این کتاب حکایت یکی از این مادرهاست. بانو فخرالسادات طباطبایی دختر آیتالله سیدمحمدجواد طباطبایی و همسر آیتالله سیدحسن قبانچی نهفقط مادر چهار شهید بلکه همسر شهید و خواهرشهید هم بود و دامادش نیز بهدست نیروهای بعث به شهادت رسید. او در عراق متولد شد و رشد کرد و به رسم اعراب چون اولین فرزندش علاء بود، همه او را با کنیه «امعلاء» صدا میکردند. «امعلاء» حکایت مادری است که نهفقط برای فرزندان خود که برای همه مادر بود. فرقی هم نداشت که بزرگتر از او باشند یا کوچکتر. او سنگ صبوری بود برای غصه دیگران و آغوشی پرمهر داشت تا دیگران سر بر زانوانش بگذارند و دست نوازشش را لمس کنند. حکایت زندگی فخرالسادات به قلم سمیه خردمند خواندنی و دوستداشتنی از آب در آمده است.
برشی از کتاب: نگاهی به دور و برم انداختم. شاید ۲۰متر بیشتر نبود ولی حدود ۳۵ زن و کودک بودیم. دیوارها طوسی رنگ و کثیف بود. توالت گوشه سلول بود، پشت یک پرده برزنتی چرک. کف سلول هم یک موکت کهنه و پاره انداخته بودند. فاطمه مدام گریه میکرد و گردنم را ول نمیکرد. محکم گرفتمش توی بغل و نوازشش کردم تا شاید کمی از اضطرابش را کم کنم.