فکرش را بکنید! همان یک لحظه آغوش،همان دستان به هم قفل شده مراقبتکننده اولیه،وقتی کودک خودش را در آن چارچوب میبیند، بو میکشد،حس میکند و باچشمان پرمحبت بالای سرش اتصال برقرار میکند، همان یک لحظه... چهها میکند. قبلتر وقتی این نظریات را میخواندم به فروید و پیروانش لعنت میفرستادم و توی ذهنم با آنها دعوا میکردم.
فروید را دیوانهای میپنداشتم که با خزعبلاتش انسان را بیچاره و منفعل جلوه میدهد. حالا نه اینکه هنوز دلم با این آقایان صاف شده باشد، نه اما گاهی وقتی به حرفهای به اصطلاح خزعبلشان فکر میکنم شاید هم کمی به آنها حق میدهم؛ البته فقط بعضی جاها. شاید هم واقعا آن مراقبتکننده اولیه جادوگری چیزی باشد.
گفتند در مورد رابطه شیرین مادر دختری بنویسید. مادرم داشت برنامه «به خانه برمیگردیم»را میدید. اورادیدم که روی مبل نشسته بعد از فراغت از مادرانگیهایش، حتی در اوقات فراغتش هم برنامهای در مورد خانه و خانواده و مادرانگی میدید.
من چطور میتوانستم به این جادوگر قهار عشق نورزم؟
- مامان! دلم میخواد بغلت کنم.
ناگهان برنامه «به خانه برمیگردیم» بیاهمیت و ناچیز میشود. مادرم با اشتیاق برمیگردد و دستانش را باز میکند. او را در آغوش میگیرم و کل دنیا امن میشود؛ امن، راحت، معتمد. چیزی درونم برای میلیونیوم بار ترشح میشود؛ هورمونعشق.