تاریخ؛ همان فریاد گمشده

نور آبی صفحه موبایل، سکوت آن شب مسکوت را می‌شکست. آن شب، بی‌حوصله، خسته و شاید کمی دلمرده فضای مجازی را شخم می‌زدم همچون تشنه‌ای در جست‌وجوی ذره‌ای آب. نمی‌دانم چرا؟ شاید از بس که پدر، قدیم‌ها از شکوه بازار تبریز حرف می‌زد یا شاید فقط یک کلیک تصادفی بود.
نور آبی صفحه موبایل، سکوت آن شب مسکوت را می‌شکست. آن شب، بی‌حوصله، خسته و شاید کمی دلمرده فضای مجازی را شخم می‌زدم همچون تشنه‌ای در جست‌وجوی ذره‌ای آب. نمی‌دانم چرا؟ شاید از بس که پدر، قدیم‌ها از شکوه بازار تبریز حرف می‌زد یا شاید فقط یک کلیک تصادفی بود.
کد خبر: ۱۵۳۵۹۲۱
نویسنده مبینا شاکری - تهران
 
انگشتم روی صفحه لغزید و جست‌وجو شد: «بازار تاریخی تبریز».  با اولین ویدئو خودم را در میان سقف‌های طاقی گنبدی یافتم. نور از روزنه‌ها می‌گذشت و روی سنگفرش قدیمی می‌رقصید مثل نخ‌های گلابتون روی مخمل اما آنچه مرا میخکوب کرد، صدای خسته پیرمردی فروشنده بود که آرام می‌گفت: «این حجره موروثی است... ما فقط نگهبانش هستیم».  ناگهان تاریخ برایم از پشت شیشه موزه بیرون آمد. نسلی شد از آدم‌های واقعی با دست‌های چروکیده و داستان‌هایی که نسل به نسل، مثل یک ظریف‌کاری چوب منتقل شده بود. بوی کهنگی چوب و ادویه را عمیقا حس کردم. انگار دفترچه خاطرات گذشته، خودش داشت ورق می‌خورد و مرا با خود می‌برد.  آن شب شروع یک وسواس شیرین بود. یوتیوب برایم دیگر یک رسانه نبود بلکه تبدیل شد به ماشین زمانی که فرمانش دست خودم بود. یک شب پای صحبت دختربچه‌ای در میمند نشسته بودم که با لهجه‌اش از شهر صخره‌ای می‌گفت. شبی دیگر، یک نقشه متحرک مرا سوار بر کاروان‌های ادویه کرد و از جاده ابریشم گذر داد و اصالت ناب پارچه‌های زربافت را به رخم کشاند.  برخلاف کتاب‌های درسی که همیشه از بالا و از پادشاهان شروع می‌شدند، اینجا قصه از پایین و از مردم کوچه و بازار آغاز می‌شد: از آهنگری در اصفهان که همان ضرباهنگ چکش‌زنی را از استادش یاد گرفته بود یا زنی در شمال که ترانه‌ محلی‌اش، قصه‌ای باستانی را در سینه داشت؛ قصه‌ای از کوروش یا شاید کریمخان!  من داشتم ایران را نه از فراز تخت ‌پادشاهی که از دل زمین و از ژرفای زندگی مردمانش کشف می‌کردم اما نقطه اوج چیز دیگری بود. فیلم کوتاهی از مرمت یک نقاشی دوره صفوی. دوربین از نزدیک، دستان استاد مرمتگر را دنبال می‌کرد. دستانی پیچیده گرد قلم‌مویی که ذره‌ذره دوده‌های زمان را از چهره یک بانوی نوازنده پاک می‌کرد. در آن لحظه، گویی پرده‌ از جلوی چشمانم کنار رفت. فهمیدم کار من در این سفر دیجیتالی شبیه کار اوست: پاک کردن لایه‌های کلیشه و شنیده‌های تکراری، برای شنیدن فریاد گمشده اصالت ایران. این دیگر خواندن تاریخ نبود. یک گفت‌وگوی بی‌کلام و بی‌پایان بود با ریشه‌هایی از دل این خاک حاصلخیز. حالا دیگر هر کلیک برایم یک سفر اکتشافی است. یوتیوب برای من کتابخانه نیست. کارگاه بزرگی است که هر محتوایش مانند تکه‌ای از یک سفال شکسته باستانی، بخش گمشده‌ای از شالوده هویتم را تکمیل می‌کند؛ و این جست‌وجو همان پرسه‌زنی تنهایی‌ام شده است. زیباترین و شخصی‌ترین جایی که گم ‌شدن در آن، درست شبیه پیدا کردن است. پیدا کردن اصالتم، ایران.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها