بعضی از روش های زندگی مان را دادیم و به جایش ابزار مدرنیته گرفتیم ، بعد خیلی از رسوم و ارزش هایمان را به خیال خودمان و به دور از چشم مدرنیته بردیم ، گذاشتیم توی گنجه تا دست مدرنیته به آنها نرسد. غافل از این که وقتی نتوانیم آداب ،رسوم و ارزش هایمان رابا زندگی مدرن صنعتی همسو کنیم ،آن وقت خود مدرنیته می آید،دست می گذارد بیخ گلوی بعضی از روش های زندگی ما وهمان وقت سر در گم می شویم بین سنت و مدرنیته. بعد جامعه شناسان جواب این سوال را پیدا نمی کنند که «چه طور می شود که به سمت زندگی مدرن برویم ،بدون آن که الزامات یک زندگی صنعتی را پذیرفته باشیم؟»
ما جای خانواده گسترده را به خانواده هسته ای می دهیم ، اتاق ته حیاط خانه پدری را رها می کنیم ، هر کدام می رویم سوی خودمان بعد خانه پدری می شود پاتوق شب های عید و گاهی عصرهای جمعه.

البته تا این جا همه چیزرو به راه است ، آدم های قرن بیست و یکمی مدرنی هستیم که حدود 86درصد ازما خانواده هسته ای داریم و همسو با مدرنیته ارتباطهای عاطفی و معنوی را داده ایم ، جایش ارتباطهای صوری و ثانویه گرفته ایم. اما تمام ماجرا از همان جایی شروع می شود که یکی رفیق نیمه راه دیگری می شود و او را تنها می گذارد. بعد از این اتفاق ما خیلی بیشتر از قبل سراغ گنجه ای می رویم که یک روز کلی باور را به نام ارزش و هنجار چیدیم توی آن و درش را مهر و موم کردیم.

همین که بشنویم پدر یا مادر سالمندمان از تنهایی کلافه شده اند، وحشت زده می شویم ، فکر می کنیم که نکند کله شان بوی قرمه سبزی گرفته باشد! بعد از ترس این که مبادا سر پیری معرکه گیری شان گل کند، می گوییم: «هر روز می آییم و سر می زنیم » همان روزهای اول که وحشت زده هستیم ساعت ها پشت چراغ هایی که سبز و قرمز می شوند می ایستیم ، از آن سر شهر می کوبیم و می رسیم به این سر شهر. اما چند روز که بگذرد آرام تر می شویم آن وقت به ساعت و گره های ترافیکی نگاه می کنیم ، دست آخر چهارراه را دور می زنیم می رویم سمت خانه. خسته هستیم.

سوغاتی از جنس مدرنیته

دکتر قرایی مقدم (جامعه شناس) از ارمغان های زندگی مدرن صنعتی برای ما حرف می زند و این که باید بپذیریم راه گریزی از آنها نیست. زندگی صنعتی با مشکلات اقتصادی اش مجال نگهداری از پدر و مادر را ازما می گیرد، توی آپارتمان های کوچک وقتی هشتمان گروی نه باشد نمی توان کس دیگری را به جمع خانواده اضافه کرد.»

اما همین که فرزند خلف باشیم بیشترین لطف ما سرگردانشان می کند بین محله های دور و نزدیک شهرهای بزرگ ، بعد چند روز مهمان خانه این دختر وچند روزمهمان خانه آن عروسش می کنیم و می گوییم «چقدر پشت پنجره می ایستی؟ ریشه های شمعدانی پوسید، روزی چند بارآب می دهی؟ دوره که بچرخی یک چشم به هم بزنی ماه تمام می شود.» اما ماه به این راحتی ها تمام نمی شود برای سالمندانی که حالا میانگین سن شان از 45سال درسال 1335به 71سال برای پدرها و 75سال برای مادرها رسیده است.

ماه برای ما هم تمام نمی شود وقتی مدام دل واپس شب های تنهایی آنها باشیم ، با صدای زنگ تلفن های بی وقت سراسیمه شویم ، بعد خودمان را آرام کنیم که نه به همسایه دیوار به دیوار سپرده ایم هر از گاهی سراغی از حالش بگیرد. هر چند ما حواسمان به همه این چیزهاست.

اما پس چرا گاهی توی صفحه حوادث می نویسند: «بوی تعفنی که محله را پر کرده بود همسایه ها را کشاند به جسد پیر زنی که ته کوچه خانه داشت!»

البته وضعیت سالمندان زن در همه جای کشور همین طوری است مگر می شود با این خفت و سرکوفتگی کنار آمد که آدم برود و مادرش را شوهر دهد! پس تکلیف باورهای توی گنجه چه می شود؟ اما مردهای سالمند اوضاع بهتری دارند البته به شرط آن که ساکن شهرهای بزرگ و صنعتی نباشندکه آن وقت بازهم چهره موجه شان کمی خدشه دار می شود وقتی در کهنسالی قصد تجدیدفراش داشته باشند و دلشان بخواهد هم صحبتی از جنس خودشان پیدا کنند تا کسی باشد که لحظه های آخر نگذارد نگاهش به سقف و دیوارهای سفید خشک شود. آخر یک نگاه آشنا چیز خوبی است برای آن که نفس های آخر، راحت تر بیایند و بروند.

اما سالمندان شهرها و استان های کوچک تر اوضاع بهتری دارند البته سالمندهای مرد را می گوییم.
انگار در آن مناطق روستایی و کوچک تکلیف سنت و مدرنیته روشن تر است. مثلا آنها که اهل ترکمن صحرا، لرستان ، سیستان و بلوچستان ، کردستان ، خوزستان و... هستند، بدون آن که دچار سرخوردگی شوند می توانند حتی سراغ زن ها و دخترهای جوان ده بروند و سال های پیری و کهولت را تبدیل کنند به سال هایی برای استراحت نه سال های محنت و تنهایی.

یک خیال وحشتناک

وقتی دکتر بهنام و جمعی دیگر از جمعیت شناسان حدود سال 1352درباره لزوم تاسیس خانه های سالمند هشدار دادند، فرستادن سالمندان به این خانه ها یک خیال وحشتناک بود و بوی خیانت می داد.

مدرنیته باعث بهبود شرایط بهداشتی و درمانی شد، بعد از آن میانگین عمر بالا رفت ، ما به سمت خانواده هسته ای رفتیم و روابط خانوادگی کم رنگ شد.اما هنوز که هنوز است فرستادن کسی به خانه سالمند خیال وحشتناکی است.

ما نتوانسته ایم بپذیریم خیلی از روش های زندگی ما در این مسیر زیر چرخ های مدرنیته له می شود. حدود پنجاه سال قبل تنها کهریزک محلی برای نگهداری سالمندان بود اما امروز در گوشه و کنار شهرهای بزرگ صنعتی خانه های سالمندان خصوصی ای داریم که هرگز شبیه آن نواخانه های قدیمی نیستند که محلی برای نگهداری متکدیان و فقرا بود. می دانیم که داشتن خانه های سالمند یک فرهنگ غیر ایرانی است ، اما همین خانه ها می تواند سلامت روانی وعمر سالمندان را درمقایسه با آنانی که در چهار دیواری به انزوا رسیده اند، افزایش دهد. هر چند همه آنها که یک روز پدر و مادر پیرشان را برده اند، گذاشته اند توی ایوان یکی از این خانه ها همیشه دچار نوعی سرخوردگی هستند و خجالت می کشند بگویند پدر و مادر شان کجاست.

اما با تمام این ها خانه سالمندان خیلی بهتر از آن چهار دیواری پر از سکوت است. البته ما هرگز نخواسته ایم ساده ترین راه را پیش پای شما بگذاریم ، بعد همین فردا صبح چند دست لباس و یکی دوعکس قدیمی را بگذارید توی یک چمدان کوچک ، بدهید دست آنها و بگویید «خانه سالمند هم جای خوبی است ، توی روزنامه نوشته بود، خودم خواندم!»

نه هیچ جای این دنیا دلچسب تر ازآن خانه و نشستن سر سفره ای که دور تا دورش پر از نوه و نتیجه است نمی شود. اما حالا که زندگی شهری توسعه یافته خیلی از این امکانات را از ما گرفته ، بهترین راه حل چیز دیگری است بیایید نگران کم شدن سهم ارثیه نشویم و از باورهای پوسیده توی گنجه ها نترسیم.

باور کنید می شود این بار شاخه نبات را روی سر پدر، مادرها گرفت و سابید بعد صدایی از میان دندان های آریه بیرون بزند، بگوید «قبلت». چرا رگ غیرتتان باد کرد؟مگر نه این که خداوند همه موجودات را جفت آفرید؟ سخت نگیرید می شود.


مرضیه سبزعلیان
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها